باد می‌آمد و در گوش خاک، چیزی از دلدادگی می‌گفت. لب‌های تشنه مزه مِه را می‌چشیدند، و خاک، آرام‌آرام بوی مشک گرفت. پرچمی تکان خورد مثل پرنده‌ای که راه را بلد است.

 اربعین بود و چشم جهان، در جاده‌ای بی‌پایان به دنبال نوری خاموش می‌دوید. آب، عجیب تشنه بود و درخت‌ها اشک را بلد بودند. در مسیر مشایه بغض‌ها، بی‌صدا. می‌چکیدند روی خاک. کودکی با چشم‌های بارانی از اشک زنی دلش گرفت. مادران، سلام می‌دادند به زنی که صبوری‌اش از کوه‌ها بزرگ‌تر بود. لاله‌ها در دل خاک زبان مهربانی را آموختند، و بهار زیر قدم‌های کسی که نمی‌آمد، شکوفا شد. آن‌سوتر، خورشید، نشسته بود و مرثیه‌ای خاموش در دلش می‌سوخت. اربعین نه فقط چهلمین روز که چهل قرن اشک بود. خونی که در رگ‌های تاریخ شعر می‌نوشت. و زنی، در دل شب برای دست‌های تشنه لالایی می‌خواند. اربعین، حجی بود با طواف دل، با گام‌هایی که خاک را بوسه می‌زدند. از خانه پدری تا دشت عطش مهربانی راه افتاده بود. عقل، چمدان سکوتش را بست و عاشق شد. راه، زمزمه‌ای آرام بود، شبیه بارانی که فقط دل‌ها می‌شنوندش. و کسی در انتهای جاده به دروازه‌های کهنه شام سلام گفت، بی‌آنکه چیزی بگوید./ عکس از: مهدی توکلیان 

261 33

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =