نمایشگاهی 5 روزه (اول تا پنجم دی ماه 1387) از دستاوردهای 30 ساله وزارت علوم، تحقیقات و فناوری که در مصلای تهران برگزار شد و حضور پنج روزه من در این نمایشگاه به عنوان نماینده یکی از مؤسسات پژوهشی در حوزه فلسفه تجربههایی را در پی داشت که هر یک جای تأمل بسیار دارند. من اما در این یادداشت نه به قدر کافی فرصت دارم و نه بسیاری از ملاحظات پیرامونم اجازه میدهند از تمامی این تجربیات نمایشگاهی سخن بگویم. بنابراین تنها خواهم کوشید چندتایی از این تجربیات را به اشاره و همراه با نکاتی چند مرور کنم.
کسب و کار کساد ما علوم انسانیها
شاید یکی از مهمترین مواردی که بیهیچ دشواری مشهود بود مشتریان ناچیز ما و دیگر غرفههای علوم انسانی بود. اگر چه در مجموع استقبال گرمی از سوی عموم مردم نسبت به این نمایشگاه نشده بود و گاه حتی تعداد دستاندرکاران و مدیران بیشتر از مخاطبان عادی بود – که احتمالاً در رسانهها و گزارشها، تصاویری از ازدحام عموم علاقهمندان آمده است – اما بیشک غرفههایی که بیشتر کارشان به حوزه علوم انسانی مربوط بود خلوتتر از سایرین بودند. شاید به این دلیل ساده که ما عموماً تمایل داریم دستاوردهایی ملموس را ببینیم یعنی چیزی باشد که بتوان لمساش کرد و عکسهای یادگاریمان را با چیزهایی بیندازیم که بتوانیم دستهامان را روی آنها بگذاریم. این هم احتمالاً به همان نگاه فنی – مهندسی و نیز پزشکی مربوط است که در ذهن ما بیشتر از علوم انسانی ارزش و اعتبار دارند. دلایل این امر خود داستانی طولانی است که ناکارآمدی علوم انسانی و آنهایی که به این علوم میپردازند، نگاه فنی – مهندسی غالب در میان دستاندرکاران و سیاستگزاران، هدایت تحصیلی ناکارآمد نظام آموزشی پیش از دانشگاه، بیتوجهی به سنجشگرانهاندیشی، نابسندگی نظام ارزیابی استاد، دانشآموز و دانشجو، فقدان سیاستهای طولانیمدت و آیندهنگری، تعینگرایی بیحد و حصر حاکم بر اذهان مسئولان و عموم مردم از این زمره است. شاید از همین رو بود که مصطفی ملکیان در کارگاه پیشهمایش علوم انسانی و چالش اشتغال که شهریور 86 برگزار شد بر IQ غالباً پایین علومانسانیها تأکید ورزید اگر چه نه به طور قطع و یقین. چه جای تعجب که وقتی عموم ما فکر میکنیم علوم انسانی، جای بچههای خنگ و گول است، کدام پدر و مادر دلسوزی است که به فرزند باهوشش رخصت دهد که سر از این علوم در آورند و کدام آدم باهوشی است که بخواهد هوش سرشارش را در علومی که نیازمند هیچگونه هوشی نیستند تلف کند. فقط نمیدانم چرا بسیاری از کشورهای پیشرو، اگر نه بیشتر که کمتر از دیگر رشتهها آدمهای باهوش در علوم انسانی ندارند.
یک آدم عادی و هزاران ادعا
تجربه دیگر به مردی میانسال بر میگشت که از قضای روزگار همشهری من نیز بود. پرسشی داشت که در پی پاسخ آن بود. با همان لهجه اصفهانیاش که لهجه مرا نیز غلیظتر کرده بود میگفت: «سرمنشأ فلسفه اسلامی به افلاطون و ارسطو برمیگردد که هر دو پوزیتیویست بودهاند. سرمنشأ فلسفه غرب نیز که به همان جا میرسد. از سوی دیگر ماحصل فلسفه غرب، علم (Science) بوده است و در واقع جهان غرب سراسر پوزیتیویست است و فلسفه اسلامی هم که هرگز نکوشیده است از چارچوبهای تاکنون موجودش فرا برود و ساختارشکنی کند و خارج از آنچه به ارث برده است چیزی بگوید. یعنی ریشه هر دو یکی است و هر دو به یک جا رسیدهاند. در حالی که نه فلسفه اسلامی توانسته است به تعالی انسانها کمکی کند و نه فلسفه غرب توانسته است از رنج آدمیان بکاهد؟»
شاید پنج شش دقیقهای گذشت که عاقبت به این نتیجه رسیدم که باید یکی دو سؤال برای روشنتر شدن موضوع طرح کنم. یکی اینکه چه کسی گفته جهان غرب سراسر پوزیتیویست است و مهمتر اینکه چگونه میتوان گفت افلاطون و ارسطو هم پوزیتیویست بودهاند، آنهم به معنای جدید کلمه و چگونه میگویید نه فلسفه اسلامی توانسته به تعالی انسانها مددی رساند و نه فلسفه غرب توانسته رنجی از هزاران رنج آدمیان بکاهد؟ و از وی خواستم دستکم یا نشانی مرجعی را که به آن استناد میکند بدهد یا بگوید بنا بر کدامین موارد مثلاً موجود در آثار افلاطون به این نتیجه رسیده است که افلاطون پوزیتیویست است و قس علی هذا. و در نهایت ملاک و معیار وی برای تعیین میزان تعالی یک انسان یا کاهش رنج آدمیان چیست؟
بحث ما اما از همین جا رو به اضمحلال رفت. ایشان به گفته خودشان حتی یک خط از آثار افلاطون و ارسطو را نخوانده بودند و ارجاع دادنشان هم در همین حد بود که «غربیها خودشان میگویند که...». موضوع اما وقتی جالبتر شد که ایشان که البته جای پدر بنده بودند در غرفه ما چشمی چرخاندند و در میانه بحث، پرسشی دیگر طرح کردند: «آیا این خانم هم فلسفه میخوانند؟» پاسخ ما منفی بود اما پرسش ایشان ناتمام. اصلاً در مؤسسه شما خانمی هم هست که کار فلسفی کند؟ این بار پاسخ ما مثبت بود و نکات ایشان ناتمام. «اصلاً در تاریخ فلسفه فیلسوف زنی هم وجود دارد؟ البته گویا یک نفر بوده که اسمش سیمون دوبووار است و آن هم که فقط روسو گفته است فیلسوف است». بنده خدا احتمالاً منظورش سارتر بوده است و تنها میخواسته چیزی گفته باشد. بخش جالب ماجرا اما هنوز مانده بود. به وی گفتم «با احترام تمام فکر میکنم بحث ما اگر ادامه یابد وقت شما تلف خواهد شد و فکر میکنم شما باید با اساتیدی که دانشی فراتر از من دارند صحبت کنید». او اما دستبردار نبود و مدام با تکرار اینکه من یک آدم عامی و عادی هستم که سؤالاتی دارم مدام هر چه میخواست از موضعی برتر میگفت و هیچ آداب و ترتیبی هم نمیجست. شاید باید ازکوره به در میرفتم اما چه سود که این شخص یکی از هزاران آدمی است که هر روز با آنها سر و کار داریم با این تفاوت که این یکی فقط کمی تند و تیزتر بود. گناه خودشان هم نیست. همهچیزمان باید به همه چیزمان بیاید. رانندگیمان به نمایشگاه برگزارکردنمان و به تحصیلکردنمان و به زندگیکردنمان. همهمان سر و ته یک کرباسیم و تنها به لحاظ مراتب متفاوتیم احتمالاً.
آه از این معلمهای فلسفه دبیرستان
دو تا پسر پیشدانشگاهی رشته علوم انسانی که البته باهوش هم بودند با سؤالی ساده سر صحبت را با من باز کردند. اینکه «فرصتهای شغلی فلسفه چیه؟» من اما چه میتوانستم بگویم جز اینکه در ایران یا باید تا ته خط بروی و استاد فلسفه در دانشگاه شوی یا شاید معلم و در نهایت ژورنالیستی که در گروه اندیشه یک روزنامه مشغول میشوی و همیشه خدا هشتت گرو نهات باشد و گور بابای جاهای دیگر که میتوانی مشاورارشد یک کمپانی تجاری باشی چون در زمینه اخلاق تجارت کار کردهای، یا کافه فلسفه راه بیندازی یا حتی میتوانی به عنوان یک پزشک-فیلسوف مطب داشته باشی و مجوز طبابت و پول بسیاری هم به جیب بزنی بیآنکه شارلاتان باشی و...
در ادامه اما بحثمان ادامه پیدا کرد. آن دو میگفتند که معلم فلسفهشان گفته سقراط میخواسته است در جلسه دفاع خود که توصیف آن به قلم افلاطون در آپولوژی آمده است آخرت را ثابت کند و یا اینکه افلاطون میخواسته است خدا را ثابت کند (باید توجه داشت که آن معلم محترم گویا کوشیده است از منظر کنونی خود سقراط و افلاطون را به نحوی قرائت کند - البته اگر چیزی از آثار افلاطون را خوانده باشد- که به کمک آنها بتواند بر سخنان خود صحه بگذارد.) اشکالی ندارد اما کاش دستکم اندکی هم انسجام سخنان خود را حفظ میکرد آن آقا معلم محترم. ایشان از دیگر سو گفته است کسی که فلسفه خوانده است میتواند روز را شب و شب را روز نشان دهد یا شما را از اعتقاداتتان بیندازد و... و این دو دانشآموز مانده بودند دم خروش را باور کنند یا قسم حضرت عباس معلمشان را.
جایی شنیده بودم که فیلسوفی فرانسوی در همین اواخر قرن بیستم بخش اعظمی از عمرش را صرف اصلاح وضعیت درس فلسفه در مدارس فرانسه کرد. بر فرض محال که چنین چیزی در کار نبوده است اما بیشک اصل موضوع بسیار مهم است. چه آنچه تفکر نقدی یا سنجشگرانهاندیشی یا به بیانی دیگر و با اندک تسامح فلسفه برای کودکان نامیده میشود و از همان کودکی بر شیوههای درست اندیشیدن و درست پرسیدن و امثال آن تأکید میورزد و چه آن بخش که در دبیرستانها مطرح میشود که پر است از ایراد و اشکال و کاش استادی دز این روزهایی که میگذرند و ما فقط شادیم که میگذرند پا پیش میگذاشت و کاری می کرد تا این حرفهای عجیب و غریب که بسیاری را هم نمیتوان در اینجا آورد توی مغز دانشآموزان نکنند.
ما آدمهای بیمسأله
دکتر محمود یوسفثانی، عضو گروه منطق مؤسسه حکمت و فلسفه ایران یکی از میهمانان ما در آخرین روز بود. ایشان همزمان با آن دو دانشآموز در غرفه حضور داشتند. داستان سخنان آن معلم بزرگوار را برای ایشان گفتم که دیدم آه از نهاد وی نیز برخاست. نکات بسیار مهمی گفتند که بسیار جای تأمل دارند. اینکه «فلسفه چیزی جز سؤال پرسیدن نیست و سؤال باید برخاسته از وضعیت و موقعیت سائل باشد». پرسیدنی که اصل است و به تعبیر من اصیل. چیزی که هماکنون بسیار کم میبینیم. دکتر یوسفثانی اما دفاعی جانانه از علامه طباطبایی کردند و گفتند که علامه بسیار ذهن گشادهای داشتند و فیالمثل ساعتها وقت میگذاشتند و با مرحوم کُُربَن حرف میزدند نه مانند برخی از آقایان که وقتی کسی فیالمثل از خارج به ایران میآید میگویند «سؤالاتشان را بنویسند ما پاسخ میدهیم». انگار که ما همه چیز را در مشتمان داریم و دیگران فقط قرار است شبههای مطرح کنند که ما میتوانیم پاسخگوی آنها باشیم. کاشکی کمی گشودهتر بودیم به جهانی که در آن سر نمیکنیم.
نظر شما