در اوج گرما رسید خانه. با شلنگ توی حیاط سرش را خیس کرد و روی بالشی که از دیشب کف اتاق مانده بود دراز کشید.
تازه داشت خنکای نسیم ،حالش را بهتر می کرد که شیشه اتاق با صدای مهیبی فرو ریخت و توپ بچه های همسایه، افتاد کنار بالشش.
با لج، چاقو را از روی تاقچه برداشت و توی شکم توپ فرو کرد. آمد کنار پنجره و توی کوچه را نگاه کرد.
- این توپ مال کدوم...
ادامه حرفش را خورد و زیر لب گفت :لعنت برشیطون
توپ پاره را به سمت بچه ها پرت کرد و منتظر عکسالعمل شان ماند. آنها یکی یکی به آرامی لای در خانه ها را باز کردند و گم شدند.
***
دم غروب یک توپ نو دستش بود و آمد توی محل. بچه ها با دیدنش عقب عقب رفتند.
- بچه ها بیایید بازی. منم یارکشی کنید.
توپ را انداخت وسط کوچه.
۱۷۱۷
نظر شما