«ذکر شب و روزم «جبهه بود» روزها به این در و آن در میزدم تا راهی برای اعزام پیدا کنم.
آن شب فکر کردم آخرین راه، توسل به امام جمعه تبریز است. از بچهها شنیده بودم «آیتالله مدنی» میتواند کمک کند. رفتم و دردم را گفتم. اتفاقا راهنمایی آقای مدنی راهگشا بود. گفت جمعه این هفته بعد از نماز در مسجد راهآهن فرم اعزام پخش میکنند. انشاالله که بتوانی تهیه کنی بلافاصله بعد از نماز خودم را به مسجد رساندم اما قبل از من عده زیادی آنجا منتظر بودند. بین آنها ایستادم تازه فهمیدم فقط 40 تا فرم خواهند داد. به هر ترتیبی که بود به زور خودم را به نفرات جلویی رساندم و پنجمین نفری بودم که فرم گرفتم.
قرار بود این 40 نفر بسیجی ابتدا برای آموزش عازم شوند اما قبل از هر کاری لازم بود مسجد محل فرم پر شده را تایید کنم. فرم را به انجمن اسلامی مسجد تحویل دادم. داییام حاجی علی اکبر نمکی از اعضای انجمن بود و بدون مشکلی فرم را تایید کردند. بالاخره راه جبهه باز شد و من در آخرین روزهای پاییز سال 1359 در جمع نیروهای داوطلب دیگر راهی پادگان آموزشی «خصبان» شدم.»ص 30-27
این جملات شروعی است بر شرح 77 ماه افتخارآفرینی پسر ایران در کتاب «نورالدین پسر ایران». نورالدین عافی رزمنده تبریزی که در آخرین روزهای شهریور 1359 و در 16 سالگی و حسب اتفاق خبر حمله عراق به شهرهای مرزی ایران را از رادیو اتوبوس شهری میشنود و از حضور در شهر دل کنده و به قصد عزیمت به جبهه به شهر خود باز میگردد. او به محض برگشت به دنبال مسیری است تا خود را به جبهه برساند در بسیج، سپاه، ژاندارمری و ارتش آرزوی خود را پی میگیرد.
زمین فوتبال برای نورالدین مسیری است تا خود را آماده حضور نماید. دقیقا همان جایی که دیگران آرزوهای خود را به گونهای دیگر میسازند و جایی که فرزند ایران احرام بسته و با انداختن سنگ بر کوله پشتی آماده افتخار آفرینی و ترانسفر شدن به جبهه است. تلاش او ثمر میبخشد یک ماه فرصتی است که آموزشهای نفسگیر «خصبان» او را آماده حضور نماید. اولین موعود فرزند ایران در دیماه 59 فرا میرسد. سنگرگاه «مسیح» جبههها «کردستان» نخستین میعادگاه اوست. همانجایی که اجانب به جدایی آن از اصل خود دل بستهاند شرایط انقلاب و حمله بعثیان فرصتی است که «کومله» و «دموکرات» را راهاندزای جبههای 500 کیلومتری به قصد خود مختاری برادرکشی کنند. همانهایی که روزها میهمانان خود را برادر صدا کرده و در شبهای غریب کردستان سایهوار به پایگاههای بسیجیان حمله میکردند.
اما «درگیری طوری بود که با ادامهاش تلفاتها بیشتر میشد. در این لحظات کریم به من گفت: من میرم اون طرف خیابان»
ـ نه، من ...!
نگذاشت جملهام را کامل کنم گفت:«تو اگه شهید بشی، مادرت غصه میخوره اما من ... حالا تیراندازی کن تا بتونم رد بشم» با رفتن کریم به آن سمت مسلطتر شدیم. درگیری از هر طرف شدت گرفت.
من و کریم در هر فرصتی همدیگر را صدا میزدیم. از میان صدای گلولههای دوزمانه، صدای او را از آن سوی پل به راحتی تشخیص میدادم. ناگهان صدایش تغییر کرد و هر چه صدایش زدم، بیجواب ماند. با ناراحتی حدس زدم «دموکراتها» او را از پشت هدف گرفتهاند. همان دم ماشین سه چرخهای کنار پل بیرون آمد. به رانندهاش گفتم: بمان تا من رد بشم اما حرف من برای او اهمیتی نداشت. مردم شهر که به این درگیریها خو گرفته بودند چون مطمئن بود ما آنها را نمیزنیم به راحتی از حرف ما سرباز میزدند. در یک لحظه، از حرکت این سه چرخه استفاده کرده و به سختی خودم را داخل سنگر انداختم. کریم شهید شده بود و هنوز از دهانش خون میآمد. هر چه کردم او را به دوش بکشم و به سمت پایگاه برگردم نتوانستم. زورم نمیرسید او هیکل ورزیدهای داشت. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی او را عقب ببرم. ترسم از این بود که جنازه بماند و دموکراتها پس از رفتن من او را در آتش بسوزانند، کاری که قبلا هم در مورد پیکر شهدای ما انجام داده بودند.صص 52-51
صفحات حضور در کردستان ورق میخورد تا جایی که رفته رفته زمینه تضعیف شد انقلاب و همراهی مردم در کردستان فراهم میشود. در همین روزهاست که پاکسازی شهرها و آزادسازی جادهها و بازپس گیری برخی ارتفاعات صورت میپذیرد. نورالدین هنوز دل در جنوب دارد. شهریور سال 60 فرصتی برای دیدار خانواده است. چند ماهی است که منافقان در کوچه و پس کوچههای شهر لانه کردهاند. بالاخره آنها هم باید، همزمان با صدام، کومله و دموکرات به اربابان خود خدمت کنند. نورالدین جزء اولین کسانی است که به خون کشیدن امام جمعه محبوب تبریز را میبیند. آیتالله مدنی غرق در خون و پاره پاره بر محراب افتاده و صدای فریاد و شیون از هر سو بلند است. پسر ایران این بار مأموریت دیگری دارد. او باید با دستهای خود تکههای بدن معطر شهید را جمع کند.
دیگر دلش نمیخواهد در شهر بماند. قبل از اتمام مرخصی به جبهه باز میگردد. نفسهای ضد انقلاب در کردستان به شماره افتاده است. پیشمرگان کرد هم نقش مهمی در به شماره انداختن نفس آنها دارند. نورالدین برای عزیمت به جنوب ساعتی با غرب تسویه میکند. هنوز سهم خود را از غرب نگرفته است.
اسفندماه بود که کار تسویهام در سپاه مهاباد تمام شد. آن روز تازه تسویه کرده و در مقر آماده بازگشت به تبریز میشدم که فندرسکی آمد سراغم «داریم میریم عملیات»
ـ منم دارم میرم تبریز. تسویه کردم!
ـ حالا بیا بریم این عملیات رو ببین و برو
چند دقیقه بعد دوباره برگشتم از مسئول تسلیحات که از نیروهای تبریز بود اسلحه و نارنجک گرفتم و سوار ماشین شدم.
... هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیرد کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود.
حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمر داشتم!صص 86-85
فرزند غیور ایران در چند ثانیه ریختن گوشت و پوست و خون خود را میبیند در این حال است که او شهادت گویان در پتوی ارتشی جای گرفته و به بیمارستان طالقانی مهاباد منتقل میشود.آنجاست که وضع خرابش او را به بیمارستان تبریز هدایت میکند! نمیدانم سوختن استخوان انسان زنده چگونه است.
اما نورالدین زنده زنده آن را درک میکند. هنوز رضایت به اطلاع خانواده نداد ولی حضور و صدای مادر آرامبخش است. حاج خانم ادامه مأموریت فرزندش را در عیادت از مجروحان جنگی در بیمارستانها دنبال میکند. همان روز است که فرزند خود را بدون اطلاع قبلی در کنار سایر مجروحان عیادت میکند. عوارض مجروحیت نورالدین سالها به دنبال او خواهد بود. شش ماهه نقاهت با وجود نادر بودن مجروحیت موجب دلتنگی او به جبهه شده است. او عزم خود را جزم کرده تا دوباره به جبهه اما این بار به جنوب برود.
اولین اعزام نورالدین به جنوب، سفر پرماجرایی است مسافرتی که رسیدن آن به اهواز با قطار باری پنج روز طول میکشد. حضور تصادفی و بدون مقدمه در عروسی اهالی مسیر، اهدای انگور توسط کشاورزان در، مسیر، ادای احترام مردم و مهربانی آنان با رزمندگان در بین راه و خاطرات شیرین دیگر در طول مسیر.
آن روزها برادرم کوچکترم سیدصادق هم در گردان شهید مدنی بود. بعد از اعزام من به جبهه کردستان، سیدصادق خودش را به آب و آتش زده بود که به جبهه اعزام شود. بالاخره به هر ترفندی به جبه جنوب اعزام شده بود.
مقدمات پرواز دوباره در کنار یکدیگر در حال فراهم شدن است. تجربه حضور پانزده ماهه در کردستان نقش نیروی آزاد در گردان شهید مدنی برای برادر بزرگتر فراهم میسازد. صادق هم بعنوان رزمندهای که باید در همین گردان ایثارگری نماید. مجروحیتهای به جای مانده در بدن نورالدین هم باعث نشد که تلاشهای آنان برای آمادهسازی برای حضور عملیات آتی وقفه ایجاد کند.
دیدن رزمندهای در حال غرق شدن در آبهای رودخانه سومار توسط برادر کوچکتر و نجات دادن او توسط برادر بزرگتر و تقدیر بر جان سالم به در بردن آن دو در حمله هوایی دشمن به خودروی رزمندگان، و شهادت همرزمان 13 رزمنده بسیجی در منطقه، از نکاتی است که فقط خدا میدانست چند روز بعد بر سر این دو برادر چه خواهد آمد. حضور دو برادر در عملیات مسلمابن عقیل، تصرف منطقه مورد نظر عملیات دیدن فرمانده عراقیها که بر سر نیروهایش داد میزند و سرگرم کردن عراقیها با دو تا سه رزمنده برای بالا کشیدن از تپهها و متمرکز کردن آتش دشمن به سمت آنان، جنگ تن به تن با موجود وحشتناک و رعبانگیز و چاقو به دست عراقی، پاتکهای پی در پی عراقیها برای بازپسگیری مناطق تصرف شده و گیرافتادن ایران در میدان مین و دیدن حمایت الهی در این وانفسا از نکاتی است که فقط خدا میدانست برای این دو برادر چه تقدیری رقم خواهد خورد. برادر با برادر برای دیدار بعدی پس از عملیات در «برمندیه» قرار میگذارند.
حضور مداوم نورالدین در مناطق عملیاتی و کسب تجربیات متعدد باعث شده تا اقدامات دشمن را به راحتی تشخیص دهد. به طوری که ظاهر شدن هواپیمای عراقی در آسمان منطقه را زمینهای برای بمباران وسیع بعدی میداند. او فرا گرفته بود که هر گاه دشمن در جنگ زمینی کم میآورد با اتکاء به قدرت هوایی حامیان شرقی و غربی خود حمله هوایی را آغاز خواهد کرد. او شنیده بود که در هر بمباران وسیع اول یک هواپیما منطقه را شناسایی و نقاط مهم را نشان میگذارد بعد از آن هم تعداد زیادی از هواپیماهای دشمن برای بمباران ظاهر میشوند. در جایی که مثل نقل و نبات و مانند ریگ بیابان تسلیحات در اختیار میگیرند دشمن هیچ نگرانی از کم شدن مهمات و ادوات خود ندارد، او میخواهد ترس و زبونی خود را با غرش پرندگان وحشی هوایی جبران کند. تقدیر الهی برای پرواز دو برادر در حال رقم خوردن است. این بار هم دشمن تعداد زیادی از پرندگان وحشی خود را بر بالای سر رزمندگان فرستاد و به خیال محو خورشید گستردهای از تاریکی را درافکنده است.
در اولین لحظه از چشم راستم ناامید شدم چشم دیگرم پر از خون بود و جایی را نمیدید. همه قدرتم را در انگشتانم جمع کردم تا خونها را پاک کنم و میخواستم بدانم چه شده است چه دارد میشود؟ به زحمت خون و خاک جلوی چشمم را کنار زدم، آنچه در لحظه اول دیدم به نظرم هوایی مهآلود بود گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم دوخته بود تازه داشتم صدای بچهها را میشنیدم و انفجار چادرها را میدیدم من کمی هوشیار بودم اما قادر نبودم سرم را بالا نگه دارم... ناگهان انگار مرا برق گرفت یادم آمد که ما دو نفر بودیم من و صادق برادرم. این بار سعی کردم برای پیدا کردن صادق بلند شوم. خدا میداند با چه مشقتی و چه حالی سرم را به جستجوی برادرم بلند کرد... انگار همه چیز متوقف شد! صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است... از حال رفتم اما صداها در نظرم تکرار میشد و در فضایی مبهم مرا با خود میبرد...
سه روز طول کشید تا فرزند ایران بداند 24 ترکش در آن بمباران خوشهای نصیبش شده است. شکم، پاها، دست و صورت و همه جای بدن او در معرض این بمباران قرار گرفته است. صحنه نبرد این گونه رقم خورده بود که یک برادر به مهمانی حسین(ع) شتافته و دست و پا و چشم دیگری هم عباس گونه در معرض تیر یزدیان قرار گرفته است. زمانی است که زخمهای در جان، درک عطشانی یاران حسین(ع) را برای او نزدیک ساخته است. اینجاست که تن زخم خورده نورالدین با زیارت حرم مطهر فرزند زهرا(س) و نجوای او با ضامن آهو کمی التیام یافته و در زمانی که جزء خدام حرم و چند مجروح کسی آنجا نبوده در فضایی غریب غوطهور و دل به دریای با کرامت رضای اهل بیت(ع) سپرده و دلش آرام میگیرد، آرام آرام.
خنجر دشمن از چهره نورالدین چهرهای دیگر ساخته است. مادر، برادر، دایی، دوستان و نورالدین! در ابتدای ملاقات با چهره جدید او را نمیشناختند.
صورتم کاملاً عوض شده بود با یک چهره درب و داغان، لاغر و زخمی، بینیام تقریبا از بین رفته بود چشم راستم به خاطر زخم عمیق گونهام تغییر حالت داده و چانهام هم زخمهای بدی داشت.... حالا داشتم میفهمیدم چرا مادرم مرا نشناخته بود.
بعد از آن بود که زخم بر زخم فرزند ایران امان از او و پزشکان ربوده بود تا جایی که طبیبان به صراحت اعلام کردند «کاری نمیشود برای تو کرد، رفتنی هستی!» اما به رغم همه سختیها و با ایمان الهی و حمایتهای زینب گونه مادر زخمهای عمیق نورالدین در حال التیام است. به طوری که او بسرعت در حال مهیای جهاد دیگر است. اردوگاه شهیدای خیبر، حضور در پایگاه زید زندگی او را در جنگ رقم میزند. کم کم مانورهای گوناگون و جابجاییهای آبی، خاکی و کوهستانی تن رنجور و زخم خورده او را جلا میدهد. در همین روزهاست که بهانه ازدواج شاید دلیل مهمی برای پنج، شش روز در شهر ماندن باشد.
اینجاست که فرشتهای الهی با رضایت و رغبت شروط فرزند ایران را میپذیرد و حاضر میشود که شرایط اغراق شده نورالدین را با جان و دل بخرد. اواخر سال 63 است که نورالدین با 4500 تومان قرضی ازدواج میکند. سن کم عروس باعث نمیشود فداکاری نبیند. شروط نورالدین او را عقب نمیراند و تا جایی که مانند ... به بدرقه همسر رفته و برای افتخار آفرینی دوباره او دعا میکند. کربلای بدر، رزمگاه جدید نورالدین است سرانجام روزهای آموزش به سر رسیده و قرار است آموختهها در مانور تجربه شود. نسیم عملیات در حال وزیدن است آهنگران حماسه سرایی میکند و دل و جان رزمندگان را به سوی اهل بیت (ع) و حماسههای کربلا و بدر و خیبر میبرد.
مهتاب نور نقرهای خود را بر روی هور پاشیده است. فاصله رزمندگان اسلام با دشمن حدود 20 متر است. با آتش شلیکای دشمن درگیری رسما شروع میشود. آتش تمام عیار فرزند ایران هم آغاز شده است. برگ برنده رزمندگان، غافلگیری دشمن است درگیری شدید شده اما برای آنها که عظمت و سختی چندین کیلومتر عبور از دل دشمن را با بلم پشت سر گذاشتهاند، درگیری با دشمن روی خاک، آسان بود به طوری که بچهةا با شجاعت تمام درگیر بودند دیگر صحنههای بدر ورق میخورد و شیربچه مسلمان در حال نبرد سخت با دشمن است. فشار دشمن شدید است. دشمن زبون به حملات شیمیایی متوسل شده و مناطق عملیاتی را با بمبهای اهدایی! دوستان غربی خود زیر عملیات هوایی قرار داده است جنگ نابرابر است، رذالت دشمن بیداد میکند از هیچ حربهای برای مقاومت در برابر رزمندگان اسلام دریغ ندارد.
این بار مصدومان شیمیایی هستند که در برابر چشم ناباور دیگران زمینگیر شدهاند. با درجه پایین مصدومیت شیمیایی هم از پا در میآیی. همانی که هنوز هم اثراتش راه شهادت را زنده و معبر را باز نگه داشته است. جراحت شیمیایی این بار محصول بدر برای نورالدین است اما از آن سختتر داغ شهدای بدر است که خوب شدنی نیست در آن شبی که با تانکها سینه به سینه شده و صدای گلوی نوحه خوان اهل بیت(ع) را میشنود و شهادت اصغر قصاب و قاسم هریسی، خلیل نوری و علی تجلایی و فرمانده دلاور لشکر عاشورا آقا مهدی باکری و ... را میبیند. نورالدین با تن زخمی به شهر باز میگردد. در روزهای آغازین سال 64 در مراسم تشیع و تدفین برخی از همرزمان خود شرکت میکند.
فرصتی فراهم شده تا بهبودی ضایعات زخمهای قبلی را دنبال کند.اما همه این فرصتها مقطعی است برای آمادگی جدید و حضوری دوباره حضور در گردان ابوالفضل(ع) شهادت امیر مارالباش دوست و همراه دیرینه نورالدین همان که خیلیها فکر میکردند برادر اوست صفحات بعدی دفتر 77 ماه نبرد است.
نورالدین با دیدن جای خالی بچهها قصد عزیمت به گردان دیگری دارد. مقصد او این بار گردان امام حسین(ع) است. در محیط جدید هر کس که قیافهاش را میدید و از بچههای قدیمی سرگذشتش را میشنید به او نزدیک میشد وقتی با آنها صحبت از دوستان هم محلشان میشد تمایل داشتن که نورالدین برایشان از فداکاریها و رزم آوری آنها بگوید. او حالا ناقل روزها و شبهای پر رمز و راز عملیاتهای گذشته و جانفشانیهای شهدا در بین دیگر رزمندگان هم هست. حالا انس او با بچههای دسته جدید بیشتر شده. این دوستیها کمی غم فراق امیر را التیام میبخشید. فرصتی بدست میآید تا به همراه هم گردانیهای خود رهسپار مشهد مقدس شوند. رسم بر این بود نیروهایی را که تازه از عملیات برگشته بودند با خیال آسوده به مشهد میبرند اما این بار این سفر قبل از عملیات فراهم شده است. مشرف شدن به زیارت امام هشتم(ع) با این بچهها صفای دیگری دارد که در ضمیر نورالدین باقی است.
در این سفر است که مجددا «عشق و علاقه مردم به رزمندگان به شکل دیگری رخ مینماید همانجا که فردی با بنز مدل بالای خود و با کت و شلوار و کروات جلو میآید و اصرار دارد که پول غذای تمامی رزمندگان را حساب کند. و اصرار دارد هزینه سفر برگشت تا اهواز را هم بپردازد. درست زمانی که پول نیروها ته کشیده و همه در سختی بودند، مردی سر میرسد و اصرار بر حل مشکلات را دارد همان زمان است که کاروانهای دیگر رزمندگان نیز خبر ماندن در کنار دریا و مهماننوازی اهالی شمال را به آنها میدهند برخورد غیر منتظره یک نفر که اصلا» از سر و رویش نمیشد حدس زد به فکر رزمندهها باشد.
حالا به اهواز برگشتهاند، عصر سوار اتوبوس شده و به سمت اروند میروند. جناحی که در والفجر هشت در دست دشمن مانده بود محل مورد نظر برای عملیات جدید در منطقه کارخانه نمک فاو است. نبرد جانانهای در منطقه صورت میگیرد. تا جایی که دشمن به عقب رفته و رزمندگان داشتند دشمن را به باتلاق میریختند عملیات یا مهدی یکی از غریبترین عملیاتهاست اما همین عملیات بود که باعث شد توفیقات عملیات والفجر هشت تثبیت شود. حالا نورالدین به همراه دیگر رزمندگان به هدفشان که پاک کردن دشمن از منطقه والفجر هشت بود نایل شدهاند. نورالدین در صفحه دیگر در لباس غواصان گردان جیب در میآید آنجا که جریان شدید آب از رشادت آنها کم میآورد. او دوباره در کربلای چهار حاضر میشود و این بار هم زخمهای کربلای چهار رقم میخورد، خط شلمچه در دستان رزمندگان است.
حالا نورالدین هزار خاطره بدر، نبرد تن به تانک، شجاعت یاران عاشورایی، شهادت امیر، شهادت مظلومانه یاران در کارخانه نمک و شلمچه را در یاد دارد یاد کوهستانهای پر از برف و یخ، یاد غواصان کارون و اروند را در دل دارد. او هزاران خاطره را در یاد دارد او یاد همه آنهایی که دنیا را شرمنده غیرت و روح بزرگ و الهی خود کردهاند را در دل و جان خود دارد. حالا نورالدین است و رنجهای تن زخمی و صبوری او در برابر آنها. همه اینها مطالبی است برگرفته از مطالعه کتاب نورالدین پسر ایران که در دی ماه و نیمه اول بهمن 90 به طور مستمر انجام شد. شبی نبود که بدون مطالعه چند صفحه از کتاب سپری شود به تصویر کشیدن رشادتها، جانفشانیها، غیرت و ایثارگریها، پایمردی در اعتقادات و ولایتمداری و نشان دادن همه زیباییهای عرفانی "روح" این کتاب است.
6060
نظر شما