1. دو دستش را حلقه کرده دور پاهایش و با وقار به نیمکت تکیه داده .رویش به روی جمعیت است و نگاه نافذش چهره در چهره حضار انداخته وقتی آن مرد با عبای شیری اش از پله ها بالا می رود. آن مرد می رود تا برای حاضرین سرشناس از اسطوره روی پرده بگوید. از فوتبال ، عشق ، هنر و ناصر حجازی.
2. او پله های سن را یک به یک بالا می رود با آن عبای شیری اش . انگار سالاهاست که این عبا را فقط برای مهمانی ها می پوشد ، برای جلسان مهم و برای نکوداشت ها.هنوز وقتی رو به جمعیت سخن می گوید استرس دارد. شیرین سخن می گوید اما تیک صاف کردن عمامه ، عبا و دست کشیدن به ریش هایش را با خود دارد . اصلا همین کارهایش است که او را خاتمی کرده ، مرد محبوب هنرمندان ، ورزشی ها و البته جوان ترها.
3. جشن است ، جشن نکوداشت . گوشه گوشه سالن پر است از هنرمند و ورزشکار از ستاره های دهه 30 و 40 تا همین حالا. همه آمده اند برای نکوداشت نام او که جای خالی اش را عکس روی پرده پر کرده. اسطوره همیشه منتقد. او که مرد اما زبانش را نبست. هیچ گاه خاموش نماند علیه زشتی ها و پلشتی های فوتبال مان. همان «گلبرگ مغرور» که نگاه نافذش از قاب پرده بیرون افتاده بود و خیره جمعیت را نگاه می کرد .
4. از میان همه آنها که برای نکوداشتش آمده بودند ، یکی شده بود مهمان ویژه . یکی که نه هنری بود و نه ورزشی. او با آن عبای شیری و آن صورت آرام و آن طمانینه همیشگی در گفتار . شاید از میان همه حاضرین در سالن کمترین شباهت را داشت به ناصر ، آن عزیز از دست رفته. ناصر بود و یک عمر تلاش برای گفتن ، برای ساکت نماندن ، برای فریاد و برای فغان از ظلم بی پایان و خاتمی که استاد است برای نگفتن. برای آرام نشستن و برای صبر کردن. حالا این دو در نقطه تلاقی سینما و فوتبال به هم رسیده بودند، یکی روی پرده و دیگری روی سن. او که همیشه می گفت؛ خاموش و آنکه عادت به سکوت داشت در حال گفتن.
5. حجازی که باشی می گویی ، سکوت جایز نیست . این مکتب ناصر بود. ناصر ، مرد گفتن ها. می گفت تا دم آخر . حتی روی تخت بیمارستان. می گفت از زشتی ها و پلشتی ها . می گفت از رنج ها ؛« آخه کشوری با این همه دارایی نباید مردمش محتاج این چندر غاز یارانه باشند؛ آقای دولت ...» عکسش روی پرده؛ کراواتش ، کت و شلوار اتو کشیده و آن صورت برق انداخته هیچ شباهتی نداشت به روزی که با موهای حنا گرفته و صورت غمزده ، روی تخت بیمارستان اینچنین از درد مردمش می نالید اما باز همان ناصر بود با آن دل شجاع و دست هایی که باید قاب روی دیوار می شدند اما جایی به انداره یک قاب نداشتند.
6. هر که روی سن می رفت یا از ناصر می گفت و یا از سید. همه انگار سرنوشت شان این شب با این دو گره خورده بود، پس می گفتند. حجازی که باشی ، می گویی فرقی ندارد کجا باشی . آنجا که باید گفت برایت سکوت جایز نیست . پس سینه سپر می کنی ، می ایستی و می گویی :« چرا نباید باشگاه استقلال یک تجلیل ساده از ناصر حجازی داشته باشد.» فرقی ندارد حتی اگر هادی طباطبایی باشی وقتی تندیس ناصر حجازی را در دست داشته باشی ، می زنی به سیم آخر و می گویی که حجازی چیزی را در دلش نگه نمی داشت. حرفش را می زد و می بخشید. این را همیشه می گفت چون دلش مثل دریا بود. می بخشید چون «حسن روشن» می گوید می بخشید. همان طور که بخشیده بود خیلی از حاضرین جمع را که پیش تر ها در حقش بد کرده بودند . نامش برای شان فقط بهایی بود برای کاسبی اما او با آن دست های گره زده به دور پاها و با آن چهره خندان تکیه زده بر نیمکت ، وقتی از روی پرده به حاضرین نگاه می کرد ، همه آنها که دوستش داشتند یا بدی در حقش کرده بودند را بخشیده بود. حتی اگر 3 سال بعد از فوتش هنوز تندیسش را برای نصب در کمپ باشگاه نساخته بودند. او بخشیده بود و این را حسن روشن با اطمینان در میان جمع فریادش می کرد.
7. خاتمی که باشی ، مماشات می کنی و سکوت که این رسم اوست. می نشینی و دم نمی زنی. وقتی قرار بوده ساعتی در جمع باشی اما گیرت انداخته اند و نمی گذارند که بروی ، می نشینی خودت را می خوری اما تن به جبر زمانه می دهی. سکوت می کنی مثل سال هایی که در راس قدرت بودی یا سال های دوری از قدرت که اصلا تو همه شهرتت را برای این سکوتت داری. برای این آرامش و این نگفتن هایت. اینکه چرا تو اینجایی و تندیس حجازی در دست داری ، می شود سئوال بزرگ قصه. تو که هیچ نمی گویی و اگر بگویی در لفافه می گویی، امشب عزیزی و او که می گفت و هیچ گاه لب بر نبست تا شاید این همه دشواری نکشد هم عزیز است و توی قلب همه. خلق و خوی تان نه ! هیچ شباهتی به هم نداشت اما برای این خلایق شمابا این همه تضاد دارید یک حس مشترک را تداعی میکنید بی آنکه کسی لحظه ای بپرسد :چطور؟ مگر می شود ؟ این دو با این همه تفاوت؟ تو نشان یادبود «گفتن» را می گیری احتمالا برای همه نگفتن هایت و او در عکس روی پرده لبخند می زند برای حالا که دیگرمجالش نیست «گفتن». در همان عکس نشسته روی نیمکت استقلال که دست هایش را گره زده دور پاهایش . همان عکس روز بازی دربی که وقت گرفته شدنش آرام در گوش عکاسش گفته بود:« اگر می شود این عکس را کار نکن چون عکس هایی که از پایین گرفته می شود ، پره های بینی ام حالتی دارند که دوستش ندارم.» و این عکس همانی بود که حالا هر جا می خواهند نام از حجازی در میان شان باشد ، بزرگش می کنند و همه بر دستش می گیرند، که انگار این سرنوشت ابدی اوست. سرنوشت مردی که بود تا بگوید. حتی به قیمت زجر کشیدن اما نباید خاموش می شد.
4141
نظر شما