نزهت بادی: فیلم هفته پیش «شبهای کابیریا» ساخته فدریکو فلینی بود که ظاهرا بعضی از دوستان آن را با فیلم «جاده» اشتباه گرفته بودند.
این هفته میخواهیم سراغ یکی از فیلمسازانی برویم که بخش بزرگی از لذتهای عمرمان را مدیون او هستیم. در دهه 1970 موفقترین ژانر ایتالیایی در سطح بین المللی وسترن اسپاگتی بود که مهمترین سازنده این گونه وسترنها را نمیتوان کسی جز کارگردان محبوبمان دانست.
او دلباخته داستانهای مصور و فیلم نوآرهای آمریکایی بود و اعتقاد داشت بزرگترین نویسنده وسترن تا امروز هومر بوده که داستانهایش درباره رفتارهای اسطورهای قهرمانان، اولین کابویها را بوجود آورده است.
فیلمهای او دارای نوعی رئالیسم قوی هستند که بیشتر حالت خاطره دارند، خاطرهای که با نوعی شکوه و جلال اپرایی روایت می شود. او فیلمهایش را افسانههای پریان برای بزرگسالان مینامید، چیزی شبیه به افسانههای مدرن که هر کدام میتوانند با عبارت کهن الگوی داستانپردازی یعنی روزی روزگاری... آغاز شوند.
فیلمی که این بار انتخاب کردیم بخشی از وجود فیلمساز بزرگ ماست، چه از آن جهت که تمام دانش و تجربهاش را از زندگی شخصیاش یا سرگذشتش به عنوان تماشاگر سینمای آمریکا در آن گذاشته و چه ازاین نظر که 15 سال از مهمترین دوران فعالیت حرفه ایاش را وقف نگارش فیلمنامه آن کرده است و نتیجه اش حماسهای شاعرانه درباره رفاقت، خیانت، عشق و قدرت شده است.
فیلم سرشار از صحنههایی است که با قاببندیهای برآمده از نقاشی و معماری و همراهی موسیقی جادویی انیو موریکونه خصلت شعری و رویاگونهای از خود باز میتاباند. چطور است یکی از بهترین صحنههای آن را با هم مرور کنیم، امیدوارم انتخاب من همان چیزی باشد که شما هم دوست دارید.
در خیابانی خالی و ساکت که در پس زمینه آن ساختمانهای بلند و آهنی دیده میشود، چهار نوجوان ولگرد که مثل گنگسترهای آدم حسابی کلاه و کتهای بلند پوشیدهاند، در حال حرکتند و پیش قراولشان کودکی است با رویای آینده مشترکشان جست وخیز می کند.
بعد ناگهان دشمن درجه یکشان از راه میرسد و هر یک ازآنان با حرکتی نرم و آرام که در ذات خود خشونتی تلخ را دارد به سویی میگریزند و سلحشور کوچک ما پایش سر میخورد و کشته میشود و تن خون آلودش بر سنگفرش خیابان میافتد و این صحنه بسان یک مراسم آیینی باشکوه به یک خاطره قدیمی در ذهن نسلی که زندگی را در سینما مییابند، تبدیل میشود.
این بچههای خیابانگرد که پالتوی بزرگتر از خود میپوشند تا شبیه خلافکارهای واقعی شوند، فقط چند پسربچه ماجراجو هستند که از دلهدزدیهای کوچک لذت میبرند و اگر زندگی با آنها مهربانتر بود هرگز کارشان به تبهکاری نمیکشید.
انگار اینجا روز انتخاب است و آنان مجبورند یکدفعه بالغ شوند و تصمیمهای بزرگ بگیرند، گویی دنیا برای نابودی زندگی آنها عجله دارد و حالا این چند ولگرد کوچک یا باید از خون رفیقشان بگذرند و یا پای قول و قرارشان بایستند و تاوانش را پس دهند و همین انتخاب، منش و مرام هر یک از آنها را نشان میدهد.
اما وقتی در پایان داستان میبینیم چه آنکه خیانت کرده و چه آنکه پای رفاقتش ایستاده، هر دو به آدمهایی شکستخورده و ناکام تبدیل شدهاند، احساس میکنیم اینجا آخر دنیاست و زندگی چقدر میتواند بیرحم و وحشتناک باشد و گاهی هر انتخابی که بکنی باز هم یک بازنده تمام عیار هستی! در این موقع بزرگترین شانس آدم این است که خودش به استقبال این باخت برود.
این فیلم که زمان نسخه کامل آن به 420 دقیقه میرسد، همان پروژه رویایی است که فیلمساز ما بخاطر آن کارگردانی فیلم مهمی مثل «پدرخوانده» را رد کرد و رابرت دنیرو نیز برای بازی در نقش اصلی از خیر قراردادش با اسکورسیزی گذشت.
خصلت بعضی از فیلمها این است که فراتر از یک فیلمند و به تدریج جزئی از زندگیمان میشوند. فیلمساز فقیدمان درست میگوید که «این گونه آثار را فقط زمانی میتوانید بسازید که پخته شدهاید، وقتی موهایتان سفید شده و دور چشمانتان را چروک گرفته است.»
میدانم از همان نخستین جملات متوجه شدهاید درباره چه فیلمی حرف میزنیم، پس این بار بیشتر از احساساتتان نسبت به فیلم برایم بنویسید.
نظر شما