به گزارش خبرآنلاین، چهل و هشتمین شماره کتاب هفته نگاه پنجشنبه با یادداشت ها و گفتارهایی از «داریوش فرهنگ، بهروز غریب پور، سیدجمال ساداتیان، حسین پاکدل، داریوش بابائیان، سیمین بهبهانی، عباس آخوندی، حمیدرضا آذرنگ، محمدحسین جعفریان، حبیب الله صادقی، عباس یاری و...» منتشر شد. در این شماره همچنین ماننده شماره های قبل، ویژه نامه های شعر، طنز و داستان ترجمه منتشر شده است.
شماره جدید کتاب هفته نگاه پنجشنبه را از کتابفروشی های معتبر در سراسر کشور و دکه های مطبوعاتی می توانید تهیه کنید. همچنین شماره 20 - 88557016 برای خرید و اشتراک تلفنی و شماره تماس 88101182 جهت ثبت انتقادات و پیشنهادات مخاطبان عزیز پاسخگوست.
در ادامه بخش هایی از گفتگوی مفصل این شماره با بهروز غریب پور را می خوانیم:
- الان که فکر میکنم اگرچه کارهایی را که در عرصه مدیریتی انجام دادهام برای خود افتخارآمیز میدانم اما زندگی حقیقی من در تئاتر معنا پیدا میکند و خب وقتی به گذشتهها مینگرم تصور میکنم اگر در عرصه آموزش و کارگردانی تمرکز میکردم سختیهای کمتری را متحمل میشدم. اما کارهایم در عرصه مدیریت با نیت واقعی خدمت به فرهنگ و هنر این مرز و بوم انجام شده و همین موضوع به من آرامش میبخشد، شاید کمتر کسی باور کند که من در طول این سه دهه، 17 سالن نمایش ساختهام که حالا در خیلی از این سالنها راهم نمیدهند! همین خانه هنرمندان که به اتفاق دوستان آن را ساختیم و هشت سال مدیریت آن را عهدهدار بودم برای حضور در آنجا باید اجازه بگیرم اما اینها مهم نیست، مهم این است که این مکانها در اختیار جوانان این کشور قرار دارد و همین بزرگترین دستاورد است.
- من در خانوادهای نشو و نما کردم که هیچ زمینه هنری نداشتند البته شاعران خوبی در خانواده مادرم بودند اما هنر به آن معنا نه. خودم علاقهمند شدم؛ برخلاف بچهها بازی در کوچه را دوست نداشتم. خواهرها و بچههای همسن و سال را جمع میکردم و برایشان بازی میکردم، تقلید صدا درمیآوردم؛ حتی عروسکهایی درست میکردم و برایشان عروسکبازی میکردم بدون اینکه واقعا در این مورد از کسی الگوبرداری کرده باشم. یادم هست مادرم میگفت چرا شاهسلیمبازی میکنی؟ و بعدها فهمیدم شاهسلیمبازی یکی از هنرهای نمایشی سنتی -عروسک نخی- زادگاهم است. وقتی صدایم را عوض میکردم مادر میگفت برو بیبی جان! و من فهمیدم بیبی جان نمایش عروسکی کردی است که در زمان کودکی من در حال انقراض بود، وقتی دانشجو شدم برایم بسیار جالب و افتخارآمیز بود که سرزمین آبا و اجدادی من نمایش عروسکی بومی داشته است .
- یادم هست پدرم در اداره فرهنگ به مقام ریاست کارپردازی منطقه رسید و به دلیل اینکه نمایشهایی که آن روزها روی صحنه میرفت دخل و خرجش به نوعی به پدر ربط پیدا میکرد من از فرصت استفاده کرده و نمایشها را میدیدم. بعدها در کلاس نهم هنگام انتخاب رشته هنر را برگزیدم چون از ریاضیات متنفر بودم و بد نیست اشاره کنم دلیلش معلم ریاضیاتمان بود؛ او به حد مرگ بچهها را کتک میزد. همان روزها تنها کسی که آن معلم را عاجز کرده بود من بودم! با تقلید صدا؛ در حالی که دهانم بسته بود صدای زنبور درمیآوردم و او که از شناسایی منشأ صدا عاجز بود بسیار عصبی میشد و اینطور دل ما هم خنک میشد. به هر حال انتخاب خود را کرده بودم. در 14سالگی روی صحنه رفتم و در 16سالگی نخستین کارگردانی را انجام دادم. آن سالها استعداد عجیبی در کمدی داشتم حتی گروهی تاسیس کرده بودم به نام سه تا کشمش؛ اما پدر همچنان مخالف بود! تا اینکه دو تا از دبیرانم با مرحوم پدر که همکارشان بود صحبت کردند و از او خواستند جلوی استعداد مرا نگیرد؛ چندی بعد همایون خاکسار مدیر کانون هنری استان هم به جمع مدافعانم پیوست و کمکم پدر کوتاه آمد. چندی بعد وارد دانشکده هنر دانشگاه تهران شدم و مسیر زندگیم شکل گرفت.
- سال 52 نمایشی به نام شنل هزار قصه را به روی صحنه بردم که موفق بود. من به حداقلها راضی بودم اما بقیه دانشجوها این طور نبودند آنها بیتاب ورود به تلویزیون و سینما بودند اما من بیشتر به دنبال آموزش و یادگیری بودم و از استادان بسیار خوبی که داشتم استفاده میکردم اما اتفاقی مسیر زندگی مرا تغییر داد... .
- مهر ماه سال 1353 من شاگرد اول دانشگاه شدم و قرار شد به عنوان دانشجوی نمونه در حضور محمدرضاشاه سخنرانی کنم اما من نپذیرفتم و مغضوب واقع شدم. در حالی که، قرار بود به سربازی بروم ناچار وارد خدمت اجباری شدم و در کارم وقفه افتاد. پس از پایان سربازی بورسیهای از کشور ایتالیا گرفتم و وارد کالج سیلویو دامیکو شدم؛ اما انقلاب شد، برگشتم به زادگاهم در حالی که هر جا که مراجعه کردم با درهای بسته مواجه میشدم مثلا یکی از مسئولان شهرداری شهرمان به من گفت اینقدر گرفتاری داریم که وقت پرداختن به تئاتر نداریم؛ مردم نان و آب میخواهند... خلاصه دید مسئولان اینطور بود، فکر میکردند تئاتر یعنی تفریح و... . خلاصه مایوس و سرخورده به پایتخت برگشتم.
- چندی پیش که برای اجرای اپرای عاشورا به کشور فرانسه رفته بودم در صحبتی که با چند تن از کارگردانهای فرانسوی داشتم میگفتند همه تلاشمان را میکنیم تا به مسئولان سیاسی بفهمانیم در شرایط بد اقتصادی که بر اروپا مستولی شده هنر میتواند در آرامش بخشیدن به جامعه و کاستن از خشونتها کمک کند اما سیاسیون به طور دائم بودجههای فرهنگی را کاهش میدهند. این مشکل و بدفهمی همهجایی است زیرا سیاسیون متوجه نیستند که هنر و به ویژه تئاتر عین زندگی است و زندگی بدون هنر بیمعناست.
- در دوران تحصیل در کشور ایتالیا وقتی تصمیم گرفتم به ایران بازگردم خیلیها سرزنشم کردند، اما من هیچ وقت از بازگشت به ایران پشیمان نشدم. وقتی در یک روزنامه مقالهای سرشار از توهین و افترا علیه من چاپ شد و آن هجمهها صورت گرفت، لحظات سختی را سپری کردم، خیلی شبها در خلوتم گریستم، من که دشمن سیگار بودم به دخانیات پناه بردم. در نهایت آنها را به خدا واگذار کردم. جرم من عاشقی بود. وقتی در محافل غربی در مورد فضای حاکم بر فرهنگ و هنر مملکت نظر مرا جویا میشدند سعی کردم به جای عیبجویی نقاط قوت را بازگو کنم و از مدیریت فرهنگی کشور دفاع کنم چون عاشق کشورم هستم. وقتی در آلودهترین و محرومترین نقطه تهران کشتارگاه را با کمک مسئولان و مردم به فرهنگسرا تبدیل کردیم، آمدند و گفتند فلانی میخواهد مدیر شود، وقتی خانه هنرمندان را به اتفاق دوستان ساختیم گفتند غریبپور میخواهد وزیر شود! وقتی شهرداری مرا دعوت به همکاری کرد گفتند آمده جیبهایش را پر کند! اما من هدفی جز خدمت نداشتم، حالا هم دلگیر نیستم. به جوانان هم میگویم قدر ایران را بدانند، همین حالا که با شما صحبت میکنم به کار فکرمیکنم؛ مثلا اپرای لیلی و مجنون و رودکی، مدتی است فکر مرا به خود مشغول کرده، ای کاش بتوانم اجرایشان کنم.
6060
نظر شما