ارزش قهوه تلخ از نظر تاریخی با برخی از فیلمهایی که گاه و بیگاه در حوزه تاریخ معاصر پخش میشود، نه تنها کمتر نیست بلکه از جهاتی زیادتر هم هست. در کار فیلم، شکل اهمیت چندانی ندارد، مهم محتواست، از این حیث که به هر حال مضمونی را میرساند.
آنچه در قهوه تلخ در باره تغییر قافیه شعر «لعبت» یا نشان دادن «لوزه سوم» آمد، شاید به نظر طنز بیاید، اما به نظر بنده که آدم سادهای هستم، تاریخی و بسیار هم معتبر است. اگر کسی با این نظر موافق نیست، میتواند به خاطرات مظفرالدین شاه از فرنگ در سفر اولش که سال 1317ق بود مراجعه کند. اسم خاطرات این است: سفرنامه مبارکه مظفرالدین شاه به فرنگ. (حیف که چاپ این کتاب قدیمی است و در دسترس نیست، و الا میتوانست متن تازهای برای ساختن یک قهوه تلخ دیگر باشد).
شاه در این سفر همراه با صدر اعظم و وزیر دربار و عدهای دیگر بود و این سفرنامه را هم یکی از همینها از قول او برایش مینوشت:
امروز صبح باز به عادت برای خوردن آب رفتیم که مراجعت به منزل شد... با این که به نهایت خستگی بودیم عرض کردند به تیاتر باید رفت. با خستگی رفتیم به تیاتر. جناب اشرف صدر اعظم و سایر نوکرها هم بودند... بازی تیاتر امشب خیلی خنک و بی مزه بود... بعد رفتیم برای تماشای اسب دوانی. در همان جای روز قبل نشستیم... ذره بینی که خواسته بودیم مهندس الممالک آورده بود... رفتیم به محل تیراندازی چند تیر انداختیم، مقداری کبوتر زدیم ... ابتدا پیاده نظام میگذشتند. سلام می دادند و ما هم جواب داده تمجید می کردیم. زنها دست می زدند و ولوله غریبی می کردند. ..امروز صبح برخاستیم. رفتیم پایین به جهت خوردن آب. گیلاس اول را خورده قدری راه افتادیم. باز آمده آب خوردیم. دیدیم خیلی هوا سرد است. با این که اول تابستان است... آخر رفتیم توی دکان آخری قدری با صاحب دکان صحبت داشتیم. گرم شده آمدیم بیرون....
روایت ترور شاه در فرانسه
بد نیست حکایت ترور شاه را فرانسه بر اساس گزارشی که همین نوکرهای متملق نوشتهاند ملاحظه کنیم تا معلوم شود چاپلوسان اطراف شاه تا چه اندازه خالی بند بوده و چگونه شاه را در مشت خود گرفته او را بازی میدهند.
این گزارش از سه منبع نقل میشود:
اول گزارش سفرنامه خود مظفرالدین شاه که وزیر همایون نوشته.، دوم گزارش ماجرا توسط ظهیرالدوله که از همراهان بوده. سوم گزارش میرزا نصرالله طباطبائی که او هم از همراهان بوده است. مقایسه اینها جالب است، به خصوص آخری که پته وزرای دروغگو را روی آب انداخته است و تاریخ سازی را به اوج خود رسانده است.
ماجرا این بود که شاه از پاریس سوار شد تا به کاخ ورسای برود. یک جوان از داخل جمعیت جدا شده به کالسکه شاه نزدیک شده و قصد کشتن شاه را داشت.
ماجرا از زبان سفرنامه مبارکه
هنوز زیاده از صد قدم دور نشده بودیم که دیدیم یک طرف خیابان، اتومبیلها را نگاه داشتهاند، چشم به طرف آنها انداخته تماشا میکردیم که یک دفعه دیدیم صدای وزیر دربار بلند شده، با شخصی گلوآویز گردیده است. نگاه به این طرف نمودیم، شخص شقیّ خبیثی پهلوی کالسکه ما ایستاده، یک دستش را به دم کالسکه ما که سرش باز بود، گرفته، و در دست دیگر طپانچه دارد و سر طبانچه را روی سینه ما گذارده میخواهد آتش بزند. وزیر دربار با کمال جلادت و قوت بند دست او را گرفته فشار سخت داده، دست این خبیث را از روی سینه ما رد کرد. سر طپانچه را به هوا نگاه داشت و خودش هم برخاسته میانه ما و او حایل شد که اگر خدای نخواسته تیر رها شود به ما آسیبی نرسیده، خودش هدف تیر شود، و آن خبیث بدذات هرچه زور آورده و با دست دیگرش، دست وزیر دربار را به سختی میفشرد که بلکه دست او را ول کند، وزیر دربار در نهایت قوّت قلب مانند شخص از جان گذشته، دست او را از ما رد کرده، مانع اقدام او بود. این خبیث از سوء قصدی که برای ما داشت، چون مأیوس شد، طپانچه را طوری کشید که محاذی چانه وزیر دربار رسید و خواست آتش بدهد، ولی حسن اتفاق این بود که در همان وهله اول وزیر دربار انگشت خودش را پشت پاشنه چقماق طپانچه انداخته بود که هرچه پاشنه را این خبیث می کشید، و فشار داد، تیر در نمیرفت. آخر پس از کشمکش و تقلای زیاد، وزیر دربار طوری دست او را به قوت فشار داد که که طپانچه را ول کرده، به دست وزیر دربار آمد و از عقب پلیسها که ولوسیید [دوچرخه] سوار بودند و مخصوص مواظبت حال ما همه روزه همراهند، و در این معرکه یکی از آنها خواسته بود به عجله برسد از ولوسیید زمین خورده بود، خود را رسانیده از عقب یقه مردکه را گرفته کشید و او را به زمین انداخته گرفت و نگاه داشت و ما با کمال قوت قلب که به فضل خدا داشتیم ابدا بیم و وحشت نکردیم اما جناب اشرف صدر اعظم و جنرال مهماندار از بابت حال ما خیلی مضطرب و متوحش شده بودند. مردم شهر و زن و مرد تماشاچی هم که از اول دیده بودند این مرد از میانه صف جدا شده به طرف ما میآید خیال کرده بودند که دسته گلی یا عریضهای میخواهد به ما بدهد، وقتی که کشمکش و درآویختن وزیر دربار را با او دیده و طپانچه رولور ده لوله را در دست او دیدند که در نهایت جلادت و رشادت از مردکه گرفته و از شدت خوشحالی و سرور طپانچه را تکان میدهد، اسباب هیجان غریبی در میانه مردم شده یک دفعه فریاد آنها بلند شد که ویولوشاه ویولوشاه (زنده باد پادشاه ایران). ... [ادامه ماجرا بعد از ظهر] در این اثنا روزنامههای امروز که از چاپ درآمده بود، رسید. ندیم السلطان را فرمودیم ترجمه کرد. از حالات این خبیث، شرحی نوشته بودند. معلوم شد بعد از آن که ما به طرف ورسای رفتهایم، او را دستگیر کرده به محبس بردهاند و در آنجا استنطاقات و تحقیقات لازمه از او نموده، معلوم شد اسمش فرانسوا سالن و از اهل فرانسه واز فرقه آنارشیست است، و جوانی است به سن بیست و چهار سال، و عکس او را هم آورده بودند، و دیدیم خیلی رؤیت کثیف منحوسی دارد و از قراری که گفتند حالت جنونی هم در او مشاهده میشود... شب آقا سید حسین روضه خوبی خواند. بعد نماز خوانده، شام خورده، استراحت کردیم. (سفرنامه مبارکه مظفرالدین شاه قاجار به فرنگ، تهران، 1361، ص 140).
گزارش ظهیر الدوله
آن شخص از توی جمعیت بیرون آمده، خود را به کالسکه اعلیحضرت شاه رسانده، پا را روی رکاب کالسکه گذاشته بود و با دست چپ یخه سرداری اعلیحضرت شاه را گرفته و با دست راست از بغل خودش پلیش دوشش لوله کشیده بود که به سینه اعلیحضرت خالی کند. جناب وزیر دربار که در طرف جلو و روبروی اعلیحضرت نشسته بود، به چابکی و جلدی دست او را با پلیش دو گرفته بود، و حضرت صدر اعظم و جنرال به روی او افتاده بودند، و دست او را با خیلی زحمت از سرداری و لباس اعلیحضرت جدا میکردند، و چون خیلی قوی الجثة بود، قوتشان برابری نمیکرد. چند نفر پلیس هم کمک کرده، آن بدجنس را کشیدند و کالسکه به راه افتاد. (سفرنامه ظهیرالدوله، همراه مظفرالدین شاه به فرنگ، تصحیح محمد اسماعیل رضوانی، تهران، 1371) ص 240.
گزارش نصرالله طباطبائی:
تحقیق مطلب نموده، معلوم شد بندگان اقدس که خیلی ساده و بیقید حرکت میکردند، با کالسکه که صدراعظم و حکیمالملک وزیر دربار و ژنرال مهماندار بوده، بیرون میآیند. جمعیت با عادت هر روزی دو سمت کوچه ایستاده بود که یک مرتبه انارشیستی از طرف راست حمله مینماید. میرسد به کالسکه پای خود را به رکاب گذاشته، میخواهد بزند. صدراعظم و وزیر دربار و ژنرال مهماندار پا میشوند که در این بین پولیسها ریخته، این اشرّ ناس را میگیرند، و بندگان اقدس اعتنایی نکرده به میهمانی تشریف میبرند.
خداوند بندگان اقدس را عمر دوباره کرامت فرموده و تفضّل فرموده که دیگر روی رفتن به ایران نداشتیم و ناچار بودیم در فرنگ، مدّتی ویلان باشیم. حفظ خدائی و همان حسن نیت این پادشاه رئوف و مهربان و رعیّت دوست را از مهلکه عظیم خلاص کرد.
اما در این مقدمه آنچه حقیقت بود من نوشتم، ولی چنانکه در سفرنامه بندگان اقدس که نویسنده وزیر همایون و از اجزای وزیر دربار و به میل و اراده او مینویسد، و شب دیدم که نوشته، این پسره با طپانچه حمله کرد، و حکیمالملک طپانچه را به رشادت از دست او گرفت،
اولاً سعدالدوله حاضر است آن پسره در موقع ملاقاتها گفت که، من به جز این کارد چیزی نداشتم، و نتوانستم کاری کنم، اما شماها بروید برای خود پادشاه فکر کنید که دیگری هم مأمور کشتن است. کسی که اینطور با جرئت حرف بزند دلیل نداشت که بگوید من طپانچه نداشتم،
ثانیاً پسره گدا و لخت یک پیراهن نداشت، این طپانچه که ما دیدیم پنجاه شصت توان قیمت داشت. ممکن بود طپانچه پنج تومانی خریده، این کار را بکند.
خلاصه چون ماها همه از ترس آنارشیس، همیشه در جیبمان طپانچه است، گویا حکیمالملک خواست در این موقع اظهار خدمت نماید، طپانچه خود را از جیب بیرون آورده، و به همه گفت که از دست آن پسر گرفتم و در تمام روزنامهها نوشت. آنچه من فهمیدم این است، العلم عندالله.
* * *
با این ملاحظه، به ویژه میتوان بخش «تاریخ نویسی قهوه تلخ» را مورد توجه قرار داد که مطالب چگونه نوشته میشود.
بدین ترتیب، به نظر میرسد قهوه تلخ، یک فیلم تاریخی است نه خیالی و ساختگی.
نظر شما