سلام همسایهی عزیز! راستش دارم از «بیکاری» این نامه را برایتان می نویسم و از زبان جوان های هم نسلی ام کمی حرف دارم، و یا شیک و پیک تر بگویم: «کمی انتقاد دارم».
نوجوان که بودم خانهی مادربزرگم تعمیرات داشتند و می خواستند پی خانه را از ته بردارند و خانه ی جدیدی بسازند. همه ذوق تغییر داشتیم و خانه ی جدید با اتاق ها و دکوراسیون تازه اش شده بود بحث خستگی های بعد از کلنگ زدن. دایی ها و پسرخاله ها هی طرح و نقشه ی جدید می کشیدند و حتی به من قول یک اتاق دادند. می دانید که؟ داشتن اتاق برای نوجوانی که پایین شهر زندگی می کند چه نعمتی است؛ یعنی یک پله ترقی!
کلنگ می زدیم. دیوارها را یکی پس از دیگری آوار می کردیم. یک روز با دایی جوانم دوتایی داشتیم دیوار آشپزخانه را خراب می کردیم. دایی با خشم توی دیوار پتک می زد و از بیکاری و مجردی می نالید. لایه ی گچی دیوار خراشیده می شد و آجرها بیرون می افتادند و لق می شدند و بعد با ضربه پتکی پرت می شدند تو حیاط. من آن روزها درک زیادی از بیکاری و مجردی نداشتم. فقط آوارها را توی کوچه می ریختم و کوهی از خاک و آجر توی کوچه جمع کرده بودم و با خوشحالی خودم را توی اتاقم روی تختخواب تصور می کردم! دایی آن روز برای من حرفی به یاد ماندنی زد «کرمانشاه صد تا هم رئیس عوض کند، باز مشکلاتش همین است! بیکاری و اعتیاد و...». و بعد دزدکی سیگاری دود می کرد و دردش را به سینه می کشید. لطفا تا اینجا را داشته باشید.
همیشه می خواستم عمری طولانی داشته باشم تا ببینم سرنوشت آدم های دور و ورم چه می شود. از همان نوجوانی به آدم ها و سرنوشت شان علاقه داشتم و دستبیکار که می شدم رمان و تاریخ می خواندم. سرگذشت آدم ها را دوست داشتم. اما وقتی دیدم رفقای نزدیکم یکی یکی دست از آرزوهایشان کشیدند و آن آرزوهای قشنگ را چال کردند، حالا نظر دیگری دارم. ای کاش اگر عمر طولانی پیدا می کنم فقط موفقیت و پیشرفت آدم ها را ببینم و توی سرگذشتشان بخوانم فلانی دکتر شد، فلانی تاجر شد، فلانی عاقبت به خیر شد یا فلانی مثل شما رئیس شد و خدا را شکر که حالا می تواند گره از کار مردم باز کند.. نه اینکه ببینم بابک که سال اول دبیرستان ضریب هوشی اش از همه بالاتر بود حالا ساقی پارک شده باشد. یا از کسی نشنوم فلان رفیقمان که سودای میلیاردر شدن در سر داشت حالا وسط خیابان چرت می زند.. و یا نبینم تمام رفیق هایی که یک زمانی آرزوهای زیبایی داشتند توی برخورد با مانع اول زندگیشان «یعنی پیدا کردن کار مناسب» به مشکل برخورده باشند. مگر چندتا از این جوان ها اراده ی پولادین دارند و می توانند کوهی از مشکلات را تحمل کنند؟ شاید از هر هزارتا انگشت شمار باشند آن جوان هایی که هزار بار هم شکست بخورند باز هم ادامه می دهند. اما حساب بقیه چه می شود که بدون حمایت اجتماعی و سیاسی زودی از پا در می آیند و یا معتاد می شوند یا مجرم. حالت نرمال تر هم اینکه دست از زندگی می کشند و کارهای موقتی گیر می آورند و مجردی می گذرانند و تا آخر عمر غم آرزوهایشان را می خورند.. توی اخبار خواندم که گفته اید «در این استان هیچ چیز مقدم بر رفع بیکاری نیست..». حرفتان شبیه یک جور قول بود. از خواندن این خبر خوشحال شدم و ذوق تغییر پیدا کردم. امیدوارم شما دیگر بیکاری را توی این شهر از پا درآورید، نه اینکه «بیکاری» مثل رییس های قبلی، شما را هم از پا درآورد! فقط یادتان باشد قول داده اید.
برگردم به داستان اول. آن روزها خانه را آوار کردیم. خانه ی جدید روی همان پِی قبلی بنا شد! بدون هیچ طرح و نقشه ی تازه ای. تنها تغییرش این بود که مصالح ساختمانی اش تازه شدند! به من هم اتاق ندادند و عین آب خوردن زدند زیر قولشان. دایی کوچیکه هم هنوز بیکار و مجرد است و حالا دیگر اُورت سیگار می کشد و هر وقت بحث می شود دیالوگ قدیمی اش را تکرار می کند «همه اش حرف است... کرمانشاه صدتا رئیس هم عوض کند باز مشکلاتش همین است! بیکاری و اعتیاد و...»
اما ما روی قول شما دل خوش می کنیم. بدرود همسایه عزیز!
امیر سنجابی در نوشته ای در سایت تحلیلی-خبری ویرا به مشکلات بیکاری جوانان پرادخته است. این یاداشت خواندنی را از دست ندهید.
کد خبر 544677
نظر شما