می شود گفت پدرام صفرزاده ته خط را دیده. ته مصیبت و فلاکت را. از جوانی دانشجو در 18 سالگی به کارتن خوابی در 25 سالگی رسید. پسری که با پدرمهندسش مواد کشید. با پدرش دزدی کرد و با پدرش کارتن خواب شد.

مریم نوابی نژاد :حتی یک وقت هایی برای جور کردن پول مواد، خودشان را طوری جلوی ماشین ها می انداختند که هم آسیب کمی ببینند و هم خسارت بگیرند. حالا 8 سالی از آن دوران سیاه در زندگی پدرام می گذرد . پسری که روزها کار تبلیغات می کند و شیفت شب یک شرکت است. عکاسی می کند. می نویسد و ورزشش ترک نمی شود. با او ساعت ها در کافه خبر حرف زدیم تا بفهمیم آن لحظه تغییر که تقدیرش را عوض کرده کدام ساعت از زندگی مصیبت بارش بوده؟ این که معچزه ای که خیلی از آدم ها منتظرش هستند ، قرار نیست مثل صاعقه روی سر آدم ببارد که جایی نزدیک شاید توی دل آدم باید اتفاق بیفتد.


کودکی های بی تقصیر من
اولین خاطراتی که از دوران کودکی ام به یاد می آورم اختلاف های پدر و مادرم بود. مادر خیلی زود ازدواج کرده بود و یک سال بعد یعنی در بیست سالگی اش ، من به دنیا آمده بودم. حالا که فکر می کنم می بینم مادر و پدرم از هیچ نظر به هم نمی خوردند. از نظر خانوادگی خیلی با هم متفاوت بودند. مادرم کارمند بیمارستان بود و پدرم رییس حسابداری بانک بود و وضع مالی اش خوب بود ولی متاسفانه اعتیاد داشت.اوایل مادرم نمی دانست .تا مادرم بیرون می رفت پدر دست به کار می شد. مقوای یخچال ساید بای ساید را جلوی دیوار خانه، دیوار می کرد و منقل را رو به راه می کرد و جلوی چشم من مصرف می کرد و بعد نزدیک آمدن مادرم که می شد، پیف پاف می زد و تمام در و پنجره ها را باز می کرد. تا تولد خواهرم یعنی هفت سالگی من علیرغم اختلاف های پدر و مادرم همه چیز خوب بود. هنوز خانواده از هم نپاشیده بود. پدرم گرین کارت آمریکا را گرفته بود و مادرم می گوید با پولی که آن موقع داشت می توانست در آنجا پمپ بنزین بخرد. منتظر موافقت مادر بود تا بلیط بخرد . ولی چون مادر دل خوشی از زندگی نداشت ، فقط مخالفت می کرد.یا مثلا آن موقع یک خانه ی چهار طبقه قل نامه کردند و 50 هزار تومان هم دادند ولی مادرم گفت من نمی آیم آنجا زندگی کنم. مادرم در فکر جدا شدن بود چون کم کم بو برده بود پدرم معتاد است و از اعتیاد نفرت داشت. فقط می دانم مادرم خیلی تلاش کرد تا پدرم فاصله بگیرد با آنچه مسبب بدبختی ما شده بود و در آخر هم به نتیجه نرسیده بود.این جدایی سه بار اتفاق افتاد . درنهایت سال 60 که خواهرم به دنیا آمد و سال 61 پدر و مادرم برای همیشه از هم جدا شدند.

اول آوارگی
پدرم دانشکده ی مخابرات درس می خواند و سال آخر بود که خورد به انقلاب فرهنگی و بعد از آن هم به خاطر اعتیادش اخراج شد.من آن موقع ها خیلی قدرت تشخیص نداشتم که بفهمم خودم کجای قصه ام و پدرم کجای قصه مقصر است . در خانواده ی پدر اعتیاد تا حدودی عادی بود البته غیر از خانواده ی ما ،هیچ وقت باعث نشد تا زندگی کسی از هم بپاشد . اما پدر خیلی افراط کرد و از دانشکده اخراج شد. از مادرم که چدا شد تمام وسایل را به مادرم بخشید و مادر با خواهرم به خانه ی مادربزرگم رفتند. هرچه بزرگتر شدم این احساس بیشتر در من قوت گرفت که چقدر بدبختم. کم کم با همسن و سال هایم فاصله گرفتم. توی فعالیت های مدرسه شرکت نمی کردم و توی جمع بچه های مدرسه نمی رفتم. پدرم کم کم به مصرف هرویین رو آورد. خانه ای به ما اجاره نمی دادند. اول هتل نشینی بود که خوب هم بود. کم کم پول های پدر ته کشید و ما به مسافرخانه ها رسیدیم . الان که نگاه می کنم می بینم تعداد خیلی کمی از هتل ها و مسافرخانه های تهران هستند که من و پدر در آن ها زندگی نکرده ایم.

ازدواج دوم پدر
پدر معتاد هرویین شده بود و خیلی وقت ها جلوی من تزریق می کرد. حسابش را بکنید یک بچه ی ده ساله چطور باید با این صحنه روبرو می شد. خیلی زود می فهمیدند پدر اعتیاد دارد و از مسافرخانه ها بیرون مان می کردند. در این فاصله یکی از همکاران پدرم به ما پیشنهاد کرد که در اتاقی که بالای خانه اش بود زندگی کنیم تا از این وضعیت آوارگی و خانه به دوشی دربیاییم . شاید هم دلش سوخته بود.آن موقع هنوز پدرم از محل کارش که مخابرات بود اخراج نشده بود. یادم هست از تهران پارس که خانه مان بود سوار می شدم می رفتم سیدخندان که مدرسه ام آنجا بود و از آنجا با ماشین دوطبقه می رفتم توپخونه محل کار پدر. من اتوبوس دوطبقه خیلی دوست داشتم. می رفتم طبقه ی دوم وخوابم می برد. خیلی وقت ها اتوبوس دوسه بار خط عوض می کرد و تا من به محل کارپدرم برسم ، چند ساعتی دیر می شد. یک خانمی به نام سیمین همکار پدرم در مخابرات بود که سن بالایی داشت اما ازدواج نکرده بود. نسبت به وضعیت من کنجکاو شده بود و از طریق پسرعمه ام که آنجا کار می کرد ، نسبت به وضعیت ما پرس و جو کرده بود.می امد و با من درس کار می کردو به من دیکته می گفت. محبت مادرانه ای نسبت به من داشت.همین مساله ، باعث نزدیکی او به من و پدرم شد و با پدرم ازدواج کرد. او هم درباره ی اعتیاد پدرم چیزی نمی دانست.خانواده اش اصلا راضی به این ازدواج نبودند. با این حال اصرار خودش باعث شد تا با پدرم ازدواج کند و ما به خانه ی پدر سیمین رفتیم تا در طبقه ی بالای آن که خالی بود ، زندگی کنیم.

بار اولی که پدر گم شد
چند ماهی گذشت. هر از گاهی دلم هوای مادرم را می کرد و می رفتم به مادرم سر می زدم. تا این که یکی از همکاران مادر به خواستگاری اش آمد و آن ها با هم ازدواج کردند. شاید مادر می خواست شانس اش را یک بار دیگر امتحان کند.منم پا در هوا بودم. بین سیمین و پدر و مادرم. سیمین از پدرم باردار شدو کم کم سیمین بو برد که این مرد علیرغم ادعایش، هنوز معتاد است. با این که پدرم هرویینی شده بود و هرویین هم بو ندارد. می کشید و می خورد و تزریق می کرد ولی بالاخره سیمین فهمید و اختلاف هایشان شروع شد. تا این که پدر گم شد.یک هفته و شاید بیشتر. همه جا پرس و جو کردیم ولی خبری نبود. تا این که یک روز با سیمین ، خانه ی عمویم بودیم که پدر زنگ زد و گفت که دنبال کار دانشگاهش به مشهد آمده ودچار مشکل شده و الان زندان وکیل آباد مشهد است. سیمین شبانه بلیط گرفت و با هواپیما به مشهد رفتیم و پدر را پشت میله ها دیدیم وگریه و زاری زیاد. اولین بار آنجا بود که محیط زندان را دیدم. پدرم را با هرویین گرفته بودند و هم جریمه و هم زندان و هم شلاق. آنجا بود که مطمئن شدیم پدر یه سختی معتاد است جوری که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. نه من نه سیمین نه بچه ای که توی راه بود. ما با اتوبوس برگشتیم و تمام طول راه صدای عق زدن های سیمین توی گوشم بود که ویار سختی داشت.

روزهای بی خانمانی
وقتی برگشتیم سیمین تقاضای طلاق غیابی کرد. برادرهایش هم فهمیدند و گفتند که اگر توی این خانه برگردد او را می کشیم. سیمین طلاق گرفت و پسرش به دنیا آمد که امروزامیرحسین هم یکی از آدم های موفق است. با وجود این که سیمین چند سال بعد ، سرطان گرفت و فوت کرد اما پسرش خوب بزرگ شد و به سرانجام رسید.بعد از طلاق سیمین ، دوباره روز از نو و روزی از نو.چند ماه بعد پدر بیرون امد و من با پدر بودم. شرایط طوری شد که چند روز خونه ی این عمه و آن عمو بودیم و کم کم فهمیدیم هیچ کجا جای ما نیست. یک جورهایی وبال بودیم. بعد آواره شدیم. پدر قرص می خورد تا تپش قلب بگیرد و بعد می رفتیم بیمارستان قلب ، خودش را بستری می کرد تا ما برای خوابیدن جایی داشته باشیم.یا مثلا می رفت بیمارستان ها و ادارات دولتی و درفرصت مقتضی وسایل آن ها را برمی داشت و توی ساک مخفی می کرد . مثل دستگاه نوارقلب یا مانیتورها و بعد با الکل لیبل هایش را پاک می کرد و می برد جمهوری و می گفت اینها را توی شهرستان خریده ام و به عنوان دست دوم می فروخت. یک مدت کارش همین بود و اینجوری مخارج زندگی و خرج اعتیادش را فراهم می کرد. یک مدت وضع خیلی بدی داشتیم و آواره کوچه و خیابان بودیم. تا این که یک روز به محل کارمادرم زنگ زدم و گفتم که خسته شدم. مدارک پنجم دبستانم را با چند مجله کیهان بچه ها برداشتم و رفتم پیش مادرم.

بار دومی که پدر را گم کردم
مادر هم مشکلات خودش را داشت. به همسرش گفته بود که پدرام هیچ وقت پیش من برنمی گردد .فعلا باید بروی خانه ی مادربزرگ و پدر بزرگت. آن ها هم علیرغم میل باطنی شان قبول کردند. با این که هنوز چند تا از دایی هایم ازدواج نکرده بودندو پدربزرگم راننده تاکسی بود و توی مخارج خودشان هم مانده بودند. با این حال چند ماهی در خانه ی مادربزرگم ماندم. تا این که یک روز مادرم گفت که با بهرام صحبت کرده ام و تو می توانی با ما زندگی کنی ولی این شرط دارد و تو نمی توانی همه جا با ما بیایی. پذیرفتم چون شرایط را درک می کردم. دوباره زندگی ام روی روال افتاد. درسم را می خواندم. ورزش می کردم. خانه ی مادر و بهرام پشت ورزشگاه شیرودی بود. فوتبال و ژیمناستیک و شنا کار می کردم. سه چهار سال از پدرم هیچ خبری نداشتم و حتی ارتباطم با عمو و عمه هایم قطع شد. پیام و پوریا دو برادر ناتنی ام به دنیا آمدند.از همان موقع میل به خواندن و نوشتن در من شدت گرفت. با این حال گم بودم. نمی دانستم از زندگی چه می خواهم. از یک طرف دلتنگ پدر بودم. هرچه بود پدر بود و من بویش را می خواستم. دوست داشتم ببینمش. با این که مقصر بود و زیاد اشتباه کرده بود. خیلی زودرنج شده بودم. زیاد گریه می کردم. دبیرستان که تمام شد رفتم خدمت و چند ماه بعد در رشته ی کامپیوتر دانشگاه یزد قبول شدم.

هنجارشکنی از دبیرستان تا نمی دانم کی؟
از سال آخر دبیرستان به مصرف الکل پناه بردم. احساس می کردم پرم می کند. آن قدر افراط می کردم که عکس العمل های غیرطبیعی داشتم. می زدم شیشه می شکستم. چند بار خودزنی کردم. با کمک مادر و دایی ام در دانشگاه ثبت نام کردم و به میبد یزد رفتم. اولین بار بود که مستقل می شدم و سرتا پا ترس بودم. با یکی دو نفر خانه گرفتم. ترم اول دانشگاه از طریق سیمین که تلفنی با هم صحبت کردیم پدرم را پیدا کردم.فقط گفت آمده بوده امیر حسین را ببیند و نشانی اش را داده که به تو بدهم ولی حالش خوب نیست و اگر می خواهی سراغش بروی مراقب باش.حیف است الان موقعیت خوبی داری. گفتم نه حواسم هست. سال 71 بود.گفتم تلفن مرا اگر آمد بده. بعد یک روز زنگ زد و قرار شد که وقتی رفتم تهران بروم ببینمش. در آنجا چون خانه مجردی داشتیم. خیلی ها می آمدند و مواد می آوردند توی خانه های دانشجویی و کم کم دانشجو ها مصرف کننده می شدند.دفعه ی اول محکم گفتم نه ، دفعه ی دوم ...سوم ... ولی بار چهارم دلم خواست طغیان کنم علیه تمام شرایطم. از طرفی دلم می خواست ببینم پدرم برای چه این همه روی مواد گیر کرده و دست بردار نیست.کم کم آلوده شدم. یک سری عقده های درونی یک سری کمبودها هر چه که بود، مرا وادار به انجام این کار کرد. نگاهم به همه چیز انفعالی بود.اگرچه امروز که نگاه می کنم می بینم خیلی از آدم ها با کمبودهای اطراف شان کنار می آیند و زندگی شان را می سازند. امروز به خودم یک ذره هم بابت آن همه اشتباه حق نمی دهم.

اعتیاد در سه سوت


اولین بار آن قدر مصرف کردم که بالا آوردم. اگر آدم طبیعی بودم دیگر نباید سراغش می رفتم. این داستان بیشتر شد و کم کم خیلی وابسته شدم.درسم فوق العاده خوب بود. دوسال اول درسم عالی بود. تا این که آمدم پدرم را در مسافرخانه ای در ناصر خسرو دیدم. مرا بغل کردو گریه کرد. هشت سالی گذشته بود. در تمام این مدت توی زندان های این شهر و آن شهر بود. آن شب خیلی حرف زدیم. گفت اوضاع را ردیف می کنم و قرار شد همدیگر را ببینیم. من برگشتم یزد. دیگر معتاد شده بودم . کم کم با کشیدن راضی نمی شدم و به خوردن پناه بردم. مادرم کم کم بو برده بود. ظاهرم حسابی به هم ریخته بود. پدرم هم یکبار آمد یزد. تریاک کم شده بود. الکی به پدر گفتم هرویین کشیده ام و اولین بار با پدر مصرف کردم و از 74 هرویینی شدم و از آن به بعد دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود.

پدرام صفرزاده

 

 

اخراج از دانشگاه

با حراست دانشگاه درگیر شدم و اخراجم کردند. اولین دزدی زندگی ام در یزد بود. با یک نفر آشنا شدم که قبلا چند باری دزدی کرده بود. من هم دیگر فقط به پول فکر می کردم و اخلاق را از یاد برده بودم. یک وقتایی مواد می فروختم یک وقتایی زد و بند می کردم و با این حال همیشه لنگ پول مواد بودم. تا این که یک شب ، دوست دزدم گفت که امشب نیمه شعبان است و خانه های زیادی در شهر خالی ست. یک چاقو برداشتم که اگر درگیر شدم بزنم. رفتیم و یک خانه را پیدا کردیم که هیچکس در آن نبود. دوستم از دیوار پرید و در را باز کرد وبا پیچ گوشتی در ساختمان را بازکردیم. من شروع کردم به جمع کردن قالی ها. دوستم گفت معلوم است تازه کاری برو دنبال پول و طلا. من قالیچه ها را پشت درختی بیرون خانه گذاشتم و برگشتم داخل خانه. همسایه ها ما را دیدند و خبر دادند. دنبال دوستم دویدند و او فرار کرد. مرا شناسایی کردندو بردند و از آن به بعد دیگر بازداشت برایم عادی شد.

ته خلافکاری های من و بابا
برگشتم تهران و رفتم سراغ بابا. با هم مصرف می کردیم. به اندازه ی خرج یک روزمان سرقت می کردیم. در خانه های جنوب شهر که اتاق هایش را اجاره می دادند به هشت نفر، زندگی می کردیم. هشت سال با فلاکت و بدبختی گذراندیم. در این مدت من فقط آدم نکشتم و گرنه دست به هر خلافی زدم. بارها به زندان افتادم و در آن جا با صحنه های وحشتناکی روبرو شدم و بعد قبح همه چیز برایم ریخت. احساس می کردم خلاف های من پیش خیلی از زندانی ها خیلی کوچک است. به جایی رسیده بودم که وقتی خبر آزادی ام را می دادند ناراحت می شدم. به خودم می گفتم بروم بیرون که چی بشود. دوباره همان فلاکت ها و بدبختی ها؟ بی خانمانی ؟ گرسنگی؟ سرما؟ با پدر زندان رفتم . داشتم مواد می فروختم مامورها ریختند و مرا گرفتند. پدر هم از آن طرف خیابان دوید پادرمیانی کند او را هم گرفتند.با پدر کارتن خوابی کردم. با پدر توی سرما یخ زدم. با پدر گرسنگی کشیدم. می گفت بیا خودمان را جلوی ماشین بیندازیم و دیه بگیریم. طوری می افتیم که طوری مان نشود ولی وانمود می کنیم طوری شده. چند بار این کار را کردیم و یکبار هم نزدیک بود واقعا بلایی سرم بیاید که خدا رحم کرد.نمی دانید چقدر زندگی ام آشفته بود. با پدرم در مخروبه ای در پامنار زندگی می کردیم. وقتی ماه رمضان ها می آمدند غذا پخش می کردند یکبار می گرفتم و دوباره می آمدم کت پاره ای روی لباس قبلی ام می پوشیدم تا دوباره غذا بگیرم. آن قدر وضعم بد شده بود.

آخر کوچه بن بست
به ته پوچی رسیدم. دیگر هیچ چیز نداشتم. حتی شناسنامه ام را برای چند گرم هررویین گرو گذاشته بودم. هیج هویتی نداشتم.مریض هم شده بودم. یکبار در زندان آزمایش دادم و گفتند هپاتیت سی داری و دکتر جوری گفت نه نگران نباش که یعنی کار از کار گذشته . ولی به لطف خدا تمام مراحل درمانم جور شد طوری که امروز هیچ نشانه ای از آن در وجودم نمانده. به هر حال به جایی رسیده بودم که آرزو داشتم یک شب در خانه ای بخوابم که غذای گرم داشته باشم. رگ هایم همه کور شده. بالای مثانه ام چال افتاده چون این اواخر رگ نداشتم. الان که نگاه می کنم تنم می لرزد. حتی یکبار می خواستند پایم را قطع کنند. موتور به پایم زد و پای شکست . خودم گچش را شکستم.به خاطر تزریق و زندگی در مخروبه ها ، عفونت وارد خونم شده بود و ورم کرده بود. چند تا بیمارستان رفتم تحویلم نگرفتند. از یکی از بازاری های خیر نامه گرفتم و بیمارستان شفایحیاییان بستری شدم. حتی رضایت نامه گرفتند که اگر لازم شد پایم را قطع کنند که باز هم خدا رحم کرد و به خیر گذشت.یا مثلا بعد از مدتی دفتر چه گرفتم و دوباره رفتم سربازی. با هر بدبختی بود سربازی را تمام کردم. اماخودم را به دیوانگی زدم. کمی هم به خاطرمصرف قرص های روانگردان مدتی در بیمارستان 506 ارتش بستری شدم که اثراتش تا مدت ها بود و تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته بودم مثلا به من آرامبخش می دادند و دهانم کج می شد .یک ماه و نیم هم در بخش روانی ها بستری بودم.

چیزی شبیه معجزه
اواخر اعتیادم با یکی در زندان آشنا شدم که موزیسین بود و در ایتالیا درس خوانده بود. چند ماه در خانه ی او بودم در اکباتان. قرار بود من بروم بیرون پول در بیاورم و او به من جای خواب بدهد . سرقت می کردم که بعد از چند بار لو رفتم . به جایی رسیدم که حتی دوست معتادم جوابم کردو به من گفت دیگر اینجا نیا.گفت برو و هر وقت پاک شدی بیا.با این که مواد داشت به من نداد و شاید همین اتفاق باعث شد تلنگری بخورم. زنگ زدم به یکی از فامیل های دورمان و دروغی سرهم کردم تا چند هزار تومان قرض بگیرم. قرار شد که او را ببینم و پول را بگیرم. دو تا کاپشن پوشیده بودم که رگه های خون به خاطر تزریق رویش ریخته بود. دستم سوراخ سوراخ بود.گفت : توی آینه به خودت نگاه کردی؟گفتم: کمکم می کنی یه اتاق بگیرم ؟ این پولو به من بده بهت برمی گردونم. خیلی با من حرف زد. گفت : می خواهی زندگی کنی یانه؟ فقط گوش کن. فعلا تصمیم نگیر. هرکاری گفتم بکن. اگر جواب نگرفتی بیا دوباره مصرف کن خودم تا آخر عمر مصرف کن. این چکیده ی حرف های آن روز بود.

روزهای اول ترک اعتیاد
24 ساعت بود مواد نزده بودم و داشتم می لرزیدم . فقط به جایی فکر می کردم تا کمی گرم شوم. گفتم کجا باید برویم. بلند شدیم و رفتیم توی یکی از کمپ هایی که طرف های شهریار بود. با این کمپ در ارتباط بود و فضایش را می شناخت. مرا برد و من 5 ماه آنجا بودم. سی روز اول نخوابیدم. فقط راه می رفتم و کلافه که می شدم می رفتم زیر دوش تا جسمم مواد را فراموش کند.می گفتند بنویس چه چیزهایی از دست دادی و چه چیزهایی می خواهی. بعد هم جلسات شان کلی نگاهم را عوض کرد.اوایل آن بنده خدا ، خرج مرا داد و بعد خودم شروع کردم به کار کردن و مسئولیت کشیدن. فکر می کردم از اینجا بیرون بروم قرار است کجا بروم؟

آشتی با جامعه
بعد از 5 ماه به دایی ام تلفن زدند. وضع مالی بسیار خوبی دارد و چند بار هم خواسته بود کمکم کندوحتی یکبار مرا خانه ی پدربزرگم خواباند تا ترک کنم اما من جیبش را زدم واز پشت بام خانه فرار کردم. پای تلفن گفت: این آدم عوض نمی شود. ولی انجمن گفت که به تصمیمم اعتماد کند و بیاید دنبالم.چند تا از بچه های این مرکز هم از دوستان دایی ام بودند این بود که این انحمن را باور داشت.قبول کرد بروم پیش او در خانه ای که حسینیه اش بود و به عنوان خدمتکار آنجا بمانم. یکی از اصولی که یاد گرفته بودم این بود که غرورم را زیر پا بگذارم و هر کاری را انجام بدهم. می گفتند تو در عرض چند سال همه چیز را خراب کردی . زمان می برد تا درست شود. چطور انتظار داری چند روزه درست بشود.من عین خدمتکار مشغول به کار شدم و به عبارتی با جامعه آشتی کردم.

امتحان سخت
غذا می پختم. جارو می زدم و ظرف می شستم. حتی تمام لباس هایش را می شستم.درد می کشیدم. شب ها توی خلوتم درد می کشیدم ولی چاره ای نداشتم ولی می دانستم باید تاوان آن همه اشتباه را پس بدهم.حتی دایی چند بار می خواست مرا امتحان کند و بسته ی مواد را جایی می انداخت تا ببیند مصرف می کنم یا نه. هر بار که بسته ی مواد را از روی زمین برمی داشتم . کمی مردد می شدم ولی به سرعت تمام گذشته ی فلاکت بارم مثل فیلم از جلوی چشمم می گذشت. بعد که به دایی می گفتم به روی خودش نمی آورد ولی می دانم ته قلبش از این که این قدر محکم شده بودم خوشحال بود.ولی تا چند ماه به من پول نمی داد. من برای رفتن به جلسات انجمن هم پول نداشتم و پیاده می رفتم. اگر چیزی لازم داشتم به او می گفتم و برایم می خرید .حقوقم را پیش خودش نگه داشت تا وقتی حسابی از من مطمئن شد. تا این که یکی از بچه های جلسه به من کاری پیشنهاد کرد که شیفت شب در یکی از شرکت های وابسته به شهرداری در قسمت خط کشی خیابان ها کار می کنم. روزها هم در آژانس مشغولم.

عاقبت های تلخ و شیرین
از زمانی که از اکباتان رفتم دیگر آن دوست موزیسینم را ندیدم . رفتم که به او بگویم پاک شده ام وتو هم می توانی اگر اراده کنی.یک طوری خودم را مدیونش می دانستم چون اگرمرا از خانه اش بیرون نکرده بود هنوز گرفتار همان نکبت و فلاکت بودم اما از همسایه ها شنیدم که به خاطر تزریق در همان خانه جان داده و بعد از چند روز که جسدش بو گرفته بود ، همسایه ها فهمیده بودند و زنگ زده بودند بیایند و جسدش را ببرند.می توانستم عاقبتی مثل او داشته باشم. از همان زمان هم که اکباتان بودم دیگر پدرم را ندیدم . گمش کردم. خیلی دوست دارم دوباره او را ببینم و به چند زندان هم سر زدم حتی بهشت زهرا رفتم ولی پیدایش نکردم. دلم می خواهد به او بگویم ترک کرده ام.می خواهم ببیند پسرش چقدر عوض شده.تا ببیند راه نجاتی وجود دارد.دلم می خواهد با او همدردی کنم و بگویم به شرطی که بخواهد راه هست.مهم این است که امروز پدرم را با چنین سرنوشتی پذیرفته ام اما دلیل نمی شود سرنوشت خودم را نسازم.

گفتم تا باورم کنند

بزرگترین منشا اعتیاد در زندگی من ترس بود. مصرف مواد بخشی از اعتیاد است عوامل زیادی در معتاد شدن یک نفر نقش دارند. حالا که نگاه می کنم می بینم در زندگی من حقیقتی به نام خدا وجود نداشت.من یک موجود رها شده بودم. ولی امروز وصلم و حتم دارم جهان با تمام بی نظمی هایش دچار نظم است.وهمین اتفاق باعث این همه تغییرات خوب در زندگی ام شد.تا بفهمم زندگی رنگ و بوی دیگری هم دارد. چهارسال بعد از پاک شدن مادرم حاضر شد مرا ببیند. مادری که وقتی مرا می دید رویش را برمی گرداند و حالا روزی نیست که احوالم را نپرسد .امروز آن قدر انگیزه ی زندگی در من قوی هست که دیگر از هیچ وسوسه ای نترسم.من تنها زندگی می کنم. این که یک زندگی آرام مستقل را تجربه کنم ، هیچ وقت در مخیله ام نبود.مدام مطالعه می کنم و می دانم قرار است از تمام آدم های دور و برم چه آن ها که موفقند چه آن ها که ناموفقنند یاد بگیرم. تمام این ها را گفتم تا به خیلی ها بگویم نگاهشان را به زندگی عوض کنند. این قدر از روزمرگی ها ننالند.تا تلاش نکنیم ویکدیگر را دوست نداشته باشیم و به حقوق هم احترام نگذاریم ، اتفاقی نمی افتد. مداومت در این تلاش مرا به نتیجه رساند . اگر صبور نبودم و گذشته را با تمام سیاهی اش نمی پذیرفتم ، مطمئنم به ساحل نجات نمی رسیدم.اشتباه من این بود که همه چیز و همه کس را مقصر می دانستم. از جامعه ، آدم ها ، خانواده ...همه را غیر از خودم مقصر می دانستم. خودم را قربانی می دیدم. امروز نگاه قربانی بودن را ندارم. برعکس تمام این ها به من انگیزه داده تا از این به بعد شروع کنم. دنبال علایقم بروم . بنویسم. بخوانم و بسازم. این ها را می گویم چون فکر می کنم حتی اگر فقط یک نفر از زندگی من درس بگیرد برایم کافیست . همان طور که در این سال ها راهنمای خیلی ها بودم و چون درد ش را کشیده ام ، بیشتر باورم می کنند.

4545

کد خبر 298606

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 3 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 107
  • نظرات در صف انتشار: 1
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مجتبي IR ۰۸:۴۶ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    آفرين پسر! انشالله موفق باشي
  • homa IR ۱۰:۰۳ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    خیلی مردی!!!!!!1
    • پدرام صفرزاده A1 ۱۲:۰۴ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
      91 7
      مرسی از توجه شما ممنونم
  • پارسا A1 ۱۰:۲۴ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    91 6
    منم زندگیم شبیه اون روزای توه پدرام.پر از خالی.کارتن خوابی نکردم و یا دزدی.یه آدمی با کار و درامد بالا با بهترین ماشین و خونه و زندگی اما مواد داره سر تا سر وجودم رو می خوره.روحم رو دزده.10 ساله گرفتارم.بدجور گرفتارم.واقعا دیگه خسته ام.شاید از نظر دیگران و اطرافیانم هیچ کمبودی نداشته باشم اما دارم روانی میشم از اینکه ماله خودم نیستم و اسیرم.توی 28 سالگی همسرم و بچه ام و خانواده ام شده این مواد لعنتی! پدرام آفریدگار بهت تولد دوباره داده.ازش بخواه از ته قلبت که تمامه گرفتاران کمک کنه و تو رو خدا دوستان هیچ وقت این لعنتی رو امتحان نکنید.من یک بار و فقط یک بار مواد(از خانواده تریاک)رو امتحان کردم.و از فرداش اسیرش شدم!!! فکر نکنین ماها کم اراده بودیم.تو هم بعد از یه بار تجربش معتاد میشی!
    • پدرام صفرزاده A1 ۱۲:۱۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
      80 5
      دوست من راه درمان وجود داره . بیا و همون راهی رو که من رفتم امتحان کن اگه جواب نگرفتی برگرد به منزل اول دوست همدرد من بخواه از خدا تا بهت کمک بشه . من در خدمتم دوست خوبم
    • بی تا IR ۰۵:۱۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
      16 1
      پارسا جان سلام.تو میتونی یک پدرام دیگه باشی ان شا الله.خدا پشت. وپناهت باشه
    • : IR ۰۹:۳۶ - ۱۳۹۳/۰۵/۱۶
      2 0
      داشتن هدف در زندگیه که به همه چیز معنا میده عکس العمل ادم ها در شرایط سخته که اونا رو از همدیگه متمایز میکنه میدونید میدونید چقدر ادم توی همین شهر هستن که محتاج همین یه سقف بالا سری هستن که شما توش مواد مصرف میکنی ادم وقتی هدفش رو گم میکنه اینجوری اجازه میده که یه چیزی مثل مواد این جوری زندگیشو بهم بریزه با خودتون تا حالا فکر کردید که کجای این دنیا هستید که اصلا شما ابه این دنیا اومدید برای چی ؟؟؟؟ یعنی زندگی همین ؟؟؟به نظر من که بهتره تا مواد زندگیتون رو نگرفته شما اونو از زندگیتون بگیرید؟؟؟
  • بی نام IR ۱۰:۲۶ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    49 9
    نمیدونم چرا جوونای ما درس نمیگیرن:(
  • بی نام IR ۱۰:۳۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    109 2
    اطرافمون چی می گذره و ما بی خبریم. دم همه اونایی که تو این راه به این آدم کمک کردن گرم.
  • بی نام IR ۱۰:۳۸ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    101 1
    واقعا بهتون تبریک میگم . احسنت به این همه اراده .
  • مونا IR ۱۱:۳۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    86 3
    عالیییییی ، آفرین یه جاهایی از سرنوشتت گریم گرفت ، ولی من بهت میگم تو خیلی بالاتر از این ها هم برسی ،نویسنده بزرگ ، تحصیلات بالا ، برای خودت هدف های بزرگ تر بساز ،تو میتونییییی ،
    • پدرام صفرزاده A1 ۱۲:۰۷ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
      89 1
      مرسی از توجه شما سپاسگذارم برنامه های بسیار خوب و اهداف والایی دارم برام دعا کنین . بازم متشکرم ...
  • بی نام A1 ۱۱:۴۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    62 2
    آفرین پسر
  • پدرام صفرزاده A1 ۱۲:۰۰ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    101 0
    مرسی از دوستان و همراهان عزیز و گرامی . از اینکه وقت گذاشتید و مصاحبه منو مطالعه کردید بی نهایت سپاسگذارم . به امید روزی که همه افراد آسیب دیده اجتماع با امید و ایمان بتونن از چنگال و بند مشکلاتشون رهایی پیدا کنن . دوستان همیشه یادمون باشه که : " در انتهای اندوه دریچه یی روشن گشوده است " احمد شاملو
  • علی A1 ۱۵:۱۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۵
    31 0
    من وقتی سرنوشت امثال شما رو مبینم یا می خونم خیلی دلم میگیره .ولی وقتی میبینم عاقبت به خیر شده اشک شوق از چشام جاری میشه.روز گار یکی مثل شما رو سر راهم قرار داد .علی رقم اینکه خودم مستاجر ومتاهل وبچه دار بودم وبه سختی امرار معاش میکردم همه کار واسش کردم خونه واسش گرفتم پول تو جیبی ...قرضاشو ...خلاصه کم مونده بود زندگی خودم از بپاشه بعده پنج سال فهمیدم عوض بشو نیست وتو این مدت وقت وپول ابرومو هدر دادم...با وجود میل باطنی ولش کردم.الان 15 سال از اون زمان میگذره دیگه ازش خبر ندارم الانم صاحب یه شرکتو کارخونه با 40 پرسنل هستم .امیدوارم موفق باشی وریشه این هیولای خانمان سوز خشک بشه واین جونایی نازنین رو تو این حال روز نبینیم
  • بی نام IR ۱۸:۵۷ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۶
    20 0
    پدرام جان خوشحالم که به زندگی عادی برگشتی. من از رفقای دوران دبیرستانت هستم. خیلی شوکه شدم از این همه اتفاقات بد. یاد خاطرات خوش روزهای گذشته به خیر
    • پدرام صفرزاده A1 ۰۸:۳۶ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۷
      13 2
      ممنون و متشکر دوست من . موفق و پاینده باشید .
  • قاضی (ضاقی!) IR ۱۱:۱۵ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۷
    1 3
    حالا مقصر کیست؟
    • پدرام صفرزاده A1 ۱۰:۱۰ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
      30 1
      دوست من اگر من و یا امثال من بخواهیم به دنبال مقصر و یا مقصرها باشیم از حرکت رو به جلو باز می مونیم . و نمی تونیم رشد کنیم و آینده رو بسازیم . باید از این سطح عبور کرد و به فکر ساختن فردا بود .
    • پدرام صفرزاده A1 ۱۰:۱۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
      11 1
      دوست من اگر من و یا امثال من بخواهیم به دنبال مقصر و یا مقصرها باشیم از حرکت رو به جلو باز می مونیم . و نمی تونیم رشد کنیم و آینده رو بسازیم . باید از این سطح عبور کرد و به فکر ساختن فردا بود .
  • لیدا IR ۰۵:۰۳ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    17 2
    ته خط بودی و خدا خواست که باشی از اینجا به بعد هم خدا هست فقط بهترین باش
    • پدرام صفرزاده A1 ۱۰:۱۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
      21 2
      تمام سعی و تلاشمو خواهم کرد برای اینکه بهترین باشم . ممنونم از شما
    • بی نام IR ۱۵:۲۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
      2 1
      منظورتون اینه که خدا خواسته این بدبختی ها از این شخص و اشخاص دیگه باشه و اینها بدی کنن و باز خواسته اینها روی خوشبختی را ببنینن و خوبی کنن و افراد هیچ اراده ای از خودشان ندارن طبق فرمایشات خود خداوند مهربان در قرآن این طور نیست و انسان خودش باعث بدبختی و خوشبختی خودش هست لیس للانسان الا ما سعی برای انسان نتیجه ای جز آنچه برای آن سعی(تلاش) میکند نیست چه در خوبی چه در بدی.
  • بی نام IR ۰۷:۰۰ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    10 0
    پدرام عزیز آفرین به شجاعتت برای بازگشت از عمق دره نامیدی بسوی آسوده زیستن و افتخار آفرینی. عاملی که در هر کاری برای رسیدن به موفقیت لازمه خواستن با تمام وجود هستش.باید خالصانه و با پشتکار انجامش بدیم. اگر چه زندگی سختی ها و مشقاتش رو هم به ما ارزانی میکنه،اما ما نباید شرایط سختمون رو با بلاهای خود ساخته سخت تر و تاریک تر کنیم.امیدوارم در آینده خبر موفقیت های بیشتر پدارم عزیز رو توی سایت بخونیم.خدا پشت و پناهت باشه.
  • پدرام صفرزاده A1 ۱۰:۰۷ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    8 2
    سپاسگذارم .دوست من .موفق باشید
  • الف. بهاري IR ۱۰:۵۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    8 1
    با سلام اين ها خيلي دلگرم كننده است. به پشتكار آقا پدرام بايد درود فرستاد و كسي كه او را به جلسات معرفي كرد. داشتم فكر مي كردم كه اين سوژه خوبي براي داستان و بهتر است پدرام آن را بنويسد.
    • پدرام صفرزاده FR ۱۶:۴۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
      19 0
      ممنونم دوست عزیزم.من در حال حاضر نوشتن داستان زندگی خودمو شروع کردم . دعا کنید بتونم به انجامش برسونم . درود بر شما
    • پدرام صفرزاده FR ۱۶:۵۰ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
      6 2
      ممنونم دوست من . اتفاقا من شروع به نوشتم کردم و امیدوارم بتوانم به سرانجام برسونم . دعا کنید برام .مرسی
  • بهزاد IR ۱۱:۲۵ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    9 1
    ايول داش پدرام....ايشالا هميشه موفق و سرزنده باشي دوست خوبم
    • پدرام صفرزاده FR ۱۶:۴۸ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
      7 1
      درود بر تو دوست خوبم
  • معینی A1 ۱۱:۳۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    9 1
    چقدر این روایت رو دوست داشتم چه قدر علیرغم تصویرهای سیاهی که داشت امیدوار کننده بود. ممنون باهاش زندگی کردم
    • پدرام صفرزاده FR ۱۶:۵۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
      6 2
      منم از شما بخاطر حسن توجه به داستان زندگی خودم بی نهایت سپاسگذارم . موفق باشید دوست من .
  • احمد A1 ۱۸:۰۳ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    12 1
    با هوش و پشتکاری که دارید هیچ چیز مانع شما نخواهد شد از شما تقاضا میکنم وقت ویژه ای برای کمک به عزیزانی که این مشکل را دارند بگذارید .مثلا با راه اندازی وبلاگ و یا سایت
    • پدرام صفرزاده A1 ۰۰:۱۶ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۱
      8 1
      دوست عزیزم ممنونم از لطف شما . پیشنهاد بسیار خوبی مطرح کردید و حتما در اولین فرصت اقدام خواهم کر د . با سپاس
  • بی نام A1 ۱۸:۲۳ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    13 1
    من نوزده سال است که پاکم راه درازی بوده ولی هنوز هم وقتی یک روز دیگر پاک می مانم بسیار خوشحال می شوم روز به روز پاک بمان و بدان چیزی بنام ترک کردن وجود ندارد.
    • پدرام صفرزاده FR ۱۶:۴۴ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
      5 1
      من هم در کنار دوستان با تجربه ای چون شما بیشتر می آموزم . ممنونم دوست من .
  • بی نام A1 ۲۰:۳۸ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    12 1
    اگه تو مسیرت به انتهای یک کوچه بن بست رسیدی باز هم ناامید نشو چون هنوز یک راه برایت باقی مانده بالا را نگاه کن آنجاست آسمان
    • پدرام صفرزاده FR ۱۶:۵۴ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
      14 0
      در انتهای اندوه دریچه ای روشن گشوده است .... هیچوقت ناامید نخواهم شد .پرواز من تازه شروع شده . مرسی از شما دوست خوبم .
  • حمید خرازی NZ ۰۸:۰۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
    15 2
    آقای پدرام گرامی از خواندن داستان زندگی شما بینهایت تحت تاثیر قرار گرفتم . به همت و شرف شما درود میفرستم و پیشنهاد میکنم داستان زندگی خود را به صورت کتاب چاپ کنید تا مردم و جوانان بیشتری آن را مورد مطالعه قرار بدهند. سربلند و پیروز باشید..
    • پدرام صفرزاده FR ۱۶:۴۷ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
      14 2
      سپاس دوست من . مشغول نوشتن کتاب هستم .موفق باشید .مرسی
  • رضا A1 ۱۴:۴۶ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
    10 1
    دمت گرم پهلوون
  • محمد IR ۱۸:۳۰ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
    8 2
    پدرام عزیز از اینکه از رنج های بیشمارت رهائی یافته ای ودر مسیر بهبودی قدم گذاشته ای جدا" خوشحالم اعتیاد یک بیماری است که حدودا" 62درصد افراد در برخورد با هر نوع ماده مخدر به هر شکل از کنار آن میگذرند ولی حدود 38 درصد درگیر میشوند چه بصورت مصرف کننده اجباری ومعتاد حرفه ای و چه بصورت تفریحی. اعتیاد بعنوان بیماری همیشه مهاجم است. 12قدم را سر لوحه زندگی ات قرار بده.
    • پدرام صفرزاده A1 ۰۰:۱۳ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۱
      9 2
      پیام ما امید وعده ما آزادی درود بر تو محمد نازنین .
  • اعظم GB ۱۹:۴۵ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۰
    12 2
    غیرت یعنی همین رویت را میبوسم و آرزوی خوشبختی ات را دارم.
    • پدرام صفرزاده A1 ۰۰:۱۱ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۱
      12 2
      سپاس و درود فراوان اعظم خانم نازنین .همچنین منم برای نو دوست خوب بهترینها رو آرزومندم .
  • بی نام A1 ۱۳:۰۲ - ۱۳۹۲/۰۳/۳۱
    17 2
    اینایی که منفی می دن هنوز نتونستن ترک کنن؟!
  • پارسه IR ۱۲:۴۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۲
    11 1
    هرگاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته بیرون آیی, سوختن را همه بلدند تو ساختن را یاد بگیر. هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند تو را نگران کند اگر (( او )) را که مراقب توست باور کنی. من به سهم خودم به شما تبریک میگم که تونستید با توجه به این همه سختی ها خودتون رو باور کنید و خواستید که بهترین باشید. و مطمئن باشید که همیشه و همه جا یک مادر همیشه نگران و دلواپس فرزند خود میباشد. امیدوارم که در ادامه راه موفقیتتان همچنان سربلند و پیروز باشید.
  • آیدا A1 ۱۸:۲۵ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۴
    21 1
    خوش تیپ ،باهوش ،با اراده . موفق باشی پدرام عزیز
    • پدرام صفرزاده A1 ۱۶:۵۴ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۶
      10 1
      ممنونم آیدای عزیز و مهربان درود به تو ...
  • دوست A1 ۱۵:۳۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۱۲
    6 1
    به اراده قويت. درود ميفرستم كه با اين بيماري جنگيدي
  • مهشید IR ۱۶:۲۴ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    5 1
    واقعا آفرین به شما..واقعا داستان زندگیتون تاثیر گذار بود.و همچنین قلم زیبایی دارین iهمیشه سالم و پیروز باشین پدرام عزیز
  • بهناز EU ۱۶:۲۷ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    6 0
    سلام آقای صفرزاده من تازه با دیدن برنامه ماه عسل با چهره شما آشنا شدم .واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم..و خیلی گریه کردم بخاطر شرایط سخت شما و کسانی که همین حالا شاید در شرایط گذشته شما هستند..فقط یک سوال مدام از ابتدای برنامه تو ذهنمه...شما برای اینکه پدرتونو پیدا کنید تلاشی کردید؟؟ دارم دیوونه میشم..فقط دوسدارم بدونم پدرتون کجاس؟؟ داره چیکار میکنه ؟؟ اصلا زنده هس ؟؟ شما اصالتاً اهل کدوم منطقه ایران هستید ؟؟ امیدورام همیشه و همیشه موفق باشید.
  • صبا IR ۱۶:۳۹ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    5 0
    درود با آرزوی بهترینها برای شما امشب ماه عسل برنامه شما بود خیلی عالی و غم انگیز و دردناک! حیف از اون سالهایی که هدر رفت اما خوشحالم که الان موفقید.سرنوشت بازیای عجیبی داره ولی درنهایت ما تصمیم گیرنده ایم و بازم خوشحالم که در آخر تصمیم درستی گرفتید. آرزو دارم در آینده همیشه شاد ،سلامت و موفق باشید. ازصمیم قلب میگم...
  • کاساندان IR ۱۷:۱۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    2 1
    سلام پدرام جان تو ذات پاکی داری وچهره زیبایی داری شاید از چهره شیک و زیبایت باورش سخت باشه اما از اراده قویت بیشتر تعجب میکنم میشه یه عکس از چهره قبل از اعتیادت بدی میخواهم ببینم چقدر تغییر کردی آخه اعتیاد روی همه چیز تاثیر داره مخصوصا چهره اما چهره شما خیلی عالی هست حتی دندانهای شما سالمه شما تیپ وظاهر عالی داری عین مانکن ها میمانی یه وقت فکر نکنی آدم سطحی نگری هستم ها نه اما کنجکاو شدم .فکر کنم شما بنده عزیز خدا باشی چون توی امتحان سخت زندگی سربلند بیرون آمدی کاشکی همه مثل شما عاقبت به خیر بشن .واست آرزوی بهترین ها را دارم. راستی منم هم رشته شما هستم حالا نمیدونم دانشگاهتو تمام کردی یا نه اما اگه خواستی توی این رشته ادامه بدی رو ما حساب کن خوشحال میشم منتظر جوابت هستم ها ایمیل بدیا
  • نیلوفر IR ۱۸:۲۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    12 0
    سلام آقای پدرام اگر کامنت منو می خونید امروز ماه عسلتنو دیدم فقط خواستم بگم از ته دلم عالی عالی بودید خیلی از آدما همین که نیت به خودکشی میکنند همه چی تموم میشه خدا رو شکر که الان هستی و به این خوبی داری ادامه می دی ایشا لله احساس آرامش تا ته دنیا مهمون دلتون باشه امیدوارم جزو مهمون های ویژه ی عید فطر باشید یا علی مدد
  • بی نام IR ۱۹:۰۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    8 0
    همه ما ممکنه اشتباه کنیم، مهم اینه که این اراده رو داشته باشیم که اگه اشتباهی کردیم جبرانش کنیم. پدرام عزیز، شما آدم محکم و مصممی هستید. سخته با این همه اتفاق دردآور بتونی خودتو پیدا کنی، اما شما این مهم رو انجام دادید. بهتون تبریک میگم و آرزو میکنم روزهای آتی زندگیتون پر از اتفاقات زیبا باشه.
  • ایلیا A1 ۱۹:۱۲ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    13 0
    آقا پدرام .واقعا ایوالله داری !!!ما چندین ساله اراده نداریم چند کیلو اضافه وزنمونو از بین ببریم ارزوی موفقیت روز افزون براتون دارم.
  • be IR ۱۹:۲۳ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    3 0
    سلام آقا پدرام امروز برنامه ماه عسلتونا دیدم، شما انصافا خیلی باهوشین، خیلی باسواد صحبت میکردین اصلا به قول آقای علیخانی انگار نه انگار یه همچین روزگار سختی داشتین. به هر حال به خاطر پشتکارتون به خاطر اون شعور و انسانیتتون که کسی را مقصر نمیدونین باید به شما ایولا گفت.خدا انشاالله پشت و پناه هممون باشه
  • گلبرگ A1 ۱۹:۲۴ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    4 0
    سلام.پدرام عزیز .مطمئنا امروز عده زیادی بعد از دیدن برنامه ماه عسل اسم شما رو تو گوگل سرچ کردن و یا مثل من به خاطر معرفی مهمانی مثل شما پیامک تشکر وقدرانی برای تهیه کنندگان این برنامه فرستادن. از اینکه این چنین صادقه صحبت کردین حای احسنت و تقدیر داره.شاید مادرتون زمانی اسمتون رو لاک گرفت ولی ذره ای شک نداریم اکنون از داشتن فرزندی با اینچنین اراده قوی و فهم و شعور به خودش میباله . انشالله به موفقیتهای بیشتری برسید و خداوند منان پشت و پناهتون باشه.الهی آمین
  • ریتا A1 ۲۰:۱۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    3 0
    پدرام خان.امروز شاهد یکی از تاثیرگذارترین برنامه های ماه عسل بودم.اراده و همتتون مثالزدنیه. در ضمن بسیار با کلاس و خوشتیپ با قدرت بیان بسیار عالی هستین.بهتون تبریک میگم
  • مریم IR ۲۰:۵۹ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    5 2
    اقا پدرام میتونم بگم با خوندن سرگذشتت هم اشک ریختم ;هم خدا رو دیدم ;هم لطف بیکرانش رو به ما بنده هاش البته اگه خودمون طالبش باشیم و لایقش .تو با صداقتت و اراده ات نشون دادی لایق بهترین هایی .امیدواریم به ارزوهای بزرگت برسی .درود به همت و غیرتت.
  • مارال IR ۲۱:۲۹ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۰
    2 0
    بعضی ازمردم می گویند ادمهای خوب را پیدا کنید و ادمهای بد را رها کنید در صورتیکه باید خوبی را در همه پیدا کرد و بدی را فراموش هیچکس کامل نیست.پدرام عزیز درود بر تو و بر همه خوبیهایت
  • مهدی A1 ۰۵:۴۲ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    5 0
    اولی که تو ماه عسل دیدمت گفتم این دیگه کدوم دکتره. بعدش فهمیدم یک معتاد مثل خودمه خوشحال شدم.پدرام به مردم بگو اراده کافی نیست و تو با خواست خدا و ابزارهای انجمن نجات پیدا کردی دوستدارت مهدی از کرمان
  • samieh IR ۰۸:۰۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    12 0
    سلام قهرمان چقد کارت پر افتخاره منظورم تحولته افرین مرحبا درسته که عواملی دخیل بودن اما این تو بودی که خواستی فنا شی و این تو بودی که خواستی اسطوره بسازی تو رو دوست دارم یه روزی یکی از نامدارای ایران ببینم بزرگ مرد تاریخ شی چون دردی که کشیدی این ازت ساخته پس بروزش بده به امید روزی که هیچ مرد وزنی الوده مواد نباشه و این کار میسر نیست مگر با همکاری همه کمکی خواستی من هستم قهرمان
  • م IR ۰۹:۴۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    7 0
    سلام افرین واقعا جای تحسین دارین.امیدوارم با کمک خدا موفقیت های بیشتری در زندگیتون داشته باشید.
  • میلاد IR ۱۰:۵۹ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    14 0
    سلام میگم به یه مرد واقعی که که نشون داد خواستن توانستنه ، من شما رو از طریق برنامه ماه عسل شناختم و میخواستم که اول یه آفرین بهتون گفته باشم بعد هم بگم با اون اعتماد به نفسی که در شما شکل گرفته مطمئنم که به زودی زود اسم شما رو بیشتر خواهیم شنید ، من که واقعا از شما انرژی مثبتی گرفتم. امیدوارم که در زندگی موفق باشین و آرزوی عاقبت به خیری برای شما دارم
  • ح A1 ۱۶:۲۲ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    2 0
    آقا پدرام به قول احسان علیخانی،شما واقعا یه دنیایی اونقدر بزرگ که ماه عسلم براش کوچیک بود غبطه می خورم بهت به اراده محکمت به این اخلاق قشنگت که جز خدا قضاوت هیچ کس برات مهم نیست و برات یه زندگی اروم و پر از امید ارزو می کنم
  • ناشناس IR ۱۶:۳۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    2 0
    آفرین بر تو که اینقدر کوشا و امدوار بودی به آفرین برتو که اینقدر امید به زندگی داشتی انشاالله بازیگر موفقی بشی
  • مهرانه A1 ۱۷:۳۰ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    4 0
    پدرام جان.امروز تو برنامه ماه عسل دیدم که آرزو داشتی تو صدا و سیما باشی.اتفاقا با دیدن برنامه شب قبل به ذهن خیلی از من و دوستام رسید که تیپ و سخنوریت مناسب بازیگری ست امیدوارم یه کارگردان خوب شانس اینو به خودش بده که شخص بالیاقتی مثل تو در کنارش کار کنه.امیدوارم به آرزوهات برسی
  • مهر A1 ۲۰:۲۷ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۱
    2 2
    سلام اقا پدرام.من از طریق برنامه خوب ماه عسل درجریان زندگی شماقرار گرفتم.بدون مبالغه عرض میکنم یکی از برنامه های بسیارعالی و تاثیر گذار این مجموعه بود.من هیچ کدام از مشکلات شما را نداشتم اما زندگیم طوری داره رغم میخوره که ازهمه چی ناامیدم واز این بابت خیلی متاسفم.میفهمم اما دست خودم نیست نمیتونم به لطف خدا امیدوار باشم.بیش از همت و شجاعت ومردونگیت به باورت به لطف و محبت خدا تبریک میگم.شما یقینا یکی از پرورده های خاص خئاوند متعالی از خودش بخواه تا به ما هم نظرکنه ومارادلخوش به یک نگاهش کنه.ای زندگی بردار دست از امتحانم/چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم/دلسنگ یا دلتنگ.چون کوهی زمینگیر/از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم/موفق وسربلندباشی والتماس دعا
  • فرح A1 ۰۳:۰۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    4 0
    سلام .اقا پدرام درصورت امکان بگید چندسال بیمار بودیدو چندساله که شکرخداپاکید؟با امیرحسین و پیام و پوریا در ارتباطید؟امیدوارم روزی در ماه عسل همراه فرزندتون به عنوان یکی از بهترین و فداکارترین پدر های ایران زمین ببینمتون.الهی آمین
  • میترا A1 ۰۴:۵۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    8 0
    بهتون تبریک میگم و فوق العاده براتون خوشحالم. امیدوارم هرکس که گرفتار هیولای اعتیاده خدا بهش کمک کنه و خودش هم بخواد تا از این درد رها بشه . براتون آرزوی موفقیت , شادی و آرامش دارم.
  • فرشته IR ۰۵:۱۴ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    5 1
    موفق باشی.تبریک می گم به این همه اراده
  • مريم A1 ۰۷:۴۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    3 0
    با سلام. آقا پدرام شوهر من مدت 7 سال است كه اين جريان را طي مي كند. حالا ديگه داريم از هم جدا مي شويم خيلي برايش زحمت كشيدم و با اينكه يك دختر شش ساله دارم الان او در زندان است. دلم مي خواست اون هم برنامه ديشب شما رو كه از ماه عسل پخش مي شد ديده باشه. خدا كمكش كنه. به نظر شما مي مي تونم باز هم برايش كاري انجام بدم؟
  • مثبت A1 ۰۸:۰۴ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    2 0
    مردواقعی یعنی تو. خوشحال میشم ب من ایمیل بدید.
  • سميرا A1 ۰۹:۲۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    2 0
    پدرام بهت تبريك ميگم. هيچكس مثل تو نميتونه انقدر با اعتماد به نفس راجع به گذشته خودش توي برنامه زنده حرف بزنه. تحسينت ميكنم. هميشه خدا پشت و پناهت باشه. هر كسي توي زندگيش يه حسرتهايي رو هميشه با خودش داره. تبريك ميگم كه با متانت كامل راجع به نداشته هات صحبت كردي. اميدوارم روزهاي طلايي آينده تو خيلي خيلي زود برسه و معروف بشي هرچند كه فكر ميكنم تا الانم با اومدن با ماه عسل خيلي معروف شدي.
  • بی نام A1 ۱۰:۴۳ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    4 0
    واقعا عالی عمل کردین،تبریک میگم. نمیدونم کتاب های خانم دبی فورد رد خوندین یا نه،شما منو یاد سرنوشت ایشون انداختید،شباهت های زیادی دارین. نیمه تاریک وجود،پاکسازی آگاهی...
  • بی نام IR ۱۲:۲۵ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    4 1
    با دیدن قسمتی از برنامه ی ماه عسل که شما میهمان آن بودید بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم ، به شما به خاطر اراده ی قویتان بسیار تبریک می گویم، قطعاٌ لطف خدا شامل همه ی ما در همه ی لحظات زندگیمان هست و امیدوارم همیشه سلامت و سربلند باشید.
    • پویا IR ۱۳:۵۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۸
      2 0
      درسته برنامه ی بسیار آموزنده و تأثیرگذاری بود...
  • گلی A1 ۱۳:۲۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    4 0
    خواستن توانسته.با غیرت و شهامتی که در تو دیدم به تمام آرزوهات میرسی .به امید اون روز بزرگمرد
  • ويدا IR ۱۷:۲۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    4 0
    واقعا تبريك ميگم پدرام شما از ما كه سالم زندگي كرديم چون درخانواده سالمي بدنيا امديم بيشتر و بيشتر مستحق تمجيد و تقديريد چون ما كار شاقي نكرديم اما شما كار سختتر را انجام داده ايد و از مسير سخت تر به روشنايي رسيده ايد. امروز مال شماست از طلوع صبخگاهان لذت ببريد
  • seda 1 A1 ۲۲:۱۳ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    2 0
    با سلام من برنامه شما را دیدم.بسیار زیبا است.می‌خواستم به شما که بسیار از وجود خداوند در زندگیتان گفتید،بگویم شما کاملا درست گفتید،و واقعا همینطور است،که وقتی‌ خودش بخواهد کسی‌ را وسیله می‌کند و دست ما را می‌گیرد.می‌خواستم بگویم گاهی در زندگی‌ ما گاهی اتفاقات و سختیهای به وجود میاید،و بسیار زیباست که ما به جای افسوس از آنها درس بگیریم.و بدانیم اطرافیان و خانواده ما در بعضی‌ شرایط خودشان عاملی هستند که ما در این مدرسه زمین درس بگیریم.این زندگی‌ ما فقط یک کلاس درس است.و آزمایش ما در مقابل مواد درسی‌(خانواده،فرزندان،کار و ...)صورت می‌گیرد.وطن اصلی‌ ما اینجا نیست و پدر مهربان ما مواظب و پرورش دهنده‌ی ماست.
  • seda 2 A1 ۲۲:۱۴ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۲
    2 0
    این زندگی‌ ما فقط یک کلاس درس است.و آزمایش ما در مقابل مواد درسی‌(خانواده،فرزندان،کار و ...)صورت می‌گیرد.وطن اصلی‌ ما اینجا نیست و پدر مهربان ما مواظب و پرورش دهنده‌ی ماست.امیدوارم این شرایط در زندگی‌ شما باعث این بشود که شما خودتان به دیگران کمک کنید،چون خودتان این شرایط را لمس کردید.به شما پیشنهاد می‌کنم کتاب" سفر روح "نوشته مایکل نیوتن را مطالعه کنید.مطمئنم جواب خیلی‌ از سوالاتتان را دریافت می‌کنید.به سلامت.
  • عرشیا IR ۰۶:۲۵ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۳
    5 0
    آقا پدرام ،شما درس بزرگی به ما دادید .درود بر بزرگ منشی شما.به امید روزی که به تمام آرزهات برسی
  • عرشیا IR ۰۶:۳۳ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۳
    3 0
    پدرام جان تولدت مبارک.ایشاله 120 ساله شی
  • لیلا A1 ۰۹:۵۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۳
    1 0
    سلام و با ارزوی سلامتی وشادی برای شما اقای صفرزاده.برنامه شما در ماه عسل تکان دهنده وعالی بود . راجع به اجرای اقای علیخانی به شدت انتقاد دارم .ایشان نتوانست مدیریت درست زمانی کند زیرا باید به شما فزصت میداد هم فرد و ngo نجات دهنده را معرفی میکردید و هم وضعیت کنونی خود را شرح میدادید و مردم قطعا به حمایت از این خیریه ها ترغیب میشدند .متاسفانه موضوع کاملا نیمه رها شد.
    • مهدی A1 ۲۱:۰۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۴
      1 1
      با سلام اعضای انجمن ما مجاز نیستند نام انجمن را در رسانه های عمومی ببرند و حتی اقا پدرام هم با بیان کردن فامیلشان اصل گمنامی رو زیر پا گذاشتن. مجری بی تقصیر است
  • ف IR ۱۵:۱۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۳
    2 0
    چقدر قشنگه که شما خودتون به کامنتها جواب میدید. تحصیل و شغل خوب و ... همه در انتظار شماست.متوقف نشیدها!
  • atena IR ۱۰:۱۰ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۴
    2 0
    سلام...آفرین و تبریک به همت شما.آقای پدرام از هوشتون استفاده کنید.برای ایران امروز ادامه تحصیل آسان شده، شک نکنید با هوش شما و استعداد شما و به لطف و خدا و ادامه تحصیل خیلی از راه ها میسر میشه
  • نفیسه IR ۱۴:۴۲ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۴
    2 0
    سلام تبریک میگم به خاطر اراده قوی که دارید به خاطر اینکه با پشت سر گذاشتن این همه سختی معنای واقعی انسان بودن را نشان دادید همان انسانی که تنها او به امر الهی بله گفت وخداوند به خاطر همین خصلت انسان اورا به فرشتگان برتری داد امیدوارم همیشه خوب وسلامت بمونید وحتما دست افراد دیگری رو که متاسفانه در بیماری اعتیاد گرفتارند بگیرید براتون دعا میکنم.
  • غزل IR ۱۹:۰۸ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۴
    2 0
    دنیا دنیا آرامش رو همراه با شیرین ترین موفقیت ها براتون آرزو میکنم
  • الف. بهاري IR ۰۵:۱۰ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۵
    2 0
    برنامه ماه عسل تان را هم ديدم. خيلي عالي صحبت مي كرديد. موضوع اعتياد ندارم اما اين شانس را داشتم با جلسات آشنا شوم و شركت كنم. سه جلسه اول تمام مدت گريه مي كردم. يه پسرخاله داريم كه سال ها است گرفتاره و هيچ يك از فاميل هيچ وقت بهش اهميت ندادن. فيلم شمارو براش فرستادم ببينه و مي خوام كاري كنم به جلسات كرمانشاه وصل بشه. آرزو مي كنم او و همه جوانان گرفتار آزاد بشن و زندگي طبيعي داشته باشن.
  • شبنم A1 ۰۷:۵۶ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۵
    2 1
    بهتون افتخار میکنم.کاش برادر من هم مثل شما بود بارها بارها خوابوندیمش حمایتش کردیم ولی درست نمیشه و نمیخواد ترک کنه.
  • نرگس A1 ۱۲:۳۳ - ۱۳۹۲/۰۴/۲۵
    4 0
    امیدوارم آرامش همچون دانه های برف آرام وبی صدابرآسمان زندگیت ببارد. پدرام عزیز.برادر بزرگوار.داستان زندگیت درلحظاتی که ناامیدازهمه جابودم بارقه امیدی درزندگیم ایجادکرد.نامزدمن مصرفی شبیه مصرف شما داره امیدوارم اوهم یک روز............درپناه حق ......
  • سعید IR ۰۷:۲۵ - ۱۳۹۲/۰۴/۳۱
    7 0
    با سلام. پدرام من 3 ساله معتادم ولی الان 23 روزه کنار گذاشتم تصمیم قطعی گرفتم قرص و محکم تمومش کنم با وجودی که پولی برای درمان ندارم یا کاری برای سرگرم شدن. پدرام یه ذره کوچولو عمق دردتو لمس کردم. پدرام من یقین دارم همه چیز درست خواهد شد یقین دارم پشت همه تاریکیا نوری هست. به قول دوستمون منم یکبار امتحانش کردم ولی 3 سال معتادش شدم. دوستان نرید سمتش یخدا زندگی خودتون خیلی قشنگ تره. اینجا هیچی نداره جز درد و رنج و غم و تنهایی. راس گفتی منم به جایی وصل نبودم الان خدارو احساس میکنم . دوستان یه اراده کنید همه چی درست میشه.خودتون رو دست کم نگیرید قوی باشید قوییییییییییی
  • saghar A1 ۱۳:۰۴ - ۱۳۹۲/۰۵/۰۶
    4 0
    سلام پدرام.وقتی مطلبتو میخوندم باورم نمیشد یه نفر بتونه اینقدر تغییر کنه درست مثل یه معجزه پدرام من با اصول انجمن تا حدودی آگاهی دارم ولی شهرم کوچکتر از اونیه که واسه خانوم ها هم انجمن باشه.من آی دی ایمیلم رو گذاشتم خوشحال میشم به عنوان راهنما کمکم کنی.
  • ساغر A1 ۱۳:۱۲ - ۱۳۹۲/۰۵/۰۶
    4 0
    پدرام من ساغر هستم 18 ساله بودم که بعد عمل قلب بهم مورفین تزریق شد ومن دیگه نتونستم ترک کنم و به داروهایی مثل متادون ترامادول رو اوردم الانم درگیرم.من با اصول انجمن تا حدودی آشنا هستم ولی راهکار ندارم الان 24 سالمه و شهرم کوچیکتر از اونیه که برای خانوما کلاس داشته باشه.نزدیک به 20 بار ترک کردم ولی بازم شکست خوردم و مدام به خودم میگفتم قلبم عمل کرده س یا تصادف کردم پام شکست و مصببش خودم بودم که میخواستم دارو مصرف کنم. من راهنمایی ندارم خواهش میکنم به عنوان راهنما کمکم کنی.آدرس ایمیلم هم نوشتم.ممنون
  • هادی و زهرا IR ۱۳:۱۹ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۵
    2 0
    سلام بر پدرام کبیر. شما با این داستان پررنگ زندگیتان، حقا که بسیار قابل احترام و ستودنی هستید. صداقت و اراده ی آهنینتان را می ستاییم و از خدای مهربان از صمیم دل میخواهیم که روزگارتان روز به روز زیباتر گردد. برگشتن از آن فاجعه و تسلط بر خود و ادامه زندگی با اوصافی که گفتید، کاری بسیار بسیار بزرگ بوده و از آن بزرگتر فاش گفتن راز بزرگ زندگیتان در جامعه است؛ کارتان مصداق واقعی "ایثار" است. پدرام جان! "پدرام" به معانی "آرام"، "آراسته"، "موفق"، "شادی"، "خرم" و "جاوید" به کار رفته است. حقا که از اراده ی مردانه تان، آرام و آراسته و شاد و موفق و خرم گشته اید و با ایثار آبرو در جامعه، در دنیا و در پیشگاه خدا جاوید خواهید بود. زندگی مردانه و شرافتمندانه در دنیا، گوارای وجود نازنینتان باد.
  • پویا IR ۱۰:۴۴ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۸
    1 2
    این که کارتن خاب بودی و معتاد جای تشویق داره ؟؟؟؟ من نمیدونم
  • بی نام IR ۱۳:۵۴ - ۱۳۹۲/۰۶/۲۴
    2 0
    سلام پدرام ازاینکه پامنوبه کافی نت بازکردی ممنونم تاحالا فقط
  • لاله A1 ۱۳:۲۸ - ۱۳۹۲/۰۷/۲۹
    2 0
    ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎﯼ ﭘﺪﺭﺍﻡ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﻟﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻩ ﺣﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺷﺎﻫﺪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﻢ
  • مریم IR ۱۳:۴۶ - ۱۳۹۲/۰۷/۲۹
    2 0
    مرحبا به این اراده
  • بی نام IR ۰۹:۴۵ - ۱۳۹۲/۰۹/۰۳
    3 1
    سلام آقای صفرزاده میشه لطفا یه کمپ خیلی خوب معرفی کنید؟برای یکی ازاقواممون میخوام که داره زن وبچشوازدست میده.ممنون
  • یه آدم US ۰۳:۳۸ - ۱۳۹۲/۱۰/۰۲
    2 0
    خیلی عالی بود. آفرین به این همه غیرت.
  • مریم A1 ۲۲:۵۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۱۵
    7 0
    به نظرمن واقعاآدم بااراده ای هستین امیدوارم همیشه پاک بمونین واقعاآفرین
  • حمید EU ۱۲:۰۲ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۳
    3 0
    کاش همه مثل شما با اراده و قوی بودن انوقت دنیا بهشت می شد
  • شقایق IR ۰۷:۲۱ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۳
    0 0
    سلام برآقای پدرام من مصاحبه شمارو در برنامهماه عسل دیدم کاملا اتفاقی چون اهل تلویزیون نیستم ولی اون قسمت کاملا تاثیر گذار بود.و زیباترین نکته این بود که بعضی جملات شمار و نوشتم کلماتی مثل جبران گذشته... به شما افتخار می کنیم..براتون ارزوی سلامتی موفقیت دارم .