۰ نفر
۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۷:۵۶

بعد از این همه سال زندگی مشترک ، امشب اولین باری است که احساس می کنم می توانم با تو راحت صحبت کنم، همیشه یک حجبی مانع از آن می شد .

امشب ، نگاه تو با همیشه تفاوت کرده است و به من ، این جرأت و شهامت را می دهد که روبرویت بنشینم وحرفهای نگفته ام را بگویم . سفارش کرده ام که فعلاً بچه ها را خبر نکنند و مرا با تو تنها بگذارند.

در طول این سالها ، هیچگاه فرصت نکرده ایم داستان زندگی مشترکمان را با هم مرور کنیم . تو خوب می دانی که همه همسران ، بخشی از اوقات خوش خود را به مرور گذشته ها می پردازند ودر این واگویه ها ، مرور خاطرات بد نیز ، زیباست.

نمی دانم از کجا شروع کنم ؟ از زمانی که به خواستگاریت آمدم؟ نه ، بهتر است از قبل از آن آغاز کنم ، هر پسر جوانی که آماده ازدواج می شود ، ابتدا در بین اطرافیانش به جستجو می پردازد ، تا اینکه همسر آینده اش را در بین آشنایان پیدا کند . اگر متوجه شود که خانواده ای، دختر متناسبی دارد ، امّا این دختر ، کمتر در محافل عمومی ظاهرمی شود ، تصویری از او در ذهنش نقش می بندد که حاصل شناختش از پدر، برادر و احیاناً مادر و خواهر اوست و بر اساس این تصویر ذهنی ، تصمیم گیری می نماید. داستان من و تو نیز این گونه بود وما کمتر تو را در جمع خودمان می دیدیم. هنگامیکه احساس کردم ، شریکی برای زندگی ام می طلبم ، تنها کسی که به ذهنم خطور کرد ، تو بودی. البته من تو را می شناختم ، دور از هم بزرگ نشده بودیم ، لکن علاقه ای که من به پدرت داشتم و عظمتی که او در نزد من داشت، باعث شده بود که تو نیز در چشم من عظیم جلوه نمائی ، بخصوص وقتی مشاهده می کردم پدرت نیز نسبت به تو حالت عجیبی دارد و به گونه ی خاصی از تو یاد می کند، اینها همه نشانه ای بود بر موقعیت ویژه تو در نزد من .

ماه ها بود که در خیالم تو را می پروراندم ، به خواستگاریت می آمدم ، با هم صحبت می کردیم ، در کوچه باغ ها قدم می زدیم و از آینده سخن می گفتیم. این نوای عاشقانه ذهنی ، گرما بخش زندگی من شده بود. نمی دانم هیچگاه متوجه شدی یا نه؟ بارها برای آرامش روح پر تلاطمم ، به اطراف خانه شما می آمدم ، پرسه می زدم و سرم را به دیوارهای کاهگلی آن می گذاشتم و هنگام بازگشت ، مقداری از خاک دیوار را به یادگار همراه خودم می بردم.

در این چند ماه که با یاد ونام تومشغول بودم ، هرگاه تصمیم می گرفتم تا با پدرت راجع به تو صحبت کنم ، در آخرین لحظات ، احساس می کردم توان بیان آن را ندارم.

اینطور مستقیم به چشم های من نگاه نکن ، هنوز دلم تاب نگاه های مستقیم تو را ندارد . بگذار شلال موهایت ، قسمتی از صورت و چشمانت را بپوشاند ، تا من بتوانم صحبت کنم . صورتت در مقابل نور لرزان شمع ، دیدنی تر شده است.

در همان ایام، ناگهان شنیدم که چند نفر از صاحبان مال ونام ، برای خواستگاری تو اقدام کرده اند ، نمی دانی از شنیدن این اخبار، چه حالی شدم. لکن هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه صبر کنم و ببینم پدرت به آنها چه می گوید. در این دوران ، چند بار به خودم نهیب زدم : برو ، چرا معطلی ؟ ممکن است از دستت برود. ولی باز هم حیا مانع می شد که با پدرت به صراحت ، راجع به این موضوع صحبت کنم. در همان روزها ، چند نفر به من توصیه کردند تا زودتر تقاضای خودم را مطرح کنم . به آنها می گفتم : نمی توانم ، قدرت طرح این خواسته را ندارم ، هر چه آنها اصرار می کردند، بیان موضوع برای من سنگین تر می شد. تا اینکه نمی دانم چه اتفاقی افتاد که یک روز دلم را به دریا زدم و نزد پدرت رفتم. او مثل همیشه با احترام مرا پذیرفت . چند جمله ای مطالب فرعی و حاشیه ای بیان کردم ، تا زمینه برای طرح حرف اصلی فراهم شود. یقین دارم ، پدرت متوجه شده بود که برای چه کاری آمده ام . این را از نگاه های معنی دار و تبسم زیبایش متوجه شدم.

راستی تو آن روز کجا بودی ؟ نکند پشت پرده ، گوش ایستاده بودی؟ نمی دانم چرا احساس می کردم تو هم ناظر آن صحنه هستی . بیا یکی از این خرماها را در دهانت بگذارم ، تا داستان عشق شیرین مرا همراه با شیرینی آن ، مزمزه کنی.

بالاخره گفتم. چه چیزی را ؟ مسأله خواستن تو را از پدرت . سرم پایین بود و با د ستهایم با تار و پود حصیری که زیر پایمان بود ، بازی می کردم. نمی دانم چهره پدرت چگونه شده بود، ولی حدس می زنم او هم مانند من ، صورتش برافروخته شده بود. چند ثانیه در سکوت گذشت ، ولی بر من شاید چند سال ! فکر می کنم پدرت تپش قلبم را کاملاً احساس می کرد، زیرا با یک آرامش خاصی که همیشه در گفتارش بود، بدون هیچ مقدمه ای گفت : برای تهیه مقدمات عروسی چه داری ؟

به هیچ وجه نمی توانم وضعیتم را در آن لحظات بیان کنم ، یعنی اساساً زبان ، قادر به بیان آن نیست. تا در این موقعیت قرار نگیری ، نمی توانی آن را درک کنی. احساس عجیبی داشتم ، گویی بر ابرها نشسته ام و با نسیم ملایمی به اطراف آسمان کشیده می شوم . بوی جنگل های باران خورده ، مشامم را پر کرده بود و وزن خودم را احساس نمی کردم. بد نم داغ شده بود، دستانم می لرزید و صدایم در نمی آمد. به همین دلیل ، دوباره پدرت سوال کرد : آیا پولی در بساط داری ؟ بیش از این سکوت جایز نبود ، با صدایی که از شدت حیا و خوشحالی می لرزید به او گفتم : شما که خوب می دانید من از مال دنیا ، چیزی ندارم ، ولی چند وسیله دارم که با فروش آنها می توانم مقدمات کار را فراهم کنم. پدرت گفت : همین کار را بکن ، ولی ابتدا صبر کن تا در این مورد از دخترم نیز سوال کنم . تو می دانی که من بدون رضایت او کاری را انجام نمی دهم. ابتدا در یک لحظه حالم دگرگون شد، ولی نمی دانم چه چیزی از درون قلبم به من اطمینان می داد که پاسخ تو مثبت است.

یادت باشد که بعداً برایم تعریف کنی ، و قتی پدرت این موضوع را برایت مطرح کرد، تو چه حالی شدی و به او چه گفتی ؟ نکند تو هم منتظر چنین پیشنهادی از طرف من بودی ؟ هان؟ نبودی ؟ اینطور لبخند نزد، دلم را می لرزانی. نمی خواهی بگویی ، نگو. من اصرار ندارم. شاید هیچ زنی این سرّ را برای شوهرش فاش نکند . هر چند که می دانم بین من و تو هیچ رازی وجود ندارد. باز هم که اینطور نگاه می کنی ؟ می خواهی قلبم بایستد؟

خلاصه آن چند ساعت، بر من چند سال گذشت. آن شب ، بعد از نماز عشا، پدرت گفت : او هم راضی است، برای فروش آن وسایل ، اقدام کن.
این پاسخ برایم عجیب و غیر منتظره نبود. گفتم که، اطمینان قلبی داشتم، پاسخ تو مثبت است.

آن شب ، تا نیمه های شب خوابم نبرد . تمام آسمان در چشمانم بود؛ ستاره ها فقط به من چشمک می زدند؛ احساس می کردم به حال من رشک می برند و زمین هم به خود می بالید. این را من از گرمای آن دریافتم . نسیم ملایمی که می وزید و برروی پوست بدنم می لغزید، شعفٍ غیر قابل وصفی را در من ایجاد می نمود.

آن شب ، توسن خیالم تا به آنجا رفت که تو را بر پشت خود بر روی اسبی نشانده بودم و در بیابان های اطراف ، می تازیدم.
صبح ، وسایل مورد نظر را به اولین خریدار، واگذار کردم و در پی مقدمات کار رفتم. پدرت چند نفر از دوستان نزدیکش را فراخواند و به آنها گفت که به کمک من ، کارها را روبراه کنند. شنیدم که به دو خانم نیز سفارش کرده بود، به تو کمک نمایند. راستی چقدر سخت است دختری بدون مادر، بخواهد به خانه شوهر برود.

من با کمک دوستان پدرت ، خانه را برای ورود تو آماده کردم و آن زنان نیز، تو را برای زندگی جدید.

آن شب، هیچگاه از خاطرم نمی رود. تمام شهر غرق شادی بود، زنان جوان با لباسهای زیبا، تو را احاطه کرده بودند و تو سوار بر مرکبی راهوار، با طمأنینه به سوی خانه خودت می آمدی. هودجی که برای این کار تهیه دیده بودند، هیج هاله ای را از تو نمایان نمی کرد و با همان وقار و صلابت دوران دختریت ، شب عروسیت نیز برگزار شد. من که از دور نظاره گر بودم، در یک لحظه احساس کردم، کاروان حرکت نمی کند. تعجب کردم، هنگامی که نگرانی ام بیشتر شد و خواستم اقدامی بکنم، متوجه شدم که دوباره کاروان به حرکت در آمده است. بعدها که راجع به آن از تو پرسیدم، تو نمی خواستی در مورد آن صحبت کنی و به سختی پاسخم را دادی. البته، آن کار از تو عجیب نبود. از دختر آن پدر ، غیر از این انتظاری نداشتم. آری ، آن شب ، پیراهن شب عروسیت ، خانواده ای را خوشحال کرد، بگذریم ...

راستی، آن شب تو چه احساسی داشتی ؟ بعد از سالها ، پدر و خانه پدری را ترک می کردی؛ خانه ای که خاطرات زیادی از مادرت داشتی. می توانم حال تو را در آن شب، تصور کنم. ولی دوست دارم خودت برایم تعریف کنی. بیان تو از آن شب، بسیار شیرین خواهد بود. می خواهی یک خرمای دیگر به دهانت بگذارم؟ جواب بده ، لبخند که جواب نیست ! نه، اشتباه کردم همیشه تو، زیباترین پاسخ ها را با چشمانت و تبسمی که برگوشه لبانت می نشاندی ، می دادی. در این نه سال تو را خوب شناخته ام.

آن شب در خانه چه گذشت؟ فرشتگان آسمان چه کردند؟ در و دیوار چه سرودهایی خواندند؛ ستارگان چه جشنی بر پا کردند و ماه چه غمگنانه از گوشه آسمان نگاه می کرد ! بماند، اینها را دیگر خودت می دانی ، نیازی نیست من دوباره بازگو کنم. زمین وآسمان شهر، آن شب، نور باران بود.

فردا، پدرت آمد و زندگی جدید را به ما تبریک گفت. دست تو را در دستان می گذاشت وگفت : عزیزترینم را به تو سپردم، از او خوب محافظت کن، آن گونه که تاکنون من کرده ام. سپس به ما توصیه هایی کرد و وظایف ما را به یکدیگر خاطر نشان ساخت.

ما زندگی را شروع کردیم وهمانطور که پدرت گفته بود، امورات زندگی را تقسیم کردیم ، کار های داخل خانه با تو و خارج از خانه ، بامن .
هنوز چند صباحی نگذشته بود که همان هایی که تو را از پدرت خواستگاری کرده بودند و پدرت به آنها جواب منفی داده بود، مشکلاتی را برای ما - یعنی من ، تو و پدرت - ایجاد کردند. آنها نگذاشتند این آب خوش، راحت از گلوی ما پایین برود. در آن روزهای سخت و در میان فشارهای گوناگونی که بر من و تو وارد می شد؛ تنها خلوت شبهایمان که با هم درد ودل می کردیم و تو به زخم های دل من التیام می گذاشتی، از تعرض بدخواهان مصون بود، و گرنه، روزهایمان مرتب به درگیری با آنها می گذشت.

در یکی از این شب ها، احساس کردم که حال تو با شب های دیگر متفاوت است، گویی مطلبی را از من پنهان می کردی . ابتدا به روی خودم نیاوردم، ولی حس کردم ، مسأله به این سادگی نیست و ظاهراً خبرهایی هست. به زحمت دهان گشودی و با چهره ای پر از حیا، در حالی که با دستانت بازی می کردی و نگاهت به زمین بود، گفتی : ما تا چند ماه دیگر سه نفر می شویم.

من که ذوق زده شده بودم، ناگهان با تعجّب فریاد کوتاهی کشیدم و گفتم : راست می گویی؟! و تو با همین نگاهت که از هر سخنی گویاتر است، تأیید کردی. آن شب برای سومین بار، همان احساسی را داشتم که هنگام خواستگاری تو از پدرت و در شروع زندگی جدیدمان، داشتم . آن شب نیز خواب به چشمم راه نیافت و تصور اینکه بزودی پدر می شوم، سخت گرفتارم کرده بود. از یک طرف ، زیبایی آن مرا به وجد آورده بود و از طرف دیگر، مسؤلیت پدر شدن، هراسی را در دلم ایجاد کرده بود. تلفیق دلربایی بود. شادی و نگرانی ، شوق و ابهام و لذت و عظمت. آن دو مورد قلبی نیز همین گونه بود. هنگام خواستگاری از تو شوق وصال بود و ابهام در مورد پاسخ پدرت و در شروع زندگی جدید نیز، زیبابی وصال بود و دلهره اداره زندگی مشترک . آن شب نیز این دو ، خواب را از چشمانم ربود. شادی پدر شدن وابهام در مورد پذیرش این مسؤلیت.

نمی دانم پدرت از کجا متوجه شده بود. فردای آن روز که مرا در مسجد دید، لبخندی زد و گفت: مبارک باشد ومن هم مثل همیشه که در چنین مواقعی مضطرب می شوم، دستپاچه شدم و گفتم: بر شما هم مبارک باشد. او دستی بر پشت من زد و باخنده گفت: چرا باید من خبر آن را از دیگران بشنوم؟ گفتم : فدایت شوم ، خودم هم دیشب متوجه شدم!

چرا حرف نمی زنی ؟ من دوست داشتم بعضی از این خاطرات را، تو واگویه می کردی. ببین ! از اول که شروع کرده ام ، فقط من صحبت کرده ام، چیزی هم که نمی خوری ، آرام خوابیده ای و فقط با تمام چهره ات لبخند می زنی ، کاش می توانستم بچه ها را صدا کنم و آنها هم این سخنان را بشنوند، ولی نه، این حرفها، حرفهایی نیست که بتوان در حضور بچه ها مطرح کرد. باشد، سخن نگو! بگذار من حرفهای نگفته ام را برایت بگویم.

آری، زندگی ما بعد از تولد اولین فرزندمان که پسر زیبایی بود، شیرین تر از قبل گذشت . شیرین، اما سخت. یادت می آید که یک بار روزه گرفته بودیم و چیزی برای افطار نداشتیم ؟ می دیدی که با چه زحمتی به کار کشاورزی می پرداختم، تا اینکه بتوانم از دسترنج خودم از عهده مخارج زندگی برآیم؟یادت می آید که چه زخم زبانهایی به من می زدند؟ راستی ، دستهای زیبا و خوش حالت تو، چه زود بر اثر کارهای سنگین خانه، پینه بست؟ همانطور که گیسوان سیاه چون شبقت، در آغاز جوانی ، سپید گشت وقد و بالایت، چون کمان خمیده شد.

ایام به این منوال می گذشت و ما فرزند دوم و سوممان نیز به دنیا آمدند و چقدر پدرت به فرزندان ما علاقه داشت، مخصوصاً به فرزند آخری . نام هر سه آنها را پدرت تعیین کرد، ولی نمی دانم چرا نام آخری را وقتی به زبان آورد، چشمانش پر از اشک شد . این سختی زندگی که به آن اشاره کردم ، منحصر به زندگی من و تو نبود . در واقع سختی اصلی را پدرت تحمل می کرد و ما و دوستانش به تبع او . او خیلی اذیت شد، به نظر من، مرگ او بی علت نبود، بلکه نتیجه همین فشارها بود.

یادت هست که در اواخر عمر، چقدر نگران حال ما بود؟ و چقدر به اطرافیانش، سفارش ما را می کرد؟ دیدی بعد از او با من و تو چه کردند؟ یک روز که دلت سخت گرفته بود، گفتی اذان گوی همیشگی پدرت، به خاطر تو، بار دیگر اذان بگوید. آخر او بعد از مرگ پدرت ، دیگر اذان نگفت . ولی آن روز به عشق تو اذان گفت. هنوز عبارت " اشهد ان محمداً رسول الله " را تمام نکرده بود، که تو از حال رفتی و من یکی از بچه ها را به مسجد فرستادم تا به او بگوید، دیگر ادامه ندهد که درغیر این صورت همسرم جان خواهد داد.

وای ، چرا چهره ات تغییر کرد؟ چرا لبخند از روی صورتت محو شد؟ مگر چه گفتم ؟ خواهش می کنم. بخند! در این شب سخت ، دلم به لبخند دایمی روی صورتت خوش بود، چرا آن را از من دریغ کردی؟ چشمهایت را باز کن، لبخند بزن ، دیگر من طاقت ندارم. صورتت در زیر نور مستقیم ماه، اندوهناک شده است و تو می دانی که طاقت من در مقابل اندوه تو، کم می آورد.

اصلاً مگر چه گفتم که چهره ات تغییر کرد؟ اگر داستان آن روز را بگویم، چه می کنی ؟ کدام روز؟ همان روزی که آرزو می کنم هیچ شوهری ، آن را نبیند.

آن روز من در خانه بودم که در زدند، نمی دانم چه شد که تو برای باز کردن در رفتی. انتظار داشتم طبق معمول ، یکی از دوستان پدرت برای سرزدن به من خانه نشین آمده باشد، ولی متوجه شدم سر و صدای عجیبی بر پا شده است. وقتی به سرعت به سمت در آمدم ، دیدم عده ای قصد هجوم به خانه را دارند، در خانه آتش گرفته و تو مانع ورود آنها شده ای. به محض اینکه مرا دیدند، با شتاب به سمت من آمدند و به یک چشم بر هم زدن، دستهای مرا بستند وکشان کشان به سوی مسجد بردند. تو می دانی که من از پس تمام آنها بر می آمدم، ولی چیزی درونم می گفت که نباید کاری کرد. حتی بعضی از دوستانم باگوشه چشم از من می پرسیدند : اقدام کنیم؟ من هم بانگاه خود به آنها گفتم: نه. ولی تو، به تشخیص خودت به مقابله با آنها پرداختی و هنگامی که آنها قصد داشتند با تازیانه به بدن من بزنند، تو خودت را جلو انداختی . می دانی این کار یعنی چه؟ نه ! فقط مردی می تواند درک کند که با دستان بسته ، شاهد کتک خوردن همسرش در مقابل چشمانش باشد. او می فهمد این داستان یعنی چه؟ پس از اینکه آنها مشاهده کردند تو مرا رها نمی کنی؟ چه کردند؟ نمی توانم بگویم، فقط این را می گویم که نالة تو به آسمان رفت و من کاملاً احساس کردم که کمرآسمان شکست . آن صحنه را تا هنگام مرگ، فراموش نمی کنم، درب نیم سوخته، بدن غرق به خون تو و دستهای بسته من.

بعد از آن واقعه بود که هر شب مرگ خود را از خدا طلب می کردی، البته به تو اعتراض نمی کنم، چرا مرگت را از خدا می خواستی ؟ حادثه ای که کمر مرا شکست، روشن است با توچه می کند. ولی انتظار داشتم که مرگ هر دویمان را از خدا طلب می کردی . هیچگاه گمان نمی کردم تو در نیمه راه مرا رها کنی و به تنهایی عازم این سفر شوی؛ این شرط رفاقت نبود. بر من سخت مگیر، بگذار این سخنان را بگویم.

ای وای، چرا اشکهایت سرازیر شدند، من که قصد آزار تو را نداشتم مرور خاطرات گذشته، تسلی بخش من بود. من چه می دانستم که این حرفها، حتی بدن بی جان تو را متاثر خواهد کرد، مثل اینکه صدای بچه ها می آید، فکر می کنم می خواهند داخل شوند. من اشکهایم را پاک می کنم، تو هم همین کار را بکن. صبور باش، آمدند.

عجب صحنه ای شده است، من که دیگر طاقت ندارم، هر کدام از بچه ها بخشی از بدن تو را گرفته و التماس می کنند که برگردی. ولی تو هیچ حرکتی نمی کنی، گویی التماس آنها را نمی شنوی، ولی نه، مثل اینکه دستانت به حرکت در آمدند، وای خدای من! چه می بینم! چگونه این دو فرزند را درآغوش گرفته ای؟ اکنون آسمان به زمین می ریزد، همة فرشتگان با من همنوا شده اند. سر من بر دیوار خرابه وتکان های شدید بدنم، مرا نزد فرزندانم رسوا می کند، دیگر نمی توانم به آنها بگویم : برای مرگ مادرتان گریه نکنید.

... و ماه همچنان غمگنانه بر من و بچه ها و جسم بی روح تو می تابد.

کد خبر 61806

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 3 =