هزار شاعر دور از وطن/ درباره حرف‌های شهرام ناظری

جناب ناظری می‌داند که ایرانیان بیش از سایر ملل همجوار مولوی می‌فهمند و در آثار او مداقه می‌کنند و اگر خواننده نام جاوید وطن نکته‌ای می‌گوید ربطی به تردید در حوزه تمدنی ایران و زبان پارسی ندارد. تلنگری است به آنها که می‌فهمند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، حمیدرضا اسلامی، روزنامه‌نگار در روزنامه هم‌میهن نوشت: دیروز به این فکر می‌کردم که یادداشتی بنویسم در همداستانی با آقای شهرام ناظری و متذکر بشوم که ما هرچند در دهه‌های اخیر در مورد مولوی پژوهش کرده یا کتاب منتشر کرده‌ایم اما به خود مولانا به معنای مورد نظر آقای ناظری نزدیک نشده‌ایم و فضا برای تحمل مکتب مولانا نداشته‌ایم. 

ما آنقدر فضا نداشته‌ایم که به اشخاص بزرگ خود به اندازه مقتضی نزدیک شویم و آنها را همانگونه که هستند بپذیریم. یا نزدیک نشده‌ایم و یا اگر شده‌ایم با تعابیر قابل تأویل شده‌ایم. احتمالاً مراد استاد ناظری از مکتب مولانا که گفته اگر مزار او در ایران بود، از این مکتب چیزی نمانده بود همین باید باشد چراکه سابقه دارد که طوفان اندیشه‌های بی‌ریشه هیجانی چه‌بسا میراث‌ مادی و معنوی شخصیت‌ها را با خود برده است و مولانا هم دلیلی ندارد که از این قاعده مستثنی باشد.

دم و دستگاهی چنان که در قونیه و حول محور مولانای عارف و با مناسکی از جمله سماع شکل گرفته در طوفان‌هایی که بر سرزمین ما وزیده حتماً جامه بر تن نگه نمی‌داشت.

روز پیشترش داشتم به ناصرخسرو فکر می‌کردم. کتاب کوچک اما کارآمدی را که دانشنامه زبان و ادب فارسی منتشر کرده ورق زده بودم.‌ حالا که حرف صحبت‌های آقای ناظری شد می‌پرسم بنیاد آثار و اندیشه‌های ناصرخسرو کو و کجاست؟ 

آیا قرار بود صفحه اول تمام آثاری که آن بنیاد فرضی می‌خواست منتشر کند بنویسیم «البته تمامی دیدگاه‌های این استوانه کم‌نظیر ادب فارسی مورد تایید ناشر نیست» و بر برخی از آنچه ناصرخسرو در وجه‌دین و زادالمسافر و خوان‌الاخوان نوشته حاشیه می‌زدیم که نه، البته اینطورها هم که ناصرخسرو گرامی می‌گوید نیست.

این آن چیزی است که باید از جملات آقای ناظری دریافت کنیم. فضای آزاد متعارف آکادمیک و نیز رفتار اجتماعی و سیاسی بدون سوگیری با بزرگان در ایران سابقه چندانی ندارد. معلوم است که مولوی را دوست داریم و بهترین پژوهش‌ها در مورد او هم احتمالاً در سرزمین او ایران انجام شده‌است، اما همه آنچه مولانا و ناصرخسرو و خرقانی و بایزید هستند، بی‌کم و کاست، در ایران مجال بروز ندارد.‌

نزدیک شدن به این جور آدم‌ها آزادی فکر بیش از آنچه ما داریم می‌خواهد. جناب ناظری هم می‌داند که ایرانیان بیش از سایر ملل همجوار مولوی می‌فهمند و در آثار او مداقه می‌کنند و اگر خواننده نام جاوید وطن نکته‌ای می‌گوید ربطی به تردید در حوزه تمدنی ایران و زبان پارسی ندارد. تلنگری است به آنها که می‌فهمند. 

از این ماجرای مهیا بودن اسباب ماندگاری مکتب مولانا یادم افتاد به مدرسه‌ای که دوران دبستان و راهنمایی را در آن طی کردم در باغ خزانه و پیش از انقلاب. همین پارسال در کوچه‌های آن محله نوساز (به نسبت محله‌های قدیمی تهران) دنبال مدرسه‌هایم گشتم. چیزی که بود و یافتم به نام بانی و واقف نبود. پس آن طوفان که گفتیم نام بانی و واقف را هم از سردر مدارسی که با پول خود ساخته بودند پاک کرده بود.

شما یادتان نمی‌آید ما در انتهای دهه پنجاه خورشیدی زمانی که انقلاب شد از مولوی و حافظ و تاریخ و علم هم بیشتر می‌فهمیدیم و آنقدر به منشأ همه حقایق جهان نزدیک بودیم که نیازی به مراجعه به کتاب‌های پیشینیان احساس نمی‌کردیم‌. پس ممکن و چه‌بسا قطعی بود که با میراث مادی مکتب مولوی مهربانی روا نداریم.‌ حالا را نگاه نکنید. هرچند حالا را هم می‌توانید نگاه کنید.

بعد یاد سینما کیهان در نزدیکی آن محله افتادم. سینما خیلی نرفته‌ام اما «شاید وقتی دیگر» را دو و شاید سه بار در سینما دیده‌ام. «باشو» و «مسافران» را و هم «سگ‌کشی» را. الان در مورد «شاید وقتی دیگر» می‌گویم. کسی چه می‌داند که بین دو فرزند که از هم جدا بزرگ می‌شوند کدام‌یک رستگار می‌شود. آنکه به دامن غریبه رها می‌شود یا آن‌یک که در خانه می‌ماند.

ما ظاهر را می‌بینیم و نمی‌دانیم خوشبخت کیست و کدام است اما چنان که شایسته آزادگان است دلمان به سمت آنکه دورافتاده و محروم شده می‌کشد، خاصه اینکه هنرمند باشد. همان سال‌ها که خود را نزدیک حقیقت احساس می‌کردیم به شگفت می‌آمدیم از سرنوشت هنرمندان آواره. مگر نویسنده و شاعر و خواننده را می‌شود از خود راند؟ حالا به هر علتی. واقعاً از سرنوشت شاعران و هنرمندان دور از وطن غصه می‌خوردیم و خوشحال بودیم که آن دوران گذشته است. فکر کردیم انقلاب کرده‌ایم که این کارها نشود. خام بودیم و البته پخته هم نشدیم.

اینطوری است که آدمیزاد از یک حرف آقای ناظری یاد مدرسه بچه‌گی‌اش می‌افتد در نزدیکی سینما کیهان. بعد کتابچه ناصرخسرو را ورق می‌زند و یادش می‌آید که بنیادی برای مطالعات اسماعیلیه و ناصرخسرو در داخل کشور وجود ندارد گو اینکه همشهری‌های اسماعیلی من موقع انتخابات مهم می‌شوند و نامزدها سراغ‌شان می‌روند. بعد یاد هنرمندان دور از وطن افتادم.

راستش شاید باور نکنید ولی من از مرگ آدم‌های مسن که عمر متعارفی گذرانده‌اند خیلی غمناک نمی‌شوم. بنا به دلایلی این رسم طبیعت را در عمق جانم پذیرفته‌ام.‌ دلم برایشان تنگ می‌شود گاهی، اما به لابه و زاری نمی‌کشد و یا حداقل تاکنون نکشیده است. اما به نحو عمیقی از درگذشت بزرگان دور از وطن دلشکسته و چه‌بسا خشمگین می‌شوم.‌

این جدا افتادگی نه‌چندان به اختیار، قلبم را آتش می‌زند. به یاد باشو می‌افتم و شخصیت زن فیلم «شاید وقتی دیگر» و بازیگر شخصیت زن «شاید وقتی دیگر»، بهرام بیضایی، سیاوش کسرایی و چقدر اسم هست که می‌شود نوشت و اینها همه ماجرای دورافتادگی ناخواسته از مام میهن است و البته مربوط به روزگارانی که قدر هنرمندان ناشناخته بود یا عقاید آنان تحمل نمی‌شد نیست.

قونیه یا دره یمگانی هم نیست که جزئی از سرزمین فرهنگی مادری محسوب شود و هنرمند در آن بزید و هنرمند بماند. این ماجراها مال دوره ماست و هنوز هم روزگارمان را تیره کرده است.

۲۴۲۴۳

کد مطلب 2162737

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 5 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین