به گزارش خبرآنلاین، «ایراندخت» رمانی است در 204 صفحه که اولین اثر داستانی بهنام ناصح محسوب میشود. در این کتاب حکایت دختری به نام ایراندخت روایت میشود که دل به جوانی به نام روزبه بسته است. ایراندخت در سودای روزبه و روزبه در پی یافتن حقیقت هر کدام ماجراهایی را پشت سر میگذارند که منجر به تکامل روحی در آنها میشود.
«ایراندخت» که با قیمت 4 هزار تومان از سوی نشر آموت منتشر شده داستانی عاشقانه است که ماجرای آن در اواخر دوران ساسانی میگذرد. قهرمانان اصلی این داستان سفری را در بیرون و درون خود آغاز میکنند که سرانجام به تحول شخصیتی در آنها میانجامد. نویسنده در این اثر رمانی تاریخی را با شیوهای از مؤلفههای تعلیق و گرهافکنی درام به داستانی مدرن و امروزی نزدیک میکند.
«عشق، انتظار، جدال با نابرابری و ریاکاری و همچنین جستجوی حقیقت و عدالت درونمایه اصلی این رمان است که با ماجراهای فرعی؛ خواننده را به دنبال خود میکشاند. عشق ایراندخت به روزبه، عشق بدخشان به پسرش روزبه، عشق ماهبانو به دخترش ایراندخت و عشق سیمین، عمه روزبه به او، عشقهایی هستند که در این رمان با آنها روبرو هستیم اما عشق ایراندخت به روزبه که هر دو جوان هستند پررنگتر از دیگر عشقها است. «ایراندخت» نه تاریخ است و نه رمانی تاریخی، بلکه داستانی است عاشقانه که ممکن است در هر زمانی تکرار شود.
بنا بر گزارش خبرآنلاین، در بخشی از این داستان می خوانیم:
«ایراندخت دریچه را باز کرد و از گوشه آن نگاهی به بیرون انداخت؛ به راهی که معمولا روزبه از آن رد می شد. نسیم بهاری به صورتش خورد و چیزی شبیه بوی سوسن و خاک باران خورده به مشامش رسید اما آن را که می جست در میان عابران نیافت. با خود گفت: «امروز حتما می آید.»
ایراندخت با امیدواری این جمله را زیر لب تکرار کرد و لبخندی از خوشحالی بر لبش نشست. سه روز بود از او خبری نداشت اما نمی دانست که در این سه روز کمتر کسی از او خبر دارد.
«چکار می کنی دختر مدام کنار دریچه؟»
ایراندخت با دستپاچگی دریچه را بست؛ انگار که بخواهد قسمتی از عریانی بدنش را در مقابل غریبه ای پنهان کند و شاید به همین دلیل خون دوید به گونه هایش.
«هیچ، هیچ، گفتم هوایی بخورم.»
مادر سری تکان داد و سینی را از کنار اتاق برداشت.
«ای کاش هوا، خوردنی بود آن وقت خیالمان از همه چیز راحت می شد. بیا دخترجان! بیا کمک کن باید نان بپزیم.»
کدام مادری است که نداند لرزش دل دخترش به چه خاطر است و نداند که هر پنجره ای که باز می شود لابد دلی به هوای غریبه ای است که پر می کشد؟ اما ماه بانو آموخته بود پرده شرم و حیا را نباید پس بزند و همه چیز را بگذارد به وقتش.
«باید به دنبال آتش بروی، تنورمان خاموش است.»
ایراندخت بی معطلی پی سوز کوچک را برداشت و از در خارج شد و برخلاف همیشه که با کاهلی، این بار با شتاب از نظر دور شد.
«کاش سپاهی نباشد یا بازرگان»
مادر چنین دعایی در دل کرد چرا که دوست نداشت آنکه دل دخترش را ربوده مدام در سفر و جنگ باشد و هنوز سیر از او کام نگرفته خبر مرگش را بیاورند مثل خود او. شوهرش سیاووش رشید بود و بالابلند اما مدت زناشویی شان آنقدر کوتاه بود که چهره اش را دیگر به سختی به یاد می آورد. ایراندخت چهار دست و پا بر زمین می خیزید که خبر مرگش را آوردند؛ در جنگ با رومیان سر از تنش جدا شده بود. نمی خواست دخترش هم سرنوشتی چون او داشته باشد.
«هر که هست امیدوارم جوان خوب و سربه راهی باشد.»
دوست داشت ایراندخت را در آغوش می گرفت و سرش را روی شانه خود می گذاشت و می گفت: «بگو دخترجان بگو...» اما نمی شد؛ رسم زمانه این نبود.
کوچه خالی بود مثل چند روز گذشته. ایراندخت پیرمرد سفیدمویی را که عصازنان می آمد و بچه هایی را که بازی می کردند به حساب نمی آورد او به دنبال گمشده خود می گشت؛ روزبه. اولین باری که چشمش به او خورد، خوب به خاطر داشت آن روز برای گرفتن آتش بیرون رفته بود. نزدیک آتشکده به بالا نگاه می کرد؛ چشمان درشتش از انعکاس آسمان برق عجیبی داشت. قلب ایراندخت تندتر تپید. «ببخشید می روید کنار تا من رد شوم؟»
«آه، بله، بله، عذر می خواهم حواسم نبود.»
بی آنکه نگاهی به او بکند کنار رفت تا ایراندخت بگذرد اما دختر هرگز آن چهره و آن نگاه آسمانی از خاطرش نرفت. بعد از آن یک بار دیگر او را در آتشکده دید و فهمید روزبه پسر بدخشان بزرگ است؛ باز طپش قلب. سلام گفت و روزبه شتابان با لکنت پاسخ گفت. آیا این نشانه خوبی بود؟ شنیده بود مردهایی که عاشق می شوند دست و پایشان را گم می کنند. «آیا از من خوشش آمده؟» هیچ معلوم نبود. «یعنی سرانجام کسی در زندگی ام پیدا شده؟» کسی چه می دانست اما او را دوست داشت این طور فکر می کرد. بعد از آن تا مدت ها رودروی هم قرار نگرفتند اما ایراندخت تا سه روز قبل هر روز او را از دریچه کوچک اتاق می دید که آرام و اندیشمند از مقابل خانه شان رد می شوند.
«نکند سپاهی باشد و برای جنگ به مرز رفته؟»
«شاید هم بازرگان است و برای کار به نقطه ای دور سفر کرده؟»
می دانست مادرش این دو دسته را دوست ندارد اما شانه ای بالا انداخت و با خود گفت: «برای من که فرقی نمی کند فقط مهربان باشد و دوستم داشته باشد کافی است.» از این افکار کودکانه خنده اش گرفت. عشق که جای خود داشت حتی نمی دانست روزبه با آن نگاه سر به هوا او را دیده است یا نه؟ چطور می توانست خود را به او نشان دهد؟ همین که برخلاف دختران دیگر مادرش می گذاشت از کنج خانه بیرون بیاید باید پروردگار را شکر می کرد. هجده سالش بود.
ماه بانو با خودش فکر کرد: «هجده سالش است؛ زمانه ما دختر در این سن دیگر ترشیده بود. من که به سن او بودم او راه می رفت. چه کار می شود کرد زمانه بدی شده. جوان های خوب را جنگ با خود برده و بیکاره ها هم که در این بی پولی تن به ازدواج نمی دهند. دختر مثل دسته گل را که نمی توانم بدهم به هر مزدکی و خدانشناسی. کاش شوهری مناسب که دستش به دهانش برسد برایش پیدا شود.»
آب را درون آرد ریخت، حواسش انگار فرسنگ ها آن طرفتر باشد با دستهایش آرام خمیر را به می زد...»
ناشران و نویسندگان کشور میتوانند برای معرفی تازهها و آثار خود با نشانی Ketab@khabaronline.ir مکاتبه کنند.
191/60
نظر شما