به گزارش خبرآنلاین، 21 تیرماه روز عفاف و حجاب نامگذاری شده و اولین خاطرهای که در این روز تداعی میشود، کشف حجاب مشهد و در پیاش قتلعام مسجد گوهر شاد است. آثار ادبی و هنری گوناگونی تا به حال به این موضوع پرداختهاند و یا این واقعه را بستر روایتی قرار دادهاند، اما «پاریس، پاریس» اثر سعید تشکری، نویسنده و نمایشنامه نویس مشهدی، از برجستهترین این آثار است.
تلفیق خیال و واقعیت، آمیختن تاریخ با عاشقانههای جوانی و... بسیاری دیگر در پاریس پاریس موج میزند. اکنون سال 1314 است و هزاره فردوسی در طوس خراسان در حال برگزاری است. ملک و مهیار که یکی یتیمزاده قوچانی است و دیگری دختری تازه از فرنگ برگشته که سرنوشتی مشابه مهیار دارد. در سالی که حکومت رضاخان میرپنج حوادث خونبار واقعه کشتار مسجد گوهرشاد را پی ریزی میکند با یکدیگر آشنا میشوند. رابطه آنها روز به روز از سطح به عمق میرسد و هویتی خاص پیدا میکند. گویی شناخت هر کدام برای دیگری با شناخت تاریخ پرپر شده خراسان یکی میشود. سردار حشمت انگشتان دست مهیار را که عشق آتشین به شعر و ادب دارد در مخزن کتابخانه گوهرشاد در شب کشتار مثله میسازد و ملک که تا پیش از این سردار حشمت را پدر خود میدانسته در می یابد که او فرزند یکی از عشایر است که در کشتاری مشابه در ایل قشقایی پدر خود را از دست داده و مادرش به عنوان غنیمت به خانه سردار حشمت آورده شده است. و مادرش پس از تولد ملک خود را به آتش کشیده است. ملک ومهیار پا به پای قهرمانان حقیقتگو و کذاب کشتار مسجد گوهرشاد شعله میگیرند تا داغ این واقعه از ذهن و دل کسی پاک نشود.
پاریس پاریس سودای تبدیل شدن شهری چون مشهد به شهری چون پاریس است؛ سودایی که پایانش به دالانی هزارتو و بی فرجام میماند...دو فصل از پاریس پاریس را با هم میخوانیم:
ـ اعلیحضرت، پایِ دستگاه تلگراف در کاخ گلستان نشستهاند. تلگراف بزنم بگویم به قادری فرمان بدهید یا بگویم، قادری پذیرفت فرمان شما را اجرا کند؟
قادری، لَبهیِ بامِ مسجد گوهرشاد را نگاه میکرد.
کبوتران، ردیفِ هم در گرمای تابستانِ تیرماه، نشسته بودند.
قادری حساب کرد.
شماره کرد.
مطبوعی باید میرفت تا خبر را به شاه و پاکروان برساند.
هردو، فوجِ جمعیت را دوباره رصد کردند.
چند نفرند؟
صد تا صد تا میآمدند.
بزازها با پارچههایِ سفید، آهنگرها، دستلافها، کشاورزان، پوستین دوزان، مردمان، زن و مرد؛ مثلِ دستهیِ مورچهها قدم بر میداشتند.
پشت سر هم. هرجا، دسته دسته آدم بود. آیت ا... زاده، عوالمِ عالمها را خوب میشناخت؛ منبر و وعظ و خطابه وعمل.
مثل یک فرمانده عمل نمیکرد. مثلِ یک سرباز بود.
پیاده نظام.
ناگهان او را دید!
حشمت ... سردار حشمت ... پایِ نردبان؛ در مسجد منتظر ایستاده بود. خرمگس!
ـ شما اینجا چه میکنید سردار؟
ـ جان میکَنَم. مثل شما، تا جان بدهم.
خندید. اما رنگ پریده بود. هوایِ صبح گاه جمعه برای خواب خوب است. هر دو بیدار بودند و سیاه از بیخوابی و بد خوابی.
ـ ولی خان اسدی به گربهی گیج میماند!
ـ مگر ما به چه میمانیم سردار حشمت؟ حال دخترتان چطور است؟
ـ غائله را باید خواباند سرلشگر مطبوعی!
ـ فرمان میدهید؟
ـ فرمان را اعلیحضرت دادهاند؛ ما باید تمامش کنیم.
خرمگسِ معرکه. خودش را همه جا از ما میداند. فردا که همه چیز آرام شود؛ او در تهران فتح را به نام خود مینویسد. اگر سر بُریدن باشد؛ مال ماست. اگر شادمانی باشد مال اوست. چون مهمان است. مهمانِ شاه. مهمان خراسان. مهمانِ لشگر و تأمینات و نظمیه و بَلدیه و استانداری و آستانه. همه از شوشتری تا بیات و پاکروان و اسدی و سرداری تا خود او.
بیکلامی به هم گفتند؛
مطبوعی و قادری
هفت جان دارد.
مثل سگ!
چطور دوباره سرپا شده؟
چطور توانسته بعد از آن چاقوی روی گردن؛ راست راست راه برود؟ شق و رق!
ـ سرلشگر ... این راهش نیست. لو برود که چه در سر داریم؛ سرمان میشکنَد.
ما!
مداوم میگفت ما!
و حال، مای خودش را چون فرمانی بر تمامی آنها داشت جلو میفرستاد. غالب و مغلوب.
ـ فکرِ شما چیست سردار؟
ـ حرم را قُرق کنید. تا شب بگذارید همه بیایند مهمانی حضرت. هر چه شلوغ تر باشد بهتر است. دو روز فقط آنها را نگاه کنید. تا به حضور ما عادت کنند. شبِ دوم که میخواهند به خانه شان بروند؛ ساعت دوازده؛ درها را میبندیم. خواب که آمد؛ گلوله بهتر و کارسازتر است.
حرف را کامل زده بود.
مطبوعی مغلوب شد.
حشمت به خود گفت:
ملک و مهیار و آن زن و دختر را هم شکار میکنیم. وقتی ملک قرار است در حجلهی او نیاید؛ حجلهاش را به خون بنشاند، خوش تر است.
مطبوعی و حشمت، چون یار غار از نردبان بامِ گنبد پایین آمدند و دور شدند.
قادری تنها ماند.
از دیدنِ آن همه جمعیت، گذشتند و خلاف آنها رفتند.
چقدر آدم میجوشید.
دمِ درِ مسجد، سردار به مطبوعی گفت:
ـ جنازهها را به باغ خونی میبرید.
ـ باغ خونی؟
ـ بله باغ خونی. بعد از یکسره شدن کار؛ آنجا را بد نام میکنیم. زنان و مردان بدکاره؛ به آنجا بروند و بیایند کفایت است. برای قاب بازیِ قماربازها، حتماً جای خوبی است. برای کارهایی که خودمان هم در فکرمان نمیآید. اما آنجا را باید بدنامش کرد. وقتی چند تا دختر و پسر را ببرند و آنجا بیسیرت کنند؛ دیگر کسی سُراغ جنازهاش نمیرود.
گفت و گفت.
شنید و نشنید.
از هوشِ سرشار جنگی و بزمیِ سردار حشمت، مطبوعی خوش خوشانش شد.
ـ و جنازهها را چه کنیم؟
ـ چاهها را مُغنیها کندهاند با تیزاب و آهک در چاه میاندازیم.
حشمت، مطبوعی را تمام کرد.
همه از او عقب بودند، و او جلو بود.
جلوتر از همه.
سوارِ جیپ ارتش شدند و به سوی استانداری؛ راه افتادند.
جمعهیِ بدی بود.
جمعهیِ گرم و داغ!
سیاه.
جمعهیِ پُر از آدم و پُر از اعتراض.
جمعهای که باید طی میشد.
دهان هاشان، شور بود.
هوسِ نان و چایِ شیرین و قند و خربزه و هندوانه و هلو و سیب و گلابیو گرمک و طالبیِ دستچین کرده بودند.
هوسِ باد بزن و چای! هوسِ لمیدن در صندلی. هوسِ چُرت برای شب بیدارییِ شبِ شنبه.
جیپ، داخل باغ استانداری میشد.
پاکروان از بالکن داشت اسب سوارییِ امینه را نگاه میکرد.
با دیدن آنها خندید.
ـ این والی بودنمان هم خشکید؛ بد تو گوشِ زنمان برای اُپرت زدند.
ـ ما هم اُپرت داریم سرلشگر.
ـ بله سردار. اُپرتِ جنگی.
از جیپ پیاده شدند.
از پلهها بالا رفتند.
آفتابِ سه تیغ، بر سرشان میبارید.
عرق کرده بودند.
امینه از اسب پیاده شد.
اسب را به سربازِ قزاقِ آخور چی داد.
با آدمها به داخل تالار رفت.
چه خنکایی بود!
دانههایِ عرق را روی پیشانی امینه، پاکروان دید.
دستمالِ سفیدش را از جیب در آورد و به زنش داد و گفت:
ـ با اسبت خوب تاختی!
امینه بیتوجه به پاکروان، به حشمت گفت:
ـ دخترتان ملک به اُپرت نیمه تمام ما نیامدند. البته خوب شد بیعرضگییِ دختر بچهای را ندید، خوب شد. بیعرضگییِ قشون را برای حراست از اُپرت ندید. بیعرضگییِ والی و نظمیه و بلدیه. همه بیعرضه بودند. قبول دارید؟
مطبوعی پاسخی نداشت.
پاکروان، حشمت را نگاه کرد:
ـ خوش به حالت سردار، زن ندارید.
امینه فریاد کشید.
ـ مرتیکه، همهیِ خواست شاه، زن است. زن! برای تو زن یعنی چی؟
پاکروان دیگر خاموش نماند.
ـ همیشه فقط خودت را میبینی امینه. اسمِ پاکروان رویِ تو، از سرت هم زیاد است. گورت را گم کن برو تهران. گم شو.
امینه باورش نشد.
اما درست بود.
باورش نشد فتح ا... چاق و پشمی، جلویِ دیگران نعره بزند.
اما خندید. امینه خندید.
ـ خوشم میآید که ذاتت همین است. سگِ شاه و گرگ دهن آلوده. وقتی خندیدم آب دهانم بیرون ریخت. از آقایان عذر میخواهم. اندازه آب دهانم هم نیستی کثافت!
چنان به صورت پاکروان سیلی زد که تا کنون، هیچ گماشتهای را آنان سیلی نزده بودند.
پاکروان ماند.
و امینه، این اسب را هم، رام کرده بود.
اما ناگهان، حشمت، تعلیمیِ مطبوعی را از کمرش کشید و به جانِ امینه افتاد و شروع کرد به زدن او.
پاکروان و مطبوعی در دَم سیاه شدند.
باورشان نشد.
اما گریههایِ امینه و کمک خواستنِ او آنها را کشاند به وسطِ معرکه!
با ضربتِ آخرِِ حشمت؛ امینه از هوش رفت.
حشمت، تعلیمی را به مطبوعی برگرداند و به امینه که روی زمین با لباس سوار کاری افتاده بود؛ تُف کرد و گفت:
ـ ملک ... باید اینطور با تو حرف میزدم.
پاکروان، خیره به امینه مانده بود.
یادِ بستنییِ فرانسوی ... یاد خندههایِ امینه را از یاد بُرد.
برایش رفتار حشمت، به سگی هار میمانست. سگ هار و دَله.
اما این سگ، از سویِ شاه آمده بود!
ساکت ماند تا از این تاراج سردار جان به در بَرد.
جراتِ حشمت، برایش تَر و تازه بود.
او که تا حالا امینه را نزده بود.
پاکروان، امینه را در بغل گرفت و به اتاق ُبرد و روی تخت گذاشت.
و برگشت.
پارابلوم را به سوی حشمت نشانه گرفت.
اما حشمت، خونسرد رویِ مبل لمید و گفت:
ـ بزن والی. بزن. اگر مردی بزن. مرتیکهیِ دیپلمات. دیپلماسی فقط فرمان بُرداری نیست. آزادیِ زنان فقط بارکِشی، چون خران نیست. شاه برای این نمیخواهد تا زن را آزاد کند که به ما فرمان بدهد. میخواهد فرمان دادن ما را به زنان همه ببینند.
پارابلوم پایین آمد.
پاکروان، مردِ این برّه کُشان خانگی نبود.
اما خشمش، برایِ شب غنیمت بود.
•
مسجد را فتح کنید.
حتی اگر همه کشته شوند. قادری با همین فرمان رأس ساعت دوازده شروع کرد.
هر که هر چه گفته بود؛ در شب بود.
قادری بیترس، بیلحظهای تردید، حتی برای فردایِ خودش هم تردید نکرد!
میدانست این مأموریت و این فتح چرا به او واگذار شده است.
چون کسِ دیگری جرأت آن را نداشته!
از یا علی و یا حیدر کرّار و یا امام غریب، فقط صدای گلوله را دوست داشت و خاموشی پس از طغیان را میخواست و اکنون داشت همین ایّام را طی میکرد.
از طغیان به خاموشی!
آنقدر شلیک کنید که من بگویم کفایت است. چشم بسته هم بزنید به آنها میخورد.
صداها ... صداها ...
شلیک ... شلیک..
حالا!!!
دادِ تاریخ را به تمامی بستان میرزا.
حالا.
همین حالا.
همین وقتِ ناب.
همین شرحِ بارشِ باران.
بنویس و دادت را بستان.
همین بارشِ بارانِ سربی را بگو که خودت میان آتش و اشک میبینی.
چه میبینی میرزا مهیار خبوشانی؟ بفرما! من راوی و تو ناظر!
*
[نقل دانای کل]
...این عادت و خویِ ملکهایِ بیخداست، که خدا را، فقط برایِ خویش نمیخوانند.
نگاه کن مهیار و رَمهیِ رعیت را ببین که مثلِ برگِ درخت، خواب و بیدار، در نماز ونیاز در دادخواهی از ساده ترین حق ِ چگونه بودن خود؛ چگونه خواستنِ خود؛ در خون میغَلطند.
این سَهم و رسمِ سیاست ماست.
هر جا دَمی؛ تردیدی؛ اِعتراضی؛ برای تفسیر یا تردید؛ و تجلیِ دلدادگی را صدایی بزنند؛ باید نباشند.
هر کجا و هر طور!
مهیار، نیمه جان، با زخمی گران، خودت را لب پاشوی ِ مسجدِ پیرزنِ وسطِ مسجدِ گوهرشاد، و در آب حوض ریختن دانههایِ باران را بر آب ببین. باران؟ این که بارشِ گلوله است.
سرگذاشته بر سنگ و گریست و گفت:
گریه کن و بگو...
رضایِ غریب، مُلکِ زمین و آسمان؛ مُلکِ اولیا؛ مُلکِ آفتاب و ستارگان؛ مُلکِ رواقها و شبستانها، بال فرشتهها زخمی شد! روحِ امنِ روح الاَمین. جبرئیل به سلامت. چه باک از شکستن قامت ما، و فراموشییِ نام ما و خاموشییِ صدایِ ما. چه باک!
و سرگذاشت برسنگ و دیگر نمیدانست کجاست. به چه حال و به چه روزگار!
داد تاریخ را به تمامی خواهی ستاند؟
•
قادری قَد راست کرد.
هیچ صدایی از مسجد نمیآمد.
لبخندی زد و به مسلسل چیها و تفنگ چیها گفت: گاریها را ... کامیونها را پُر کنید. یک جنازه هم در مسجد نمانَد.»
«پاریس پاریس» اثر سعید تشکری را کتاب نیستان با قیمت 8000 تومان منتشر کرده است.
6060
نظر شما