شب به نیمه رسیده است. به مسجدالحرام می روم ، تا در برکه خورشیدی که از مشرق چشمانش می جوشد، خود را شستشو دهم.
به جمعی از هموطنانم برمی خورم که شهرهای قنوتشان حاصلخیز است. نماز که تمام می شود، به هم سفارش می کنند : همسفران، برویم آنجا! آنجا که آبشارهای تجلی ،از کوهپایه های نیایش، جاری است.
از طبقه دوم مسجدالحرام ، نگاهی به مرکز دایره می افکنم. قبایل جهان، همچنان در دامنه قله رحمت می چرخند و هر از گاهی، دست های خاکی شان را که پراز موسیقی ستاره هاست، به سوی دامان ترحم او دراز می کنند.
به مانند کودک جامانده از قافله، خود را به جمع آنان می رسانم. اینجا غرفه نیایش شب نشینان مسجد الحرام است. جماعتی که من می بینم ، از آن دسته آدمهایی هستند که نیمه شبان، وقتی که تیغ ها به خواب می روند ، قلب خود را به خنجر می زنند.
وقتی که در امواج کلام صاحب خانه گرفتار می شوم ، اعجاز آسمانی چشمکهایش را می بینم. امت آرزوهای بر باد رفته و ملت های ملامت کشیده رنج ، در ییلاق قرآن، صاحب کلام را، با فصیح ترین سکوت ها، صدا می زنند.
شب از نیمه گذشته است و غرفه نیایش همچنان پذیرای سپیدپوشان بلورنوش است و من چونان مستی از پرسه در میخانه نیایش بازمی گردم در حالی که دستانم ، دخیل سبز گلدسته های نظرکرده اوست.
(برگرفته از کتاب میخانه و پیمانه نوشته احمد جعفری چمازکتی )
نظر شما