کم کم سر و کله طلبکاران پیدا شد و پدرم ماند و شرمساری و سر درگمی... با درآمد کمی که از کارگری به دست میآورد آن هم اگر کسی او را برای کار از سر گذر میبرد اجاره خانه را میداد یا خرج خورد و خوراک و تحصیل من و برادرم را میپرداخت. در و همسایه وقتی وضعیت اسفبار زندگی مان را میدیدند با ترحم دستی به سر من و برادرم میکشیدند و میگفتند: «بچههای بیچاره اگر مادر بالای سرتان بود این قدر بدبختی نداشتید...» حرف هایشان هر چند تلخ، اما حقیقت بود...،
اما این حرفها برای ما تسلی نبود همچون خنجری زهرآگین غرورمان را نشانه گرفته بود و بی محابا قلبمان را تکه تکه میکرد.
پدرم شکم مان را به زور سیر میکرد چه برسد به این که بتواند برایمان لباسی تهیه کند بنابراین در و همسایه و آشنایان لباسهای کهنه شان را به من و برادرم صدقه میدادند و وقتی من و برادرم با آن لباسهای کهنه به مدرسه میرفتیم مورد تمسخر قرار میگرفتیم...
چارهای نداشتم تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و سر کار بروم دوست داشتم برای برادرم لباسهای نو و لوازم تحریر بخرم تا او بتواند راحتتر درسش را بخواند. در یکی از مغازههای اطراف حرم مطهر به عنوان فروشنده مشغول به کار شدم در این مدت با انواع و اقسام پیشنهاد رابطه نامشروع و مصرف مواد مخدر مواجه بودم حتی فردی به من پیشنهاد ملحق شدن به باند فساد و خودفروشی را داد و قول داد که اگر این کار را انجام دهم مشکلاتم حل میشود خیلی وقتها وسوسه میشوم، اما هر وقت میخواهم کار اشتباهی انجام دهم چهره مادرم مقابل چشمانم میآید و پشیمان میشوم...
ساعت کاری ام تا ۱۲ شب است و در تاریکی نیمه شب وقتی تعطیل میشوم با ترس و لرز به سوی منزلمان که در یکی از مناطق حاشیهای شهر است حرکت میکنم حتی چند بار هنگام مراجعه به منزل افرادی برایم مزاحمت ایجاد کردند و ...
17302
نظر شما