خوابنامه‌ای با چاق کردن قلیان در بهشت!

دیشب خواب پدرم را دیدم. باغی بود پر از گل و بوته؛ فکر کنم بهشت بود. یعنی ظواهر امر اینجور نشان می‌داد. پدر روی تختی منبت کاری شده، کنار جوی آب روان، تکیه داده بود به چندتا پشتی بزرگ و داشت قلیان دود می‌کرد!

به گزارش خبرآنلاین، رمان «خواب نامه» نوشته مهدی رئیس المحدثین از سوی نشر افراز به چاپ رسیده است. این رمان، رمانی بومی است که وقایع آن در مشهد می گذرد و داستان جوان بیماری است که به نوعی اختلال خواب دچار می شود. «خواب نامه» دومین کتاب مهدی رئیس المحدثین پس از مجموعه داستان «کف بین» است.

نویسنده در پشت جلد این کتاب آورده: دیگر چیزی نمی توانم بنویسم. هرچند که این جمله بار منفی دارد، ولی واقعیت همین است که گفتم: من دیگر چیزی نمی توانم بنویسم. این بیماری پاک زده مخم را تعطیل کرده. دیگر نمی توانم وقایع را توی ذهنم خوب حلّاجی کنم. مدتی است که حس می کنم دارم این یادداشت ها را به زور می نویسم. هی زور می زنم تا حوادث بدون هیچ کم و کاستی به بهترین نقل بیایند روی کاغذ. خواب هایی که هرچه بیشتر تعبیر می کنم و می نویسمشان، هی غلیظ تر می شوند و جدی تر. گویی تلاش دارند هر طور شده مکتوب کنند ماهیّت ترسناک خودشان را...


در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:
دیشب خواب پدرم را دیدم. باغی بود پر از گل و بوته؛ فکر کنم بهشت بود. یعنی ظواهر امر اینجور نشان می‌داد. پدر روی تختی منبت کاری شده، کنار جوی آب روان، تکیه داده بود به چندتا پشتی بزرگ و داشت قلیان دود می‌کرد.
تعجب کردم؛ آخر تاحالا در هیچ روایتی نخوانده بودم که بهشت جای قلیان و دود و دم بوده باشد. هرچی بوده، همیشه از جوی‌های پر از شیر و عسل گفته شده و از سرسبزی و درختان میوه‌ای که بدون نیاز به دست درازی شاخه‌هایشان را خم می‌کنند و میوه‌هایشان را می‌چپانند توی دهانت؛ حالا شسته یا نشسته.
صورت پدر چقدر جوان و شاداب شده بود. درست مثل همان وقت‌هایی که جواب بله از مادر گرفته بود. حتما کار خیر زیاد انجام داده بود که حالا برای خودش توی بهشت لم داده و دور از دنیا و مافیها، داشت خوش می‌گذراند. دوتا خانم قد بلند هم ایستاده بودند پشت سرش و داشتند با پر طاووس بادش می‌زدند. از وجناتشان پیدا بود که حورالعین‌اند؛ یعنی ظواهر امر این گونه نشان می‌داد. خوشا به سعادتش.
رفتم جلو و خم شدم و دستش را بوسیدم. پدر همچون پادشاهان زیر چشمی نظری انداخت و ردیف دندان‌های سفید و سالمش افتاد بیرون.
«تو وارث شایسته‌ای برای من خواهی شد، اگر اینقدر نگیری بخوابی.»

می‌خواستم بگویم پدرجان، مگر چیز دندان‌گیری هم برایمان به ارث گذاشته‌ای که حالا می‌گردی پی وارث شایسته‌اش؟ اما نگفتم. گفتم: «شرمنده‌ام نکنید پدرجان. من مریضم و ناتوان. اگر می‌توانید مرحمتی کرده و برایم دعایی بفرمایید؛ شاید دعای خیر شما در این دنیا تاثیری داشته باشد بر حال نزار من.»
لحنم عجیب شده بود مثل این رعیت‌های بدبخت بیچاره‌ای که دست به سینه می‌ایستند جلوی اربابانشان و زبان در کام می‌گیرند تا دستوری صادر شود.
پدر خندید و دوباره ردیف سفید دندان‌هایش بیرون زد. ای بابا! مثل اینکه فقط تصمیم داشت دندان‌های سالم و سفیدش را بکشد به رخم. چشمم افتاد به آن دو حوری پشت سرش، که اتفاقا آنها هم چشمشان تا بناگوش وا شده بود و دندان‌های سفیدشان را گذاشته بودند در معرض نمایش.
بی شک این صحنه مصداق بارز این بیت از شاعر بود که می‌فرمایید:
لذت دنیا زن و دندان بود بی زن و دندان جهان زندان بود
خواستم بگویم: «پدرجان حیف این دندان‌ها نیست؟ این قلیان می‌زند همه‌شان را از دم زرد می‌کند. مگر اینجا تلویزیون ندارد که مدام برایتان از مضرات دخانیات بگوید؟»
ولی همانجا بیدار شدم و این نصیحت ماند تا خواب بعدی که شاید دوباره ببینمش...

*
«بشین میکائیل.»
و پک محکمی زد به سیگار و دودش را ول کرد توی تاریکی دم کرده اتاقک.
«به جای این همه خواب بیا کمی دعا بخون، ثواب می‌بری.»
صدای دو رگه‌اش آزارم می‌داد. تازه آن لحظه متوجه مرده کفن پوشی شدم که دراز به دراز افتاده بود گوشه اتاقک. رفتم جلو و نشستم بالای سر میت. چه قدر زمین زیرم سرد بود؛ عینهو زمهریر دوزخ. بوی کافور همراه دود غلیظ سیگار نشسته بود توی فضای خفه اتاقک. خواستم فاتحه‌ای بخوانم، ولی نتوانستم! لبانم شبیه دو تکه چوب خشک، چفت شده بودند روی هم.
پرده لغزید و مادر پیچیده در چادری سیاه آمد داخل. سینی را گذاشت جلوی عمو عبدالله.
«بفرمایین حاج آقا، خودتونو خیلی خسته کردین.»
توی سینی، همان کاسه چینی بزرگ بود پر از حلوای داغ و همان کاسه کوچک زعفران پر از خرما. توی تاریک روشن سایه های اتاقک، زل زدم به میت. صورتش محو بود. شاید من نمی‌دیدمش در آن تاریکی! ولی انگار نه چشمی داشت و نه بینی‌ای و نه دهانی. هرچه زور زدم لبانم باز نشد که نشد. گویی که بالا و پایینش را دوخته بودند با نخ و سوزن؛ همچون مرده‌ای مسیحی.
با دهان بسته می‌نالیدم که رها شدم از کابوس. سردم نبود، اما می‌لرزیدم.
از پنجره چشمم افتاد به آسمان. ستاره‌ها داشتند از گرما ذوب می‌شدند و یکی یکی می‌چکیدند از آسمان.
ابراهیم گوید: اگر در خواب صورت خود را واژگون بیند، دلیل که همة مردم روی از وی بگردانند.
ابن سیرین گوید: اگر بیند که دهان وی سخت بسته بود، دلیل بُود که هلاک گردد یا بیمار شود یا اجلش نزدیک آمده باشد...

 

6060

 

کد خبر 333262

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین