با پدرش آمده بود قم زیارت. پسرک تشنه اش شد .
در حرم کمی آب خورد.
*** آب نبات دلش خواست .
به پدرش گفت. پدر خرید.
*** -بابایی میشه بریم دریاچه ی قم رو ببینیم؟
-باشه بابا جون ، برگشتنی میریم.
*** پسرک آرام رفت کنار دریاچه . پشتش را کرد به پدرش .
آب نبات را انداخت توی دریاچه .
زیر لب گفت «خدا کنه بتونه همه ش رو شیرین کنه ».
نظر شما