او گفت: آشنایی و ازدواج من و «وحید» مانند خیلی از ازدواج های دیگر کاملا سنتی شکل گرفت. مادر وحید مرا در یکی از مهمانی های زنانه زیر نظر گرفته بود تا این که چند روز بعد، به خواستگاری ام آمد.
شب «بله برون» من و وحید دقایق کوتاهی با هم حرف زدیم و من مهم ترین تصمیم زندگی ام را گرفتم. طولی نکشید که قدم به خانه بخت گذاشتم تا رویاهای رنگارنگم را در زندگی مشترک نقاشی کنم.
با آن که وحید اخلاق تندی داشت اما آغاز زندگی ما بسیار شیرین بود و من سعی می کردم با او مدارا کنم تا کمتر عصبانی شود . با این وجود همسرم بیکار بود و برای یافتن شغلی، سودای شهر را در سر می پروراند. بدین ترتیب کوله بار زندگی مان را بستیم و از روستا به حاشیه شهر مشهد مهاجرت کردیم.
«وحید» یک دستگاه موتورسیکلت دست دوم خرید و با آن مسافرکشی می کرد. در این شرایط که زندگی را به سختی می گذراندیم، پسرم حمید نیز به دنیا آمد. دیگر به خاطر مشکلات اقتصادی، همسرم عصبانی تر از گذشته شده بود و ما مدام با یکدیگر مشاجره می کردیم. تا این که در یک شب سرد زمستانی وقتی چهره تب دار پسرم را دیدم و از این که پولی نداشتم تا او را نزد پزشک ببرم، بسیار عصبانی بودم، مشاجره سختی بین ما در گرفت و او در همان حالت عصبانیت در حیاط را به هم کوبید و از منزل خارج شد. چند ساعت بعد از کلانتری تماس گرفتند که همسرم بازداشت شده است. فرزند بیمارم را در آغوش گرفتم و سراسیمه خودم را به کلانتری رساندم. وحید در خیابان با یک خودرو تصادف کرده و پس از آن نیز با کتک کاری راننده را به شدت مجروح کرده بود.
نظر شما