گفتگو با بهروز وثوقی‌راد، مرد کلاه مخملی ایران: معروفیت باعث دردسرم شده

در ذهن بهروز وثوقی‌راد، تقویم ها ورق نخورده اند، سال ها عکس مانده اند و ساعت ها روی دقیقه ای از چهل سال پیش خوابیده اند. اتاقی در خیابان سیروس که آن محله هم جایی در همان سال ها گیر کرده و پا به پای خیابان های دیگر جلو نیامده.

مریم نوابی نژاد: مرز واقعیت و رویا کجاست؟ چقدر یک خیال دوردست، می تواند در یک نفر درونی بشود که سال ها در آرزویش بماند، زندگی کند و به زمان حال برنگردد؟

آرزوی بزرگ خوب است به شرط آن که خودت را مهیای یک سفر سخت کرده باشی. برایش زحمت بکشی و سال ها به خاطر رسیدن به آن، عرق ریخته باشی.

این که هرشب با یک رویای محال بخوابی و آرزو کنی که صبح فردا ورق برگردد و تو در اوج ایستاده باشی می تواند روزها و سال های زیادی را به یک عمر حسرت تبدیل کند. این که یک دهه شصتی آن قدرغرق درنقش های فیلم های دهه چهل بشود که شبیه همان ها لباس بپوشد و شبیه همان ها حرف بزند و غیر از گوشی ایرانسلی که توی دستش گرفته، هیچ نشانی از این دوره و زمانه، در چهره و رفتارش نباشد، غیر از عشق شهرت و دیده شدن، لابد باید ریشه در جایی از کودکی یا نوجوانی اش داشته باشد.

در ذهن این کسی که روبروی من نشسته و اسم واقعی اش را هم به من نمی گوید، تقویم ها ورق نخورده اند، سال ها عکس مانده اند و ساعت ها روی دقیقه ای از چهل سال پیش خوابیده اند. اتاقی در خیابان سیروس که آن محله هم جایی در همان سال ها گیر کرده و پا به پای خیابان های دیگر جلو نیامده.

هنوز دستمال ابریشم، هنوز کلاه مخملی و کت شلواری که تو را به یاد عکس های مجلات قدیمی می اندازد. دلیل گفتگوی ما با این پسر سی ساله که کاندید ریاست جمهوری هم شده بود و لیدراستیل آذین، پرسپولیس و گهر درود هم بوده ، شاید تنها شدن یک نفر در کوچه پس کوچه های پایتخت است برای رسیدن به شهرتی که نمی داند دلیلش کجاست و اگر روزی آن کفش های قیصری و لباس و کلاه و سبیل را از خودش جدا کند و آن تشابه اسمی را از توی شناسنامه اش بردارد، معلوم نیست از آدمی که توی یک نقش تا این حد فرو رفته ، چه چیزی باقی می ماند؟

 

کجا به دنیا آمدی؟ کودکی ؟ نوجوانی؟

والا همشیره! در روستای سرگرفته یعنی رازان از توابع سرگرفته نزدیک خرم آباد به دنیا آمدیم. اما بزرگ شده خرّم آبادیم. من بچه اول خدا بیامرز مادرم بودم. یه خواهر هم داشتم که بعد که مادرم فوت کرد یک سال بعد مریض شد و اون هم عمرشو داد به شما. بعد به دلیل کمبود امکانات از روستا آمدیم خرم آباد محله ی قدیمی پشت استادیوم.خیلی بچه شیطانی بودم.شدید. باید یک جایی انرژی ام را تخلیه می کردم.


به چه راه حلی رسیدی؟

خدمت خواهرم عرض کنم که از همون بچگی دوست داشتم با آدم ها دوست بشوم و آن ها مرا بشناسند. تا این که بازی های خیبر خرم آباد بود.من از مدرسه فرار کردم که بروم استادیوم. از گیر مامورها فرار کردم و پریدم سردیوار استادیوم و زمین خاکی را دیدم. دروازه و جمعیت و بازیکن ها را دیدم و همانجا جرقه فوتبال در ذهن من زده شد و دیگر پاک نشد. زمین استا دیوم خیلی جای خوبی بود .


چرا فوتبالیست نشدی؟ اصلا سراغش رفتی؟

رفتم همشیره .رفتم. خودم هم فوتبال بازی می کردم. بازی ام هم خوب بود. خیلی لاغر بودم . به حدی که الان سینما را دوست دارم فوتبال را هم دوست داشتم. عشق به فوتبال . عشق به مهدوی کیا . عشق به پیوس. چهارم پنجم ابتدایی دیدم فوتبال بد جوری روی روح و روانم می رود. نمی توانستم درس بخوانم. حتی وقتی 10 سالم بود، دعوت شدم به اردوی آموزشگاه های استان به مربی گری اکبر حسن وند که دبیر حرفه مان هم بود بعد یکسری دیگر را دعوت کردند و اسم مرا خط زدند. یعنی تقصیر خودم بود . سر تمرین ها نمی رفتم. یعنی می دانی خواهرم ، کمبود امکانات جلوی پیشرفتم را گرفت.

چرا کمبود امکانات؟ اینجا که دیگر خودت تنبلی کردی و نرفتی؟

آره تنبلی کردم .نمی دانم. شاید بیشتر دوست داشتم تماشاچی ها را هیجان زده کنم.تماشای فوتبال را بیشتر دوست داشتم. بعدها فهمیدم که این تیم ها آمده اند از بغل سکوی من انرژی و هیجان بگیرند. می دیدم عکاس ها از گوشه کرنر روی صورت من زوم کرده اند. کار برایم خیلی جدی شد. یادم هست همان روزها که با تیم های کوثر و تیم های خرم آباد می رفتم ، همان وقت ها به خودم می گفتم ای خدا می شود یک روز من لیدر تیم پرسپولیس بشوم؟ بعد دیگر به عنوان هوادار می رفتم. بعد از آمدن تیم کوثر که مدیر عاملش اسماعیل حیدر پور هم بود ، زندگی ام عوض شد.از من خواستند لیدر تیم بشوم. بس که جو می دادم به ورزشگاه و جمعیت را به هیجان می آوردم، خواستند لیدر بشوم که دیگر از هوادار شدم لیدر.

 

صبر کن!هنوز مانده به لیدر شدنت برسیم. غیر از عشق به فوتبال چه دلیلی باعث شد ترک تحصیل کنی؟

بعد خدمتت عرض کنم . یک دفعه ابروهام سوخته شدند. داشتم موهایم را روی بخاری خشک می کردم که ابروهام سوخته شدند. یک پسر خیلی شری داشتیم توی مدرسه که خیلی بی مرام بود و همه را مسخره می کرد و می زد. من خیلی جلویش می ایستادم.وقتی رفتم مدرسه چو انداخت که این زیر ابرو برداشته. من هم خجالت کشیدم و دیگر نرفتم مدرسه. که یک همکلاسی بامرامم به نام آقا جواد هم به خاطر من ترک تحصیل کرد.خیلی با مرام بود.

در همان خرم آباد، داشتم کارگری می کردم که سنگ افتاد روی پایم. از صاحب کارخانه سنگ شکایت کردم. بعد از یک سال دادگاه رفتن و شکایت، قرار شد پول کمی بگیرم و نشستم با خودم سنگ هایم را وا کندم. گفتم ببین بهروز جان! کسی برای تو کاری نمی کند. برو دنبال زندگی و پیشرفتت. خیلی سختی ها کشیدی . نامردی دیدی . از همه طرف خانواده ، فامیل ، دوست ، آشنا. پس بیا مردی کن و از شکایتت صرف نظر کن. همین پول کم را بگیر وگذشت کن. فقط 800 هزار تومان گرفتم و سال 86 به تهران آمدم.

 

پدرت نگفت باید درس بخوانی؟ دعوایت نکرد؟

والا پدرم بعضی وقت ها با شلنگ می افتاد دنبالم. الان که فکر می کنم می بینم از سر دلسوزی این کار را می کرده. بعد ننه مشهدی می آمد دست هایش را می گرفت که چکارش داری. بابام می گفت این عشق فوتبال دیوانه اش کرده، درس نمی خواند. فوتبال به دردش نمی خورد . الان نمی فهمد بچه است. این لاغر مردنی که فوتبالیست نمی شود. راستش همان موقع پایم شکست و ننه مشهدی نگذاشت بروم. هنوز هم می گویم ننه مشهدی ولی واقعا حق مادری به گردنم دارد.

 

ننه مشهدی همسر دوم پدرت بود؟

بله خواهرم.

 

اولین باری که به تهران آمدی؟

خدمت خواهرم عرض کنم که سال 76 با اصرار های من با پدرم آمدیم تهران. شرکتی درخیابان فلسطین نزدیک ورزشگاه شهید کشوری. آنجا مهندس خسروی گفت: پهلوون بیا من سفارشت کنم به آقای حجازی مرحوم ناصر خان هنوز زنده بود. گفتم نه من پرسپولیسی ام. گفت بیا برو پاس تهران پیش مهندس عابدینی. گفتم من قبول نمی کنم باید بروم خرم آباد و درجه دار بشوم. بابایم یک مدتی مرا گذاشت آن شرکت که مکانیکی یاد یگیرم. بعد از کسانی که در شرکت کار می کردند ، پرسیدم این پرسپولیس کجاست؟ گفتند: دفترش توی خیابان طالقانی است. زمان کورش شهبازی فر و حسین عبدی و حسین آشوری بود. بعد رفتم و برای تیم نوجوانان پرسپولیس ثبت نام کردم اما نتوانستم بمانم. دیدم طاقت سختی ها را ندارم. طاقت غربت و دوری از خانواده ندارم. مهندس خسروی گفت بیا شبانه درست را بخوان و روزها تمرین کن.گفتم نمی توانم . طاقت سختی را ندارم.

برگشتی خرم آباد و باز هم هواداری تیم فوتبال؟

من آن موقع یک ته چهره ای از بازیگر فیلم تنگسیر داشتم. هنوز خیلی درگیر فیلم نشده بودم. موهایم کوتاه کوتاه بود و ته ریش داشتم که با آقای عابدینی عکس دارم. بعد دیدم مردم مرا با اسم آن بازیگر صدا می زنند. موهای کوتاه و چتری قیصری داشتم. هی می گفتند بهروز بیا اینجا. آن موقع این جرقه در من زده شد.فهمیدم که اگر تریپ را سینمایی تر کنم و جاهلی تر لباس بپوشم، می توانم در ایران خودم را به مردم بشناسانم. یک روز سر میدان نشسته بودم کارگری. یک کارگر شهرداری آمد. ازش پرسیدم تیپ دهه چهل که می گویند من به آن ها شبیه ام ، چطور بوده؟
گفت: پسرم شلوارها لوله تفنگی بوده. کفش ها قیصری بوده ، یقه پیراهن روی کت می افتاده ، من هم رفتم دنبال این تیپ لباس ها گشتم .می رفتم یک جایی سمت بازار خرم آباد که یک پیرمردی آنجا مغازه داشت که لباس های خیلی خیلی قدیمی می آورد. لباس هایم را از آنجا تهیه می کردم. از سال 84 دیگر دادم خیاط برایم لباس بدوزد. . بعد هی خانواده می گفتند این چه تیپی است؟ ما خجالت می کشیم. توی درو همسایه آبرو داریم . ولی من می گفتم: برایم مهم نیست. مرا با این تیپ می شناسند. خودم با این تیپ احساس راحتی داشتم. بعد یکی از هواداران تیم خیبر گفت بهروز اینجا در لرستان جو محدود است ، خبرنگار خیلی روی تو زوم نمی کندو بهت بال و پر نمی دهند. حتما باید تو را تحقیر کنند؟ از اینجا برو تهران.

 

چطور توانستی اسم و فامیلت را عوض کنی؟

برای تغییر اسمم دو سه ماهی رفتم ثبت احوال. خیلی اذیت شدم . زنگ زدم 118 گفتم در خرم آباد فامیلی وثوقی داریم. گفت یک نفر هست. شماره اش را گرفتم.رفتم رضایتش را بگیرم. یک پیرمردی بود صورت خیلی خفن، شکسته و زخم خورده. عین خود هنرپیشه های فیلم. به من گفت: تو معقول نیستی. یاد فیلم ها افتادم. دنیا برایم آخرالزمان شد. گفتم: اگر اسمم را عوض نکنم بهروز نیستم. یک چهار پنج تا ازبچه های بامرام داش مشتی که توی میدون خرم آباد می نشستیم آمدند در ثبت احوال شهادت دادند که من در کار فیلم و سینما هستند و آنقدر پیله کردم تا ثبت احوال رضایت داد.

 

پول آمدن به تهران داشتی؟

در همان خرم آباد، داشتم کارگری می کردم که سنگ افتاد روی پایم. از صاحب کارخانه سنگ شکایت کردم. بعد از یک سال دادگاه رفتن و شکایت، قرار شد پول کمی بگیرم و نشستم با خودم سنگ هایم را وا کندم. گفتم ببین بهروز جان! کسی برای تو کاری نمی کند. برو دنبال زندگی و پیشرفتت. خیلی سختی ها کشیدی . نامردی دیدی . از همه طرف خانواده ، فامیل ، دوست ، آشنا. پس بیا مردی کن و از شکایتت صرف نظر کن. همین پول کم را بگیر وگذشت کن. فقط 800 هزار تومان گرفتم و سال 86 به تهران آمدم.

 

نمی شد با همان تیپ جاهلی در همان خرم آباد بروی سراغ فیلم و بازیگری؟

خیلی رفتم .دنبال کارگردان های صدا و سیمای خرم آباد راه می افتادم که ترا به خدا یک نقشی به من بده.از اینجا حساب کنید تا سرخیابان دنبالش می دویدم. یک کارگردانی بود به نام محمد سیف زاده حتی یک روزنامه برایش خریدم. گفت : بهروز اگر بروی تهران شاید یک رضا کرم رضایی از تو دربیاید یا یک داریوش ارجمند اما اینجا بمانی به جایی نمی رسی. دیدم راست می گوید. همه چشم هم چشمی و حقارت و حسادت ودیدم جو خیلی پایین است . سیستم خیلی پایین است. می دانی خواهرم! مسئولین خرم آباد تیپ و قیافه مرا دوست نداشتند. آن کفش های قیصری و دستمال ابریشم و کلاه شاپو برایشان گران تمام می شد. می خواستم مثل آن شخصیت ها خوش تیپ و بامرام باشم. شاید در آینده ، قدرتش را پیدا کنم و صورتم را عمل کنم و عین همان شخصیت فیلم بشوم. من نمی توانم واقعیت ها را پنهان کنم. باید راستش را به شما بگویم.همه می گفتند صورتت طور خاصی است به همه شخصیت های دهه چهل می خورد. دیدم راست می گویند.تصمیم گرفتم در همین نقش بمانم.

من بیست بار تست دادم . البته من آبدارچی فیلم امین تارخ بودم . چایی دادم دست عوامل فیلم.دست آقای تارخ چایی دادم .سر سریال اغمای سیروس مقدم چایی دادم دستشان. باز با لطف آقای امین تارخ یک نقش کوچک گرفتم مقابل امین تارخ که نگهبان بودم. کم کم شروع شد که باید از آبدارچی سینما شروع کنم. اما اگر همان سال 86 کمی غیرت به خرج می دادم و می رفتم کلاس های آقای تارخ تا الان هم بازیگری را یاد گرفته بودم هم به جایی رسیده بودم.

 

چطوری محله سیروس را پیدا کردی؟

آمدم تهران. دخترخاله مادر بابام تهران زندگی می کرد. با خانواده اش مرا بردند خیابان سیروس. گفتند اینجا می دانی کجاست؟ گفتم: نه! این محله ی رویاهای توست. آن موقع دیگر درگیر مسلک پهلوانی فیلم های ایرانی شده بودم. حمام نواب و زیر دالان بازارچه و... فکر نمی کردم هنوز این محله همان طور که در آن فیلم ها دیده بودم ، دست نخورده باقی مانده باشد. خیلی برایم جذاب بود. گفتم: آهان بهروز جان! اینجا برای تو ازبرج های بالا شهر هم بهتر است. حالا یک قالیچه داری داشته باش. یک لقمه نان و پنیر داری؟ داشته باش. با هم کم بساز و همین جا توی رویاهایت زندگی کن.

 

فکر کردی به تهران بیایی چه اتفاقی برایت می افتد؟

برایم آرزو بود بیایم تهران زندگی کنم. حسرت پایتخت را داشتم. توی رویایم می دیدم که ممکن است کارگردان ها و تهیه کننده ها از اخلاق و مرام من خوششان بیاید ومرا به نقش اول فیلم هایشان دعوت کنند. بعد در رویا می دیدم که تیترزده اند که لیدر فوتبال کلاه مخملی ایران به هالیوود دعوت شده. بعد همه جای دنیا حرف از مرام و شخصیت و انسان دوستی من است.

 

انگار بعد ها سینما جای فوتبال را برایت گرفت. چه اتفاقی افتاد؟

یک آقایی بود به اسم اسماعیل حیدری که همسایه ام هست. حرف هایی زد که برو دنبال سینما. فوتبال به تو نان نمی دهد. من سال های قبل کم و بیش می گرفتم من گهر درود که بودم هر بازی 300-250 می گرفتم ولی امسال نه. امسال اگر باشد 10 تا بلیط به من می دهند که من چند تایی را می فروشم و چند تایی را به دوستان بامرامم می دهم.اگر بخواهم معروف بشوم باید خاک فوتبال و سینما را بخورم. من در اوج معروفیتم توی پارک ها کار می کردم ، تا 4-3 صبح ساندویچ می فروختم. من خیلی سختی کشیدم تا پول سفرم را تهیه کنم و با تیم کوثر بروم تهران و تیم را تشویق کنم.اگر بگویم از فوتبال 10 ملیون گرفته ام دروغ گفته ام. اما به جایی نرسیدم. جو فوتبالی و مافیا بازی اجازه نداد رشد کنم. الان آرزویم این است یکی دو نقش کوچک در فیلمی بگیرم و بعد سیل دعوت ها بیاید و من در فیلم های بهتر و نقش های بزرگتر بازی کنم.

 

فکر نمی کنی برای این آرزویت باید زحمت بکشی؟ فکر می کنی معروف شدن به همین سادگی ست؟

مگر به همین سادگی نیست خواهرم؟ من همین طوری با استیل آذین معروف شدم. کی فکرش را می کرد با من مصاحبه کنند؟ برنامه ی نود؟ همین شما برای چی دارید با من مصاحبه می کنید؟ می شود خواهرم. همان طور که اولین بار محسن صفا با من مصاحبه کرد.خدا خیرش بدهد. خبرنگارسمنان بود من به عنوان لیدر تیم استیل آذین که همان موقع هم توی برنامه ی نود نشانم دادند رفته بودم سمنان. آنجا محسن را دیدم. از من فیلم گرفت و گفتم لیدر ها زیر پایم را خالی کردند. رفتند به دروغ به علی دایی گفتند که بهروز گفته علی دایی از من دعوت کرده در حالی که من نگفته بودم خلاصه زمان آقای انصاری فر خیلی به من کم لطفی کردند.به علی دایی گفتم پول لیدرت را نمی دهی؟ گفت من کی گفتم که بیایی لیدر پرسپولیس بشوی. خلاصه خیلی نامرامی دیدم. فشار اقتصادی از یک طرف، فکر دختر دایی آن طرف، عشق فوتبال از این طرف چون آذری زبان نبودم چون لر بودم کسی پشتم نبود. اگر قوم من هم پشت مرا می گرفت بیشتر می توانستم مطرح بشوم توی فوتبال. جعبه مافیای فوتبال ایران! خیلی اذیت شدم در فوتبال زمان راه آهن. خیلی از آدم ها پاچه خواری علی دایی را می کردند اما من اهل این کارها نبودم. روزگار می گذرد اما زمان همه چیز را ثابت می کند.به خودم می گویم آفرین بهروز جان! کم خوردی زحمت زیاد کشیدی اما نان کسی را نبریدی. در حق کسی کم نگذاشتی.البته اگر کسی زور بگوید جلویش می ایستم.

گفتی دختر دایی؟ دوستش داشتی؟

بله خواهرم. برایم رفتند خواستگاری دختر داییم.آن ها به ما گفتند که از تیپ من خوششان نمی آید . گفتند عشق هنرپیشگی و فوتبال و مطربی که نشد کار. نمی توانیم اعتماد کنیم و دخترمان را به کسی بدهیم که شغل ثابتی ندارد. برادرش گفت ما با مطرب جماعت، کاری نداریم.دختردایی ام را خیلی دوست داشتم ولی خوب قبول نکردند.

 

برای رویای بازیگر شدنت چه کردی؟ تست بازیگری هم دادی؟

من بیست بار تست دادم . البته من آبدارچی فیلم امین تارخ بودم . چایی دادم دست عوامل فیلم.دست آقای تارخ چایی دادم .سر سریال اغمای سیروس مقدم چایی دادم دستشان. باز با لطف آقای امین تارخ یک نقش کوچک گرفتم مقابل امین تارخ که نگهبان بودم. کم کم شروع شد که باید از آبدارچی سینما شروع کنم. اما اگر همان سال 86 کمی غیرت به خرج می دادم و می رفتم کلاس های آقای تارخ تا الان هم بازیگری را یاد گرفته بودم هم به جایی رسیده بودم.

 

حوصله زحمت کشیدن نداری. می خواهی فوری به آرزوهایت برسی.

آفرین! می خواستم زود به نتیجه برسم. حوصله ی کلاس و دوره و تمرین نداشتم.

 

چرا در همان تدارکات سینما نماندی؟ شاید از آن مسیر می توانستی نقش های کوچکی بگیری!

بعد یکبار یکی از همین بازیگرها داد زد که بهروز بدو برای سگ ها گوشت جمع کن. اضافی گوشت و غذای عوامل را جمع می کردم و برای سگ های باغ می بردم. می گفتم عیبی ندارد بهروز جان! تا وقتی پادویی نکنی به جایی نمی رسی.بزرگ نمی شوی. غرغر تدارکات را شنیدم که بهروز چرا چایی نمی آوری؟ بعدگفتم :نگذار هر کسی بهت ناروا بگوید. این بود که دیگر کار تدارکات سینما را ادامه ندادم.

از همون بچگی دوست داشتم با آدم ها دوست بشوم و آن ها مرا بشناسند. تا این که بازی های خیبر خرم آباد بود.من از مدرسه فرار کردم که بروم استادیوم. از گیر مامورها فرار کردم و پریدم سردیوار استادیوم و زمین خاکی را دیدم. دروازه و جمعیت و بازیکن ها را دیدم و همانجا جرقه فوتبال در ذهن من زده شد و دیگر پاک نشد. زمین استا دیوم خیلی جای خوبی بود

 

کاندیدای ریاست جمهوری شدی تا معروف تر بشوی؟

بله همشیره ! راستش وقتی محسن صفا گفت: کاندید ریاست جمهوری بشو. اولش ترسیدم. گفتم: برایم خطری ندارد؟ گفت: نه ! اولش با استیل آذین معروف شدی حالا با کاندید شدنت معروفتر می شوی . چهارتا کارگردان تو را می شناسند. چهار تا اهالی ورزش تو را می شناسند. خلاصه پله های پیشرفتت می شود. دیروزود دارد اما قول می دهم که بیایند سراغت. گفتم:روی چه حسابی این حرف را می زنی؟ گفت: کارگردان ها دنبال آدمی می گردند که چهره اش کنند . معروفش کنند. حالا تو با کاندید شدنت، معروفیت ات را بیشتر می کنی. آن ها حتما سراغت می آیند.

 

سراغت آمدند؟

نه هنوز خواهرم! ولی یک روز می آیند.

 

حالا این معروفیت به دردت می خورد؟

نه خواهرم ! معروفیت بیش از حد خانه نشینم کرد. الان مردم مرا با پرسپولیس پروین می شناسند. خیلی ها مرا می شناسند. اما سختم شده. کاش نمی شناختند و می رفتم یک گوشه ای نانم را در می آوردم. الان نمی توانم با این تیپ و قیافه و معروفیت هر کاری را قبول کنم.صادقانه بگویم اگر کمک های دکترسید شهاب عزیزی خالق عضو هیات رییسه فوتبال ایران و برادرش و دکتر قهرمان مهرعلی نبودند زندگی ام با فلاکت می گذشت. اما به خودم می گویم سکوت کن و تحمل کن.

 

در این سال ها رفته ای پدرت و ننه مشهدی را ببینی؟

پدرم به خاطر این تریپ و قیافه از من ناراضی است. می گوید ساده بگرد. ما دوست داریم ساده بگردی.من پایبند مرام خودم هستم وگرنه تیپم را عوض می کردم و با دختری که می خواستم ازدواج می کردم. اما دیدم سخت است. باید دور سینما را خط بکشم. دور پرسپولیس را خط بکشم. فوتبال را کنار بگذارم و تیپم را به خاطرش عوض کنم. آن وقت باید رویای جهانی شدن و سینما و اسکار را فراموش کنم. نمی توانم. من بدون این ها تعریفی ندارم.

 

فکر می کنی اگر عشق به فوتبال و سینما نبود، الان زندگی ات چطور بود؟

اگر عشق به فوتبال و سینما نبود باید الان مثل فیلم گوزن ها دنبال یک مثقال مواد بودم تا خماری ام را برطرف کنم و خودم را شارژ کنم.نمی دانید چه سختی هایی کشیدم! چه ناملایماتی از روزگار دیدم! اما می خواهم پای همین راهی که انتخاب کردم بایستم. شاید روزی مثل آقای تختی یا سیروس قایق ران بزرگ شوم . چون فقر را کشیده ام. سختی دیده ام .با همین تریپ هم معروف شدم. همه مرا همین طوری می شناسند. اگر تریپم را عوض کنم دیگر کسی مرا نمی شناسد. همین تریپ نگذاشته سراغ خلاف بروم. ادای آدم های بامرام را دربیاورم تا شبیه آن ها رفتار کنم و بعد باورم بشود که مرام حرف اول را می زند.

لیدر تیم های کشتی هم بودی؟

بله خواهرم. در مسابقات کشتی پهلوانی آذربایجان بودم و تشویق می کردم که 500هزار تومان به من دادند . توی تشویق ها مرام و مهمان نوازی لرستانی ها را نه تنها به ایران که به کل دنیا نشان دادم . مطمئنم اگر در ترکیه یا آذربایجان بودم بالای 20 میلیون دستمزدم بود. که سرمربی کشتی پهلوانی آذربایجان به من گفت:آقا بهروز! تیم ملی کشتی پهلوانی ایران مدیون دو نفر است. یکی سید علی دولتشاهی زورخانه پهلوانی و یکی هم تشویق های تو بود که نشان داد مردم لرستان بافرهنگ هستند.

 

دلت برای خرم آباد تنگ نمی شود؟

چرا خواهرم! من آنجا بزرگ شدم. اما جای پیشرفت ندارد؛ از ما که گذشت کاش خرم آباد هم پا بگیرد. کارخانه ای ، تیم فوتبالی یا تیم والیبالی. ما که سوخته شدیم اما برای جوان هایی که آنجا زندگی می کنند زندگی آسان تر بشود. الان شهرهای دورافتاده سیستان بلوچستان تیم والیبال دارند.چه فرقی میان قومیت ها هست؟مگر موقع جنگ تمام این ملیت ها دست به دست هم ندادند و از کشور دفاع کردند.

 

این عکس ها را برای چی آوردی؟

این عکس های من است با آقای امیرعابدینی ، عکس علی پروین ، علی دایی . عکس هایم با لباس ورزشی است . می خواستم همه بدانند که من پایم به توپ خورده فقط نبود امکانات و دلال بازی ها نگذاشته که به جایی برسم.

 

می خواهی در همین شکل و شمایل بمانی؟

دوست دارم تریپم همین بماند. البته معلوم نیست اگر پیشنهاد سینمایی خوبی داشته باشم شاید ازفضای جاهلی کلاه مخملی کمی دور بشوم نمی دانم چه پیش می آید.حالا خواهرم شما بگو !می خواهی با این مصاحبه چکار کنی؟ شما هم این کلاه مخملی را فقط یک سوژه می بینی یا می خواهی کمکی بکنی؟

 

عکس ها: زهرا رمضانی‎

۴۷۴۷

کد خبر 345463

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 9 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 24
  • نظرات در صف انتشار: 2
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • امین IR ۰۸:۲۷ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    بچه ی لرستان یک خرم آبادی غیرتی و سرحال
    • بی نام IR ۰۹:۴۳ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
      95 12
      نمیدونم چاپ میکنی یا نه ولی این آدم تو ورزشگاه معمولا میاد به عنوان لیدر و ادبیات کاملا بی ادبانه و گستاخانه ای دارد حالا اینجا اومده معروف شده!!!
    • بی نام A1 ۰۹:۵۵ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
      چرا منفی دادین ارث باباتونو خورده یا با لر بودنش مشکل دارین؟
    • بی نام IR ۱۱:۵۴ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
      21 50
      بی ادبی کردی شاید بهت بی ادبی شده!بچه ی خرم آباده و خیلیم با مرام!از خیلیا مرامش بیشتره!منفی چرا میدین؟از چی زورتون داره ؟ از فقیر بودنش یا از یه رنگ بودنش؟
  • بی نام A1 ۰۸:۴۸ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    كه چي باهاش مصاحبه كرديد؟؟ اگه جرات داريد بريد با اصلش مصاحبه كنيد
    • بی نام A1 ۱۰:۵۷ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
      53 4
      فرعش هم خوبه. هر چتد باید با اصلش هم گفتگو بشه. عشق به اصل، این فرع رو به وجود آورده
  • بی نام AE ۰۹:۱۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    ولگردی هم شد شغل ؟! اونم با این قیافه دوران جاهلیت ....
    • بی نام A1 ۱۰:۵۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
      57 12
      ولگرد؟ این بتده خدا کجاش ولگرده؟ اگر این ولگرده پس بیش سه میلیون بیکار توی ایران چی هسن؟
  • سعید A1 ۰۹:۳۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    16 34
    دمت گرم به مولااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  • یوسف A1 ۱۰:۰۱ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    46 5
    او هم دنیای خودش را دارد! ولش کنید به حال خودش! همه که نباید مثل من حساب در و دیوار هم بکنند که مباد1..........
  • مجیدپرسپولیسی A1 ۱۰:۱۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    40 39
    بنظرم درسته که این تیپ جاهلی یک کم دمده شده ولی از این همه عشق لذت بردم مطميئنا یه روز موفق میشه . خصوصا که پرسپولیسی هم هست !
  • بی نام A1 ۱۰:۳۳ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    70 22
    من به این آقا به خاطر رویاهایش احترام می گذارم
    • بی نام IR ۱۱:۴۳ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
      39 4
      موافقم. مطمئنم در آينده سرخوردگى و تنهايى درانتظارشه. اميدوارم زودتر سر عقل بياد ولى تو اين دوران آدمايى كه اينجورى به روياهاشون باور دارن پيدا نميشه. انشالله به آرامش برسه
  • هاشم IR ۱۰:۴۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    21 18
    ایول خدارحم دالوند خودمون.بچه فلک الدین خرم آباد
  • بی نام A1 ۱۰:۵۱ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    44 16
    کاش ما هم به اندازه این آقا به آرمان هامون باور داشتیم
  • بی نام A1 ۱۰:۵۲ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    15 11
    شخصیتش برای نوشتن یک رمان جان می دهد. سپاس خبرآنلاین
  • بی نام A1 ۱۰:۵۴ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    22 5
    حیف که سوال ها رویکرد ارشادی داشت. خانم خبرنگار بهتر بود که بی طرف باشد و فقط بپرسد. به نظرم یک جاهایی موضع گیری داشته.
  • ایمان A1 ۱۲:۰۱ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    34 4
    اینهاهم برای خودشون دورانی داشتند.لوطی گری و مردونگی وازاین حرفها که البته الان دیگه رویا شده و سوسول بازی و آرایش و ابروبرداشتن صفت خیلی ازمردای دوره ما شده
  • بی نام IR ۱۲:۴۰ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    17 19
    لمپنیسم قلابی هم دیده شد. بنده خدا جرات اصل بودن نداره رفته تو جلد لوطی ها. اسم هنری بزرگی رو هم معطل وجود ناچیز خودش کرده.
  • ماهان RO ۱۳:۱۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
    15 6
    من فکر کردم منظورتان بهروز وثوقی است. جدیدا خبر آنلاین زیاد از این سرتیترها می زنه مثل شهربانو به استقبال نوروز رفت!!
  • بی نام IR ۰۵:۲۰ - ۱۳۹۳/۰۱/۰۶
    2 11
    از خبرآنلاین بعیده ...الان ارزش خبری این آقاچیه دقیقا؟ اونم برای رسانه وزینی مثل شما
  • قاسمي IR ۰۷:۰۸ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۱
    3 0
    من را به ياد بهروز وثوقی اصلي انداخت. منوننننننننننننننننن
  • بی نام A1 ۱۳:۲۷ - ۱۳۹۳/۰۴/۰۴
    5 1
    من این فرد رو می شناسم خیلی با مرام .با ادب و خیلی دوست داشتنی هست و اون شخصی که گفت این اقا تو استادیوم بی ادبی می کنه کاملا دروغ هست .کسانی که به استادیوم میان این فرد رو میشناسن و همه به خاطر مودب بودنش احترام میزارند.
  • امین IR ۱۹:۰۵ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۰
    0 0
    من دیشب دیدمش خدا شاهد از شخصیت منحصر به فردش تعجب کردم .بسیار آدم خاکی و با مرامی بود .مرد بود و هست .از بچگی میشناسمش ولی افسوس که خیلی تنهاست ...