زماني که سوار ماشينش ميشوي با برخورد گرم از تو پذيرايي ميکند و در مورد مسائلي خاص، نظرهاي قابلتأملي ميدهد؛ شايد در نگاه اول، اينگونه بهنظر برسد که او هم مانند برخي ديگر از رانندگان درباره مسائل روز، تفسيرها و تعبيرهاي رايج را گفته و گاهی به شايعات دامن میزند اما زماني که بهدقت به صحبتهايش گوش کني، متوجه ميشوي نظراتش کارشناسانه است؛ مخصوصا اگر در زمينه روانشناسي و موفقيت گفتوگو کني. عباسنژاد، مدرک کارشناسي رياضي، تکنيسين برنامهريزي عصبي- کلامي (N.L.P) و هيپنوتيزم اريکسوني را از يک مؤسسه فرانسوي در ايران دارد؛ البته او در زمينه روانشناسي،در جايي تدريس نميکند بلکه با این دورهها امور خود و خانوادهاش گذرانده تا به در مورد مسائل بحراني که برايشان پيش ميآيد توانايي مديريت کردن را داشته باشد.
او به همهچيز با ديده مثبت مينگرد و مثبتنگري جزء لاينفک زندگي کاري و شخصياش شده است.
عباسنژاد علاوهبر اينکه راننده است، يک کارآفرين هم محسوب ميشود زيرا نزديک به پنج سالي است که با ماشينش، يک کتابفروشي سيار بهنام «آژا کتاب» راهاندازي کرده. روي داشبورد جلو و عقب ماشينش مملو از کتابهاي موفقيت و انگيزشي بههمراه برچسبهايي در داخل ماشين، مانند «ناليدن ممنوع»، «خنديدن آزاد» و «اينجا همهچي مثبته»، ديده ميشود؛ حرکتي فوقالعاده که اگر ادامه داشته باشد و بهوسیله ساير رانندگان فراگير شود، ميتواند فرهنگ کتابخواني را در خيابانهاي شهر گسترش دهد. عباسنژاد هم هميننظر را دارد و پذيراي رانندگاني است که بخواهند اين کار را ادامه دهند تا اينکه صرفا فقط يک مسافرکش نباشند بلکه به توزيع آگاهي و دانش در سطح شهر بپردازند.
دوست دارم به دوران کودکي و نوجوانيتان بازگردم، آيا در آن دوران اهل مطالعه بوديد؟
بله، در خانواده ما، انسگرفتن با کتاب و کتابخواني، امري معمول و رايج بود و خواهر و برادرهايم نيز اهل مطالعه بودند. مادرم سواد قرآني داشت و با همان سواد، حافظ را ميخواند و تفسير ميکرد و حتي فال حافظ هم ميگرفت. من از کودکي با شعرهاي حافظ آشنا شدم. طبق گفتههاي خانواده، زمانيکه ميخواستند آرامم کرده يا از شيطنت دور کنند، به دستم مجله ميدادند. بهتدريج که وارد دوران نوجواني شدم براي کمکخرجي خانواده از 12سالگي بهصورت پارهوقت کار ميکردم تا اينکه پيش از انقلاب در دانشگاه قبول شدم و به تدريس خصوصي پرداختم تا بتوانم از پس هزينه مخارج بر بيایم.
چه شد که ناگهان به سمت و سوي دورههاي روانشناسي رفتيد؟
بعد از پايان خدمت در زمينه فني در شرکتهاي مختلف کار ميکردم و چون اهل ايدهپردازي و خلاقيت بودم، سعي ميکردم ايدهها را در کارم وارد کنم. کمکم وارد کار در زمينه دستگاههاي چرمسازي شدم و بهتدريج با چند نفر شريک شديم و کارخانه توليد دستگاه چرمسازي زديم و يکهشتم کارخانه هم بهنام من شد اما دوستان کملطفي کردند و سهم من را بهاصطلاح بالا کشيدند، به خارج از ايران رفتند و دست من از همه جا کوتاه شد چون مدارکم هم ناقص بود، نتوانستم قضيه را به اثبات برسانم اما روحيه سرکشي و عصيانگريای که داشتم، من را متوقف نکرد و در اين دوران با کتابهاي آنتوني رابينز آشنا شدم و سعي کردم در اين شرايط بحراني آنچه را ميخوانم، در زندگي اجرا کنم. در دوراني که بيکار شده بودم با کلاسهاي N.L.P آشنا شدم که باعث شد در اين دوره سخت با لب خندان به جنگ مشکلاتم بروم. يک ماشين هم داشتم که در اين دوران، دزد آن را برد و خيالم را کلا راحت کرد.
در همين دوران بود که تصميم گرفتيد در آژانس مشغول بهکار شويد؟
بله، شغلهاي مختلفي در بخش خصوصي تجربه کردم و سعي ميکردم، ايدههاي جديد ارائه دهم و چون با بازار آشنا نبودم، موفق نميشدم. در سال 83، با قرض، يک ماشين پرايد گرفتم و وارد کار آژانس شدم که البته همسرم از بابت اين قضيه ناراحت بود و ميگفت با داشتن ليسانس، اين کار در شأن تو نيست. مدتي گذشت و بدهيهايم کمتر شد و حالا اين فکر بهسراغم آمده بود که رانندگي من را از لحاظ روحي ارضا نميکند و زندگيام به بطالت ميگذرد. رانندگي را با سه کلاس سواد هم ميشود انجام داد؛ در نتيجه بهدنبال يک راهحل، يک ايده و يک حرکت ميگشتم تا ايده يک کتابفروشي سيار به ذهنم رسيد.
از زمانيکه این ايده به ذهنتان رسيد تا موقعي که آن را پياده کردید، چقدر زمان برد؟
زمانيکه اين فکر به ذهنم رسيد، در کنارش يکسري افکار منفي هم بهسوی من هجوم ميآوردند، مانند آنکه مردم اهل مطالعه نيستند، ممکن است مورد تمسخر قرار بگيرم و... حدود يک سال تا يک سال و نيم، اين افکار مانع از خلق ايدهام شد تا اينکه بهصورت تصادفي با کتاب «اسرار ذهن ثروتمند» اثر «تي. هارو اکر» روبهرو شدم. کتاب بسيار غني و جذابي بود و زماني که به فارسي ترجمه شد، نقدهاي مثبتي درباره آن نوشته بودند. اين کتاب، ذهن فقير و ثروتمند را با يکديگر مقايسه ميکند و به 17 تفاوت اين دو ذهن ميپردازد. در اواسط کتاب، متوجه شدم متأسفانه من از ذهن فقير رنج ميبرم و خودم را به محاکمه کشاندم.
يک نمونه از تفاوت ذهن فقير و ثروتمند را توضيح ميدهيد؟
يکي از مشخصات صاحب ذهن فقير، اين است که امروز و فردا کرده و با ترديد حرکت ميکند (مانند آنچه درباره خودم ديده بودم) اما ذهن ثروتمند، زمانيکه ايدهاي به ذهنش ميرسد، شروع به حرکت کرده و در طول مسير، ايده را پردازش ميکند که آيا ايده، ارزش کارکردن دارد يا نه و در طول مسير هم ممکن است آن ايده تغيير کند.
پس با خواندن اين کتاب، شهامت تأسيس کتابفروشي سيار را پيدا کرديد؟
خوشبختانه بله، خاطرم هست در شهريورسال 1389، اين ايده پياده شد و با خودم عهد کردم که براي اين کار، صدهزار تومان کنار ميگذارم و پولي هم به آن اضافه نميکنم و اميد داشتم که خود اين کار، هزينههايش را درميآورد و با برند «آژا کتاب»، علاوه بر رانندگي، کتابفروشي سيار را راه انداختم.
دليل انتخاب نام «آژا کتاب» چه بود؟
آژا را به اين جهت انتخاب کردم که مخفف آژانس بود و در ابتدا ميخواستم «آژابوک» را برگزينم اما متوجه شدم، آژا بوک ثبت شده و البته کارشان با من متفاوت بود و اين بود که مشتريان تماس ميگرفتند و هر کتابي را سفارش ميدادند و ماشينهاي شرکت، کتاب را بهدست مشتريان ميدادند؛ در نهايت ديدم «آژا کتاب»، در جايي ثبت نشده و اين اسم را انتخاب کردم و سفارش لوگوي آن را دادم. در قدم دوم، تصادفا يک خط تلفن اعتباري شماره رند نيز پيدا کرده و شروع به فعاليت کردم.
شما با انتشارات خاصي کار ميکنيد؟
بله، چون کتابي که من را متحول کرد و خاطره خوبي از آن دارم و برايتان شرح دادم، متعلق به انتشارات نسل نوانديش بود؛ در نتيجه در ابتدا بهسراغ اين انتشارات رفتم و آنها هم از اين ايده استقبال کردند و با تخفيف عرف معمول ساير ناشران، کتابهايي را که ميخواستم در اختيارم گذاشتند و بعدا که پشتکار من را دراينزمينه ديدند، تخفيف بيشتري هم دادند.
بيشتر چه نوع کتابهايي را در ماشينتان عرضه ميکنيد؟
تماما کتابهاي روانشناسي است و آن هم بيشتر بهدليل علاقه خودم به اين کتابها و تغيير و تحولي که در سبک زندگي به وجود ميآوردند. کتابها شامل تربيت کودک و نوجوان، ارتباطات موفق، ثروت و کارآفريني، ازدواج موفق و موفقيت به مفهوم کلي است.
عکسالعمل مردم از ابتدا با اين قضيه چطور بود؟
بازخورد مردم مثبت بود و در زمينه خريد هم فراتر از انتظارم بود. اوايل در ماشين، کاغذي به اين مضمون در آن چسبانده بودم: «کتابفروشي را به حضور شما آورديم.» برخي از افراد چنان شيفته اين کار شده بودند که به هنگام دادن کرايه، مقدار زیادتري ميدادند و ميخواستند خرج کتاب کنم.
در ميان طبقهبندي کتابها، کدام موضوع روانشناسي بيشتر طرفدار داشت و مردم آن را ميخريدند؟
اصولا کتابهايي را که خودم خوانده بودم، توصيه ميکردم. کتاب «اسرار ذهن ثروتمند» يا «اثر مرکب»، جزء پرفروشترينها تا به امروز بوده و من حتي کتاب «چگونه با کودکم صحبت کنم» را به بسياري از والدين جوان توصيه کردم زيرا حدود 22 سال گذشته، خودم از اين کتاب استفاده کردم و نتيجه مثبتي هم برايم داشت.
خريداران کتاب بيشتر زن هستند يا مرد؟ از لحاظ متغير سني چطور؟
بالطبع، خانمها بيشتر سوار آژانس ميشوند و به اين دست کتابها هم علاقهمند هستند؛ بهویژه در زمينه تربيت کودک و نوجوانان اما از لحاظ سني، خريدارهاي کتابها از نوجوان 13 ساله تا پيرمرد
75 ساله بودهاند. خاطرم هست يکبار آقايي مسن کتابي در زمينه تربيت کودک گرفت و من هم با مزاح از او پرسيدم، توراهي داريد؟ خنديد و گفت: «به عروسم ميخواهم هديه بدهم.»
تا به حال پيش آمده به مسافران، تخفيف براي خريد کتاب بدهيد؟
بله، گاهي تخفيف پنج تا 10 درصدي دادهام يا اينکه حتي شده برخي از مسافران پول براي خريد کتاب همراهشان نبوده و من گفتم کتاب را برداريد و بعدا هزينه را به کارتم واريز کنيد و از من ميپرسند چطور بهراحتي به ما اعتماد ميکنيد و من بارها گفتهام آدم کتابخوان براي من شخصيت والايي دارد و به خاطر 20، 30 هزار تومان، هيچگاه خودش را خراب نميکند. کلا در ميان 150 نفري که به آنها اعتماد کردم، شايد چهار، پنج نفر بودهاند که پول را واريز نکردند.
آمارها نشان ميدهند سرانه مطالعه در جامعه ما بسيار پايين است، باتوجه به اينکه دراينزمينه کار ميکنيد، علت را در چه چیزی ميبينيد؟
من در اين 6 سال، متوجه اين قضيه شدم که مردم حوصله، وقت و زمان براي رفتن به کتابفروشي ندارند. طبیعتا، وقتي به کتابفروشيها نروند از کتابهاي جديد خبر ندارند اما زماني که در ماشين نشستهاند و دائما هم که ترافيک است، داخل ماشين کتابهايي با تيترهاي جذاب ميبينند که در زندگي برايشان کاربرد دارد؛ درنتيجه راحتتر خريداري ميکنند.
غير از کتاب، داخل ماشينتان مجله هم هست؟
بله، البته مجلات را مسافران به صورت هديه و رايگان ميتوانند بردارند. اين ايده را دکتر شميسا، نويسنده و مترجم به من پيشنهاد دادند؛ البته قبل از آنکه «آژا کتاب» را تأسيس کنم، هميشه مجلات همشهري ميخريدم و داخل ماشين ميگذاشتم تا مسافران از آن بهره ببرند؛ درنهايت، مجلاتي که تاريخشان گذشته و در زمينه روانشناسي بوده در ماشين موجود است، به مسافران هديه ميدهم زيرا مقالات اين مجلهها، تاريخ مصرف ندارند و استقبال هم خوب بوده است.
در زمينه تبليغات براي «آژا کتاب»، چه اقداماتي کردهايد که ساير رانندگان هم به شما بپيوندد و يک موج دراينزمينه به راه افتد؟
از لحاظ شبکههاي اجتماعي از چند ماه پيش، اينستاگرام «آژا کتاب» را راه انداختم که خوشبختانه تعداد دنبالکنندگان زياد بوده است. در آن پستهايي مربوط به کتاب يا گزارشهاي تصويري را که شبکههاي متفاوت از من پخش کردهاند، معرفي کردهام.
اگر اشتباه نکنم با يک شبکه ترک مصاحبه داشتهايد؟
بله، همينطور است. درواقع، اين اولين مصاحبه من بود. شبکه تيآرتي ترک، يک شعبه در تهران دارد که يک روز برحسب اتفاق، فيلمبردارشان که ايراني بود، سوار ماشين شد و کارتم را گرفت؛ بعد از چند روز با من تماس گرفتند و گفتند با سردبير اين قضيه را مطرح کردهاند و مشتاق هستند مصاحبه تصويري داشته باشند که من هم قبول کردم. خيلي جالب بود که همان روز از طرف يکي از روزنامههاي کشور هم تماس گرفتند و از من وقت مصاحبه گرفتند اما بعد از چند روز، خبرنگار با ناراحتي با من تماس گرفت و گفت نميتوانيم مصاحبه شما را کار کنيم زيرا سردبيرمان گفته، اين رپرتاژآگهي است و بايد شما درقبال چاپ مصاحبه به روزنامه پول پرداخت کنيد. خيلي ناراحت شدم زيرا دستاندرکاران شبکه تيآرتي ترک که هموطن من نيستند و غريبهاند، حتي به من پيشنهاد دادند چون شما راضي به اين مصاحبه شده و وقتتان را در اختيار ما گذاشتهايد، ما ساعت کرايه برايتان حساب و پرداخت ميکنيم که من حاضر به قبول نشدم؛ در صورتي که يک هموطن با من به گونهاي ديگر برخورد کرد.
شما يک پلاکارد به نام هفته کتاب رايگان نيز داريد که گاهي روي ماشينتان نصب ميکنيد، يعني در آن هفته، کتاب را به صورت رايگان به مسافران ميدهيد؟
به صورت کاملا اتفاقي، يک روز در ترافيک پشت چراغ قرمز بودم که ماشين کناري با توجه به آرم «آژا کتاب» روي ماشين از من پرسيد، اهل کتاب هستيد و سر صحبت باز شد و ماشينهايمان را کنار خيابان پارک کرديم. راننده آن ماشين به من گفت، يکسري کتاب دارم و ميخواهم به دانشگاه تهران هديه دهم ولي از نوع کار شما خوشم آمد و تصميم گرفتم کتابها را به شما رايگان بدهم و هر طور که دوست داريد، به مشتريانتان بدهيد. از لحاظ اخلاقي، من اصلا نميتوانستم کتابها را به مسافران بفروشم؛ درنتيجه، پلاکارد هفته کتاب رايگان درست کردم و در آن هفته هر کسي سوار ماشين ميشد، کتابها را به صورت رايگان به آنها اهدا ميکردم. اين کار من باعث شد که بسياري از مسافران از این ايده خوششان بيايد و آنها هم کتابهايي که لازم نداشتند و به قول خودشان در گوشه خانهشان خاک ميخورد، اهدا ميکردند که از 20 جلد تا 60، 70 جلد در ماه ميشد و من هم برايناساس، در ماه يک هفته را به اين طرح اختصاص ميدهم تا تبديل به يک جريان مستمر شود. چند ماه پيش هم اتفاق خوشايندي براي من افتاد و بار ديگر در ترافيک با معاون کتابخانه ملي ايران، دکتر اميرخاني برخورد کردم. ايشان از کارم پشتيباني کردند و از کتابخانه ملي نيز تعدادي کتاب براي طرح هفته کتاب رايگان هديه گرفتم. ايده ديگري که در حال کارکردن روي آن هستم، فراخواني براي رانندگان اهل کتاب است که در سطح تهران شناسايي شوند و آنها هم به کتابفروشي سيار بپيوندند. درواقع، يک منبع درآمد جانبي و کوچکي به غير از رانندگي داشته باشند و هم منبع کسب عزت و احترام بيشتر براي اين شغل. چند راننده آژانس سراغ داريم که وقتي از فرزاندانشان بپرسند شغل پدرتان چيست، با سربلندي بگويند: راننده؛ من که سراغ ندارم.
۴۲۴۲
نظر شما