از چهارراه پاسداران تا بازار تاکسی خطیها مسیر رو برای آدم تنبلی که حوصلهی رانندگی ندارد راحتتر و کمخرجتر میکنه. من هم هر وقت خرید دارم، بهراحتی میپرم داخل یکی از این تاکسیها و میرم برای کارم. اینبار یک ماشین ون داشت مسافر پر میکرد. من هم چون از ماشین ون بدم میآد، با طمانینه و بهآرامی نزدیک درِ ماشین شدم. راننده که پشت فرمان نشسته بود گفت بازار میری بفرما. یک پام تو ماشین یک پام رو زمین بود که راننده با طعنه گفت: «چیه آقاجون دلت نمیآد سوار شی؟ دو نفر دیگه بیاد راه میافتیم، بیا بالا دیگه.» معمولاً مسافرایی که زودتر میان، جلو رو پر میکنند و عقب ماشین برای اونایی هست که دیر میرسند. من هم آروم رفتم عقب بشینم. بالاخره باید جواب راننده رو میدادم. همین که نشستم، با صدایی که همه بشنوند گفتم: «داخل ماشینهای ون خفه است. آدم توش دلش میگیره. توی فضای بسته میشینی، مثل ماشینای دیگه هم باید پول بدی، خب زور داره دیگه.»
ناگهان بغض همه ترکید. خانوم مسنی که بههمراه دختر جوانش در ردیف دوم نشسته بود، گفت: «در تایید فرمایشات ایشون، قبلاً مینیبوسها همینقدر مسافر سوار میکردند، ولی اون وسط یه جای خالی واسه نفس کشیدن بود.» آقای میانسالی که درست صندلی جلوی من بود گفت: «بعله که زور داره. ونها تا پر بشن خیلی طول میکشه. خب ما هم آدمیم، کلی کار داریم.»
در همین لحظه پسر جوان خوشتیپی وارد شد و درست اومد کنار من نشست. البته در عرض همون چند ثانیه متوجه ردیف دوم و دختر خانوم مسافر شده بود و نصف صحبت آقای میانسال رو شنیده بود. آروم از من پرسید جریان چیه. توضیح دادم. سریع وارد بحث شد و گفت: «همین چند روز پیش توی میدان انقلاب یکی از همین ماشینای ون آتیش گرفت و همهی مسافرا چون نتونستن از ماشین بیان بیرون، جزغاله شدن بدبختها.» دختر خانوم که تا اون زمان ساکت بود، گفت: «آقای مهندس درست میگن. منم در مورد این آتیشسوزی شنیدم.» و برگشت عقب سمت ما و به آقای مهندس نگاه کرد. واقعاً آتیش رو تو چشماش میشد دید! پسره گفت: «تقصیر ماست. ما باید پیاده شیم و سوار اون دو تا سمند بشیم، چون حقمونه.» همه بلند شدند و یکییکی پیاده شدند و سوار ماشینای دیگه شدند. آقای مهندس هم در رو برای دختر خانوم باز کرد و دو تایی کنار هم نشستند.
توی آینه به چشمای راننده نگاه کردم. فهمیدم اگه من هم مثل بقیه پیاده بشم، کتکه رو خوردم. به راننده گفتم: «اگه همه رو خودم حساب کنم دربستی بریم، مشکلی نیست؟» گفت: «مگه جنابعالی نفستون نمیگیره؟» گفتم: «نه، الان که تنهام جا بازه. اتفاقاً دلبازترم هست.» قرار شد 15 هزار تومان بدم و بریم بازار!
از این اتفاق درسهای خوبی گرفتم:
- هر وقت اعتراض کردید، هزینهای باید بپردازید. کمترین هزینه از نظر ریالی 15 هزار تومان میباشد.
- در داخل فضای بسته و دلگیر اعتراض نکنید، چون بههیچ عنوان امکان دررفتن وجود ندارد.
- نتیجهی اعتراض شما برای بعضیها میتواند سود داشته باشد (مثل مسافرین ماشین) و برای بعضیها سود خیلی بیشتر (مثل آقا پسر و دختر خانوم).
- اگر بهدنبال اعتراض شما جمعی به نتیجههای خوب رسیدند، از شما بهعنوان قهرمان یاد نخواهند کرد. شاید شما کاملاً فراموش شوید. مثلاً زوج جوان تاکسی حتی اسم مرا هم نپرسیدند.
- بعد از اعتراض، در سختترین لحظات شما تنها خواهید بود.
- دست آخر اینکه بیرون که میری یهذره به خودت برس. لباس خوب هم بپوش. شاید مهندس شدی و... !
اواسط بهار بود. با وجود این، گرمای ظهر تهران که با دود قاطی شده بود تهوعآورتر از همیشه بهنظر میرسید.
کد خبر 309818
نظر شما