آفتاب مستقیم توی صورتش میتابد، مگسها از اطراف هجوم میآورند و میشود صدای بالبالزدنشان را در هوا شنید. تسبیح را از دور گردنش که درمیآورد، میگوید: «نیت کن»، بعد لبهای ماتیکزدهاش را غنچه میکند و با گردن کج، جوری که دل بسوزاند، میگوید: «نمیشه میخوام برات فال بگیرم پول بدی؟» وقتی میبیند که تحت هیچ شرایطی نمیتواند پول بگیرد تسبیح رنگیرنگیاش را زمین میاندازد و به دایره درهمی که با تسبیح درست شده، نگاه میکند و میگوید: «یه مردی پشتته. خیلی ازت محافظت میکنه، قراره بری سفر... اما انگار میارنت یه جای شلوغ بستریات میکنن...» میپرسم: «کی؟ یه جایی مثل اینجا؟» میگوید: «خیلی دور نیست. شاید... تاااااا زمستون. یه جایی مثل اینجا. اصلا خود همینجا...».
اینجا سرای احسان است؛ مرکز نگهداری از آسیبدیدگان اجتماعی که کمی پایینتر از آسایشگاه کهریزک و در روستای قلعهنوچمن واقع شده. بازدید ریاست سازمان بهزیستی بهانهای بود برای رسیدن به این مرکز، مرکزی که رویا، همان زن فالگیر میگوید که پنج سال است در آنجا بستری است. یک بسته آدامس را که گرفته به هیچ عنوان حاضر نیست با کسی قسمت کند؛ تمام پنج عدد آدامس را در دهانش گذاشته و باولع میجود و هرازگاهی نیز پکی محکم و عمیق به سیگارش میزند...
کسی که بابا صدایش میکنند و از خیرین سرای احسان است زودتر از مدیران بهزیستی، عصازنان وارد بخش زنان میشود. زنان هیجانزده از دیدن پیرمرد، باباباباگویان به سمتش میدوند و او را در آغوش میکشند. زنی ٥٠ ساله با لبخندی صاف و از ته دل میگوید: «بابا، برای عروسکم کلاه ندارم، بگو بهم کاموا بدن که ببافم...» گروه همراه مدیران بهزیستی که وارد بخش میشوند، همه هیجانزده میشوند... کسی از انتهای حیاط در حالی که لیوان پلاستیکی قرمزش را در دستش میچرخاند، میگوید: «آقا، بهشون بگین بهمون ماست بدن. من دلم ماست میخواد...»
حبیبه اما از اتاقش بیرون نمیآید؛ مددکار صدایش میکند و او با لباسی گلوگشاد و چشمانی خسته روبهروی در پشتتوری میایستد. مددکار میگوید: حبیبه، بیا قصه زندگیت رو بگو براشون... حبیبه اما بیحال و حوصلهتر از این حرفها به نظر میرسد. در را باز میکنم و صورتش را واضحتر میبینم. زنی است حدود ٤٥ سال با چشمانی سبز و صورتی سفید، به نظر از بقیه معقولتر است. میپرسم چند سال است آنجا زندگی میکند و حبیبه میگوید حداقل هشت سال است در سرای احسان زندگی میکند. حبیبه، فوقلیسانس مهندسی شیمی مواد از آمریکا دارد و به افسردگی شدید مبتلا شده، صورتش را میان دستانش میگیرد و از خیانت همسرش تعریف میکند. میگوید «بعد از خیانت همسرش افسردگی گرفته و دست به خودکشی زده و حالا اینجاست، در سرای احسان...»
مسئولان سرای احسان میگفتند که شرایط نگهداری از بیماران روانی بسیار سخت است. علیرضا طاهری، مدیر روابط عمومی سرای احسان در نشست خبری با انوشیروان محسنی بندپی، رئیس سازمان بهزیستی از بیماری گفت که وقت خوردن غذا یادش میرود که لقمهاش را قورت بدهد و به دلیل دوربودن سرای احسان از مراکز درمانی و نداشتن آمبولانس جان میدهد. طاهری با تأکید بر اینکه در یک سالن ٨٠ نفر از بیماران مرد نگهداری میشوند از دغدغههای مدیران سرای احسان برای ساخت یک فضای خصوصی برای لحظههای تنهایی این بیماران خبر داد... به گفته مسئولان این مرکز هزینه سالانه سرای احسان بالغ بر ٥/٤ میلیارد تومان است که دو میلیارد آن توسط بهزیستی تأمین میشود...
پیرزن زارزار گریه میکند و سینه میکوبد، رو به بهیار میکند و نفرینش میکند و میگوید: «بهحق این روزای عزیز خیر نبینی»، بهیار اما آرام است و با لبخند نگاهش میکند و میگوید: «آخه ریهاش خرابه. اگر بهش سیگار بدم پرستارا دعوام میکنن».
پیرزن به پهنای صورتش اشک میریزد و نفرین میکند. بهیار تعریف میکند که اینجا آدمهای زیادی بستریاند که قصههای عجیبی دارند؛ آدمهایی با ثروتهایمیلیاردی که به خاطر بازیها و حقههای خانوادگی پایشان به اینجا باز شده و هیچ راه برگشتی ندارند. بعد دست ما را میکشد و میبرد پیش محبوب. محبوب، زنی جوان است که خطی عمیق روی پیشانیاش دارد و میگوید ناشی از تصادف است. نگاهش بیحس است و چشمانش حالت عادی ندارند، اما آرامش عجیبی دارد. محبوب با لبخند دستم را در دستش نگه میدارد و میگوید چهار سال است که در سرای احسان زندگی میکند. بعد چشمانش را میبندد. میپرسم ازدواج کرده یا نه و میگوید ازدواج ناموفق داشته و حاصل این ازدواج دو کودک بوده که مردهاند.
از او دلایل مرگ کودکانش را میپرسم. محبوب چشمانش را باز میکند و به سمت آسمان خیره میشود و میگوید: «کشتمشون. خفهشون کردم. یکیشون دو ماهش بود و یکیشون چهار سالش... حال عادی که نبودم، یکی بهم گفت خفهشون کنم، منم خفهشون کردم...»
انوشیروان محسنی بندپی قول میدهد که در اولین فرصت آمبولانسی در اختیار سرای احسان قرار دهد. او میگوید: «با وجود تلاشهای بسیار زیاد در گذشته توانستهایم برای هر فرد ٤٠٠هزار تومان یارانه نگهداری مراکز را اختصاص دهیم و الان با وجود تلاشهای فراوان توانستیم این مبلغ را به ٥٢٠هزار تومان برسانیم. این در حالی است که طی تحقیقاتی که در استانهای یزد، شیراز، سیستانوبلوچستان و... شده است، هزینه نگهداری هر فرد در مراکز هریک از استانهای کشور کمتر از یکمیلیونو ٣٠٠هزار تومان نبوده و سقف آن نیز یکمیلیونو ٩٠٠هزار تومان است».
از بخش زنان که بیرون میروم، قول میگیرند که دفعه بعدی برایشان لوازم آرایش، انگشتر و پول بیاورم. یکی از آنها هم قول دفتر نقاشی میگیرد. آرام آرام به سمت استراحتگاه مردانه میرویم. بوی آشنا و سنگین منطقه کهریزک سرای احسان را هم بینصیب نگذاشته. وارد استراحتگاه میشویم. مددجویان روی تختهایشان نشستهاند و دانهدانه و اختصاصی سلام میکنند. مددکار بخش، جعفر را نشانم میدهد که لیسانس ادبیات آلمانی دارد و در اتریش زندگی کرده و حالا در کارهای بیماران به مددکاران کمک میکند. جعفر به آلمانی خوشوبش و تعریف میکند زندگیاش به خاطر ارث و میراث دستخوش حوادث شده و برادرانش به خاطر اینکه او را از مایملک پدری بینصیب بگذارند، به سرای احسان سپردهاند. جعفر حالا نزدیک ١٨ سال است كه در سرای احسان زندگی میکند...
وسط حیاط ایستادهاند و به کمک مددکاران بادبادکهایشان را هوا میکنند. روی بادبادکها که در انبار نگهداری میشود، اسم هر مددجو را نوشتهاند. مریم شیخمحمدی، مسئول طرحهای راهبردی سرای احسان، میگوید وضعیت روحی زنان از مردان بهتر است، اما چون فیدبکهای بیرونی دارند و میل به برقراری ارتباط در آنها بیشتر است، بهنظر میرسد حالشان بدتر از مردان است. شیخمحمدی میگوید: «بیشتر این بیماران توهم خیانت دارند و حتی یکی از بیماران کار را به جایی رساند که هیأتمدیره قانع شدند او بیمار نیست اما پزشکیقانونی تشخیص داد که بیمار است».
شیخمحمدی با تأکید بر اینکه فضای نگهداری از مردان بسیار کوچک است، اضافه میکند: «هرکاری میکنیم، نمیتوانیم نظافت آنها را کنترل کنیم. برای همین به شما میگویم شاید به جای وزیر و وکیل آوردن مردم عادی به اینجا برای ما بهتر باشد. آنها باید بیایند و ببینند تا به ما کمک کنند، ما نیازمند کمک ماهانه پنجهزار تومان از طرف مردم هستیم. به شرطی که آنها دائمی به ما کمک کنند. ما حتی یک حریم شخصی برای این بیماران نداریم که لااقل دور تختهایشان حریمی برایشان اختصاص دهیم... واقعیت این است که ما خیلی محدودیت داریم...».
شیخمحمدی میگوید اینجا مردان و زنانی هستند که عاشق هم شدهاند و چه اشکالی دارد که زیر نظر مسئولان سرای احسان بتوانند با هم ازدواج کنند، اما چون سرای احسان فضایی برای اختصاصدادن به آنها ندارد، مجبور است آنها را از هم دور کند... . شیخمحمدی میگوید: «با پولی که به ما میدهند فقط میتوانیم هزینه خوردوخوراک و داروی مددجویان را تأمین کنیم. در حالی که آنها نیاز به غذای روح دارند. باید به فکر غذای روحشان بود...».
پیرمرد در یک دستش بادبادک دارد و در دست دیگرش یک تکه کاغذ. میگوید: «برات نامه نوشتم...» نامه را میگذارد توی دستانم و میرود. دستخط درشتی دارد و بالای کاغذ درشت نوشته: داروخانه تربیت. نامه را بلندبلند میخوانم: «آقامحمدولی جعفری است و توی خارج از کشور است. آقا محمدولی جعفری در سوریه خارج از کشور است. محمدولی جعفری شبیه مادرش است و آقاداوود شکل محمدولی جعفری است و ولی مرده است... محمدولی جعفری خیلی گریه میکند. آقا همهچیز را داد به تربیت. آقای محمدولی جعفری خیلی گریه میکند. محمدولی جعفری جارو خرید، در سوریه خیلی گریه میکند تهران باش».
بعد مرجان را نشانمان میدهد؛ دختر ریزنقشی که آرایش کمرنگی دارد و موهایش را روشن کرده. از رنگ موهایش تعریف میکنیم و او میگوید قرار است آرایشگر سرای احسان موهایش را دوباره رنگ کند. خانم شیخمحمدی برایمان میگوید او و یکی از مددجویان مرد بههم دلبستگی دارند. اسم مرد را از مرجان که میپرسم، صدای غشغش خندههایش حیاط سرای احسان را برمیدارد و میگوید: «سیفالله».
سیفالله با لباس فرم آبی و ژاکتی سورمهای کمی دورتر ایستاده و برایمان دست تکان میدهد. جلو دوربین عکاس ایستادهاند و عکسهای دونفره میگیرند و آن طرفتر بقیه مددجویان بادبادکهایشان را تحویل میگیرند. عباس که مرد جوانی است صدایم میکند و میگوید میخواهد برایم شعر بخواند. رنگش پریده است و با لبخند تماشایم میکند و همانطور که بادبادکها به هوا میروند شروع میکند به خواندن: «حدیث درد را آغاز کردم/ دلم را با غمت دمساز کردم/ نشستم تا سحر در انتظارت/ به گریه بغض خود را باز کردم/ جدایی را به چشمم دیدم آخر/ از آن داغی که میترسیدم آخر/ زدست نامسلمانی فتادم/ چو تسبیحی ز هم پاشیدم آخر...».
۴۷۴۷
نظر شما