او برآمده از خانوادهاي روحاني و سنتي و وصلت كرده با خانواده اي سكولار و متجدد است. پدرش از اينكه بايد براي لباس روحانيتش مجوز دولتي بگيرد ناخوش بود اما خودش همسري برگزيد كه كشف حجاب رضاخاني را با طيب خاطر پذيرفته بود.
جلال در زي طلبگي بود اما در خفا به دارالفنون ميرفت. زيستنش را سنتي و اسلامي آغاز كرد اما نرسيده به دارالفنون مريد كسروي و متمايل به اصلاح ديني شد. براي زيارت عتبات راهي نجف شد اما در بازگشت به تهران سرنهادن بر مهر نماز را وانهاد و از «عزاداريهاي نامشروع» نوشت. چندي بعد هم به كمونيسم نقابدار حزب توده پيوست و زير سرنيزه سربازان ارتش سرخ در زمره حاميان اعطاي نفت شمال ايران به شوروي، مشت گره كرد و شعار داد.
اندكي بعد كه ناتواني و سرگشتگي حزب توده در برقراري نسبت معقول ميان منافع ملي و آرمانهاي مثلاً جهان وطنگرايانه را ديد در معيت خليل ملكي و ديگران از تودهايها جدا شد و «بازگشت از شوروي» آندره ژيد را براي تقابل با رفقاي سابق، ترجمه و منتشر كرد و اندك اندك به دامان بوميگرايي و مليگرايي درغلتيد تا جايي كه از اتحاد مليگرايان و روحانيان در وقايع ملي شدن نفت و عصر مصدق ذوق بسيار كرد.
به سياق بسياري از همعصرانش با شكست نهضت ملي چندي به سكوت پرداخت و راهي وادي ترجمه شد آن هم ترجمۀ كتابهاي اگزيستانسياليستهاي غرب كه مقاومت فرد در برابر اجتماع تودهاي مدرن را تشريح و تئوريزه ميكردند. در اين دوران، جلال سرگشتۀ ما، ميلش به فلسفۀ معطوف به اراده كشيده بود اما گويا اين هم دوامي نداشت. در آستانه خرداد ۴۲ در حالي كه رسوباتي از مرام ماركسيستي و اگزيستانسياليستي و اسلام سنتي و... را در خود داشت از معنويتي ميگفت كه در فراسوي يك نظام مبتني بر مالكيت هر كسي را ياراي نيل به آن هست و به همين راحتي ملغمهاي از اسلام و ماركسيسم و اگزيستانسياليسم ساخت.
تناقضهايش آنقدر گل درشت شد كه تضاد دروني را خودش هم حس كرد و نامش را «غربزدگي» گذاشت و اتهامش را البته متوجه ديگر همعصرانش كرد. او متخصص كوبيدن و فروكاستن ديگران بود در داستانهايش و خاطراتش ايرادات جسماني و ظاهري شخصيتها را در چشم مخاطبان كتابش فرو ميكند؛ در «نفرين زمين»، بوي دهان يكي از شخصيتها را بارها يادآور ميشود، در «از رنجي كه ميبريم» دندان زرد كارگران معدن زيرآب را به مخاطب نشان ميدهد، در «زن زيادي» از فردي ميگويد كه صورتش جوري است كه انگار در خواب آن را اصلاح كرده، هنگامي كه نميتواند از چشمان زيباي «ماه جان» نگويد به درشتي آنها اشاره ميكند، چنان كه اگر دماغش خوره هم ميداشت چشمانش ديدني بودند. يعني حتي توصيف زيبايي را هم با تخيل بيماري خوره ميآلايد. واحد شمارشش براي شمردن بسياري از افراد «راس» است و عبارت مردك و زنك را براي جمع قابل توجهي از آنها كه در كتابهايش يادشان كرده استفاده ميكند.
بسياري از شاعران معاصر ايران را علناً اراذل ميخواند. گويا لطف زيادي به نيما داشته كه او را پيرمرد ناميده البته اينجا هم نتوانسته از سر بزرگش و از بيدست و پايياش در خريد پياز و ... ذكري نكند. ترسيم قيافۀ معلمان «مديرمدرسه»اش هم حكايتي مخصوص دارد. در ميان همۀ اين فروكاستنها، ناگهان نعش شيخ فضلالله را همچون پرچمي به اهتزاز درآمده به نشانۀ استيلاي غرب ميبيند و او را شهيد ميخواند و روشنفكران ايراني منتقد روحانيت را شديداً محكوم ميكند. در عين حال همچنان از عرقخوريهاي خود مينويسد و در «سفر آمريكا»يش عليرغم اشاره به ناچيز بودن موجودي جيبش، خريد مرتب روزانه مشروبش پاي ثابت يادداشتهاست. با اين حال همچنان خواهان سازگار كردن دين و مدرنيته صنعتي و تكنولوژيك است و در كمال سرگشتگي، ماشينيزم را ميكوبد اما در ضرورت استفاده از آن هم ترديد نميكند.
جلال براي تداوم سرگشتگيهايش به سفر ميرود به آمريكا به اورازان به يزد به روس به اسرائيل به فرنگستان و به عربستان. در حج، خسي در ميقات ميشود و در اسرائيل شيفته نظام كيبوتصي. پس از حج خواهان لغو سلطنت سعودي بر حرمين شريفين است و متاثر از اسرائيليها و البته با تكيه بر رسوبات ماركسيستي عهد جواني و تمايلات معنوي ميانسالي، خواهان آن ميشود كه افراد انساني قرباني قدرت ايمان تودهاي و هويتيابي فرهنگي شوند.
او پس از سفر به اسرائيل علاقه مييابد كه ساختارهاي ديني كهن به حربههاي سياسي مدرن تبديل شوند تا استقلال سياسي و تكنولوژي صنعتي براي ايران به بار آيد. جلال در اين برهه تنها عامل دفاع را، فرهنگ اصيل اسلامي ميداند و مدرنيزاسيون غربي را نوعي سنزدگي و ملخزدگي برميشمارد كه ميتواند جامعه ايراني را از درون پوسانده و حيات ايراني و هويت آن را تباه كند. با اين همه خود را سكولار مينماياند و قيد و بند نميپذيرد. گاه با روحانيان مينشيند و در هر مجالي كه مييابد با روشنفكران همپياله ميشود تا آن كه به يكباره مرگش در اسالم گيلان به سرگشتگيهاي چهل و چند سالهاش پايان ميدهد تا شايد نسلي و اي بسا نسلهايي از حيرت در واديهاي رفته و نرفته او بياسايند.
samadmoqadam@gmail.com
نظر شما