اعتماد نوشت: با نگاهی روشن از دریچه‌های جهان می‌نگرد و با دستانی سبز به پیشواز زمین می‌رود.

علی اصغر شعردوست: ١/ با نگاهي روشن از دريچه‌هاي جهان مي‌نگرد و با دستاني سبز به پيشواز زمين مي‌رود. صدايش ترنم پرندگان نامكشوف زمين است. نمي‌تواني او را تصور كني. مثل رويايي در خواب بعدازظهر، كمرنگ و فرّار، اما عجيب به يادماندني و آشنا...!

او را جايي ديده‌ايد، شايد سر همين كوچه، روي صندلي آن اتوبوس، روي نيمكت يك پارك، پنهان شده در پشت ورق‌هاي روزنامه...

صداي او را شنيده‌ايد. نگاهش را مي‌شناسيد. از دوردست‌ها كه مي‌آيد، حتي، به صداي پايش از جا كنده مي‌شويد، چون صداي پايش عجيب آشناست... او را در جايي ديده‌ايد... صدايش را هم شنيده‌ايد.

يك‌باره نگاه آرام او از لابه‌ لاي كلمات رام‌نشدني زل مي‌زند به شتاب شما: آي! كمي آرام‌تر... رام‌تر! حرف به حرف، سطر به سطر از آغاز زمين آمده است تا در هم‌آوايي حرف‌ها و كلمه‌ها پيدا شود. «اين واژه‌هاي خام، در دست‌هاي خسته او شعر مي‌شوند.» چونان موسيقي باد، كه هم هست و هم نيست؛ وقتي كه در جنگل مي‌پيچد يا از سكوت بياباني، هو كشان مي‌گذرد. همين است! ساده، زلال، ناب،... با غربتي كه از عمق نگاهش مي‌تراود و شما را، به آشنايي و سلام، دعوت مي‌كند. مثل پاسخ يك سلام، ناگزير، از كنار او نمي‌توان بي انعكاس شعله‌اي عبور كرد؛ زيرا كه... با نگاه روشنش از دريچه‌هاي جهان مي‌گذرد.

٢/ «فرقي نكرده است. امروز هم او همان است كه بوده است.» با همان شعرهاي صميمي و ساده‌اش، با لحظه‌هاي ساكتش، با آن سكوت پر از فرياد سبز. از پله‌هاي شعرش به آساني مي‌شود صعود كرد؛ خيالش مثل ابرها سبك است و آسمان روياهاي او پر از پروانه. سعي مي‌كنيد او را به خاطر بياوريد! همين‌جاست. لاي همين سطور و در انحناي هر حرف تاب مي‌خورد؛ از بس كه با حروف يكرنگ و مهربان است!

«نام او رازي نوشته بر پر پروانه‌هاست... گل‌ها، همه به نام او مشهورند» وقتي به او مي‌رسيد يك لحظه مكث كنيد. باب سلام و تكلم هميشه باز است. يك لحظه صبر كنيد. در جادوي خيالش چيزي نهفته است. با آن نهفته اگر آشنا شويد، پيش از سلام و عليكي كه عادت است، او با شما ستاره و شبنم تقسيم مي‌كند. از آنچه دارد يا، از آنچه كه حتي، ندارد ! او شاعر است. بخشنده قلبي كه يك رهگذر غريبه هم سهمي از آن دارد! او شاعر است. او قيصر امين‌پور است.

٣ / چقدر نگران بود، براي «حادثه»، شايد نمي‌دانست كه هر سالي يا سهمي از حوادث كوچك و بزرگ از راه مي‌رسد و شايد بي آنكه حتي نگاه كند، طعمه خود را بر مي‌گزيند. اين سال‌هاي كور كه ما آنها را با شور و اشتياق آغاز مي‌كنيم، كه ما با سبزه و زلالي آب به پيشوازشان مي‌رويم و قلب‌هاي‌مان را در تنگ‌ تردشان جا مي‌دهيم، ما را به نام نمي‌شناسند. اگر چنين نبود، اكنون تو نيز در كنار ما بودي، از اين پله‌ها بالا و پايين مي‌رفتي. درهاي بسته را باز مي‌كردي و حضورت پاسخ ناب سلام‌ها مي‌شد. سلام‌هاي سرسري عادت شده ما. تو شاعري و همين، تو را از عادت سال‌ها مي‌رهاند. آن سال، سال ١٣٨٦، سال قيصر، سال حادثه و درد و زخم شد. كاش مي‌شد كه درد رنجوري تنت را با ما قسمت مي‌كردي.

يك بار آيا، در تمامي ايامي كه روي تخت بيمارستان، خسته و اندوهگين، آرميده‌اي از خود نپرسيده‌اي آن ماهي شيطان و سرحال تنگ خانه‌ات، در لحظه تحويل سال، رو به كدام سمت زمين چرخيد؟ رو به درد...؟ درد از كدام سو مي‌آيد شاعر؟ از كدام سو كه تو را -شاعر را- بر‌مي‌گزيند. شايد اين دردهاي كور، اين زخم‌هاي دهان گشوده گنگ هم مي‌دانند كه تو -شاعر!- هر روز «مي‌تواني به ناگهان متولد شوي و همزاد عاشقان جهاني»؟ اين دردها را از خود بتكان شاعر! اين زخم‌ها را از پيكر خود بركن! اين‌گونه رنجور از پنجره به سهم خود از آسمان نگاه نكن! سهم تو تمام آبي‌هاست و تماميت آبي‌ها بي‌صبرانه تو را منتظرند تا در الهام تو سروده شوند.

برخيز شاعر، از اين تن خزان‌زده برخيز و با بهار، پيوند تازه كن!

٤/ ما از دريچه هاي جهان مي‌نگريم. ما تو را جست‌وجو مي‌كنيم. ما منتظريم دستان تو چونان هميشه، سهمي از روشني و طلوع به خانه‌هاي ما بياورد. ما منتظريم براي شادي هاي اندك‌مان شعر بگويي. براي دردهاي بزرگ‌مان منظومه بپردازي. ما منتظريم تو از درد، دوباره برخيزي و حتي اگر تو را نشناسيم و در كنارت بر نيمكت يك پارك بنشينيم، نذر كرده‌ايم صفحه حوادث روزنامه را از تو بگيريم و گم كنيم! اگرچه درد، نام ديگر توست و نام ديگر شاعر.

در تمام لحظه‌هاي باراني شهر، ما رو به پنجره ايستاديم و براي تو دعا كرديم. آنقدر در زير باران دست‌هامان به دعا برفراز ماند كه لبريز از خواهش باران شد. ما نذر كرده‌ايم براي تو مشت مشت باران بياوريم و زخم‌هايت را در حرير معجزه ابرها بپيچيم -آنسان كه سال‌ها دردهاي روح ما را با ابر خيالت تسكين داده‌اي.

برخيز شاعر! از عمق حادثه و فاجعه برخيز! هنوز نام پرندگاني را كه در حنجره‌ات مي‌خوانند به ما نگفته‌اي.

٥ / در حياط بيمارستان خاتم‌الانبيا چه غلغله‌اي است!... ساعد، سهيل، بيوك ملكي، سليماني و همه چهره‌هاي آشنا و ناآشنا، آن روز هزاران غريبه آشنا به سلام آمده بودند، با هزاران ديده اشكبار، هزاران دل مضطرب، با هزاران دسته گل... گل‌هايي كه اينك همه به نام «قيصر امين‌پور» مشهورند.

۵۷۲۴۴

کد خبر 473197

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 5
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام IR ۰۶:۲۰ - ۱۳۹۴/۰۸/۰۹
    5 0
    روحش شاد...شاعر نازنینی بود
  • بی نام IR ۰۶:۲۱ - ۱۳۹۴/۰۸/۰۹
    3 0
    روح قيصر شعر ايران شاد
  • بی نام A1 ۰۶:۴۳ - ۱۳۹۴/۰۸/۰۹
    5 0
    دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نام‌هایشان جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان درد می‌کند
  • انسى EU ۲۲:۵۳ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۰
    3 0
    مطلب زيبا و دل انگيزى است. ياد فيصر گرامى باد. درود بر دكتر شعردوست كه از او ياد كرد و درود بر روزنامه اعتماد كه اين نوشته زيباى دكتر شعردوست را چپ كرد
  • محدثه IR ۱۰:۰۱ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۱
    1 0
    شاعر دریادماندنی. شاعر روزهای کودکی و جوانی. شاعر خاطره هایی که دیگر نیست.

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین