به گزارش خبرآنلاین،«کابوس بارانی گنجشکها» در برگیرنده 9 داستان کوتاه از آبادیان است که به غیر از یکی داستانها مابقی به زندگی انسانها در شهرهای بزرگ میپردازد. «مینای پنجشنبه، پیرمرگ، عیدو، قوها عروسکها، ماهور من، کابوس، یکی از آنها، قمریها و گنجشکهای آن خانه» نام این 9 داستان کوتاهاند.
آبادیان درباره داستانهای کتابش گفته که اغلب دغدغهها و نگرانیهای یک زندگی ماشینی در ابر شهرهایی مانند تهران را با آدمها و ابزار ماشینی به رخ میکشند و گزیدهای از داستانهای 10 سال پیش تا سالهای اخیرند که بیشتر سعی شده داستانهایی در یک تم مشخص و حول محور یک فضا انتخاب شوند تا خواننده دچار چالههای ذهنی و فکری نشود.
بنابرگزارش خبر، در بخشی از داستان «کابوس» میخوانیم:
«چه محلهی بدی زندگی میکنید. همه انگار بی تربیتند. مردک توی روز روشن با موتورسیکلت قراضهاش ایستاده جلو زن مردم و چشمک میپراند. آن هم زنی که دست دو بچه توی دستاش است. هار شدهاند این مردم. کاسب هم کاسبهای قدیم. امروزیها انگار سر گردنه نشستهاند. بهغیر از اسکناس، بندهی هیچکس نیستند انگار. امروز، بارم زیاد بود خواستم شاگرد یکیشان تا دم در همراهم بیاید. وقتی آدرس دادم به همدیگر نگاه کردند، انگار جن دیدهبودند. یکیشان آخرش درآمد که: «حاجی گرفتی مارو... همچو جایی نداریم این اطراف.»
میدانم که به خاطر تنبلیشان است که خانه به این بزرگی را ندیدهاند. مگر شما توی این سالها از همینها خرید نکردهاید؟ طوری حرف میزنند که انگار نمیشناسندتان. انگار هرچی هارو هورو پاچهپاره از همه جا رانده و مانده به نام کاسب افتادهاند توی دکانها و دارند با چشم، زن و بچه مردم را میخورند.
همهشان هیز و بیحیایند. همهشان کثافتاند... ببخشید گاهی اوقات از کوره در میروم. آخر من زخمخوردهی این جماعتم. امیدوارم مرا ببخشید. شما که هیچ نمیگویید. روزها هم که کند میگذرند. پس تحملم کنید. حرف زدن برایم مثل آبی است که روی کپه آتش بریزند. بانو هم گوش میداد و یک دوره هم از من خواست که هرچه را برایم تعریف کردهبود برایش دوبارهگویی کنم. میدانست که عاشق حرفزدن هستم. من هم از خداخواسته شروع میکردم به حرفزدن. حرفهایش را مو به مو به خودش تحویل میدادم. چشمهایم را میبستم و دهانم را باز میکردم و میگفتم هرآنچه گفتهبود.
از شروع آشناییتان میگفتم. از عشقلرزههای دلتان. از بیخوابیهای شبانه. از لحظههایی که عاشقانه ازشان حرف میزد. از نفت، از تیر، از تفنگ، از درود بر صبح و مرگ بر عصر. از چاقو. از قمه. از چماق. از عربدهکشها. از تانک، از محاکمه. از تبعید. از اجنبی. از دوبارهها و سه بارهها. از قدمهای وارونه که اشکاش را در میآورد... تک تک این عکسها را که به دیوار زدهاید داشت. هر چند روز، چند تایشان را میچسباندیم به دیوار و ساعتها خیره نگاهشان میکرد و فردا دیگر اثری از آثارشان نبود. انگار میرفتند توی سینهی دیوار و گم میشدند. میگفت این پیرمرد تکیده صاحب منصب بوده. راست میگفت؟ چیزی که برای من عجیب بود این بود که او میگفت هر دوی شما طبق قرار و سر ساعت مقرر درست مانند دو قوی عاشق از روی صخرهها به طرف اعماق دره پرواز کردهاید. یعنی اینکه... اصلا ولش کن. دوباره چشمهایتان دارد سرخ میشود. من خودم سراپا مصیبتم. صبر کنید کمی از خودم بگویم.
از روستا که آمدم بیرون چند ماهی آوارهی کوه و بیابان بودم. اولش میترسیدم. میترسیدم حتی چشم روی هم بگذارم. همان اوایل یک روز از شدت گشنگی پشکل خر قورت دادم و وقتی نمردم فهمیدم که جان سگ دارم. میدانید شب ها از ترس جانورها چه کار میکردم؟ یک چاله میکندم که مثل قبر سرپناهم باشد. گاهی نیمهشبها صدای نفسهای جانورهایی که به هوای پیداکردنم میآمدند میشنیدم اما دلم قرص بود که جایم امن است. کم کم یک چیز دیگر هم به سراغم آمد. میدانید چه بود؟ یاد عروسک هایم که دشمن تنهایی بود و یک چیز دیگر که وادارم میکرد دورتر شوم، یعنی سایهی ترسناک مردم روستایمان که انگار از دل زمین بیرون میآمدند تا همه خاک برسریهایم را به رخم بکشند. باید میرفتم و میرفتم و رفتم و رفتم تا بالاخره نمیدانم چه شد که شیر پاکخوردهای با کله پرتم کرد توی این گهدانی که شما بهش میگوئید شهر.»
در پشت جلد کتاب نیز میخوانیم:
«وقتی برای اولینبار دیدمت بازهم از مینیبوس قراضه جا ماندهبودم. خیلی تصادفی دیدمت. دو سه بار از کنارت رد شدم. هر طرف که میرفتم نگاهم میکردی. فکرکردم تو هم یکی از همان بچههای توی کوچهای و الآن است که مادرم بیاید و بهت تشر بزند که دور و برم موس موس نکنی. ولی اشتباه میکردم. مادرم مثل همیشه حواسش به من بود. این را وقتی فهمیدم که با گوشه پیراهنش صورتم را پاک کرد و برای اولینبار خیره شد توی چشمهایم ولی چیزی نگفت.»
این مجموعه داستان در 80 صفحه و با قیمت 6500 تومان روانه بازار نشر شده است.
6060
نظر شما