۰ نفر
۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۶:۲۴

یزدان سلحشور

یک - یکی از مشکلات نوشتن این است که دائم باید فکر این باشی که نظر دیگران درباره‌ این جور نوشتن... نه! ولش کن! این دغدغه‌ «چه طورنویسی» و «برای کی نویسی» گاهی وقت‌ها دیوانه‌کننده است البته فقط بعضی وقت‌ها!

به نظرم این مشکل فقط مال نویسنده‌ها نیست، مال همه‌ کسانی‌ است که مخاطب دارند یا باید داشته باشند یا می‌خواهند داشته باشند. توی هفته‌ای که گذشت وقتی داشتم «آلفاویل» گدار را [نسخه‌‌اش واقعاً خوب بود و شباهتی نداشت به آن نسخه‌ای که در سال 67 در دانشکده‌ صدا‌وسیما دیده بودم] می‌دیدم، به رغم این که از سینمای گدار اصلاً خوشم نمی‌آید، اما دیدم حتی برای او هم این دغدغه وجود دارد.

می‌دانیم که گدار - لااقل به روایت خودش - برای مخاطب تره هم خرد نمی‌کرد و به همین دلیل خیلی روشنفکرانه [البته به سبک و سیاق جنگ سرد و افاضات مائویستی یک مائویست نوع فرانسوی‌!] روی اعصاب رفیق سابقش که خیلی بهتر از او فیلم می‌ساخت، راه می‌رفت [تروفوی عزیز را می‌گویم] اما در«آلفاویل» با همه‌ آن تظاهرات فیلسوفانه که هم در تدوین و هم در سامان‌بخشی به حفره‌های روایت با ارائه‌ دیالوگ‌های عجیب و غریب [و البته پاپ‌آرتی به شیوه وارهول] به خرج داد، نگران درک زیباشناسانه‌ مخاطب بود؛ در آن سکانس واقعاً جالب توجه اعدام همراه با اجرای باله در آب، ما این نگرانی را به وضوح حس می‌کنیم؛ نوعی نگرانی که از جنس نگرانی‌های مخاطب‌محور تظاهرات انقلاب 1968 فرانسه است و به رویکردی می‌انجامد که بسیار متفاوت است با رویکردهای انقلاب فرانسه در قرن هجدهم و حتی با کمون پاریس در 1871.

مخاطبان ما درباره‌مان چه فکر می‌کنند؟ مهم نیست چه ایده‌ای داریم در دفاع از چه چیزی یا چه کسی؛ حتی مهم نیست برای اثبات چه حقیقت یا واقعیتی وارد موقعیتی می‌شویم که تنها یک مقصد دارد: تولید نگاهی نو به جهان؛ باید همیشه نگران بود که چه قدر می‌توانیم جاذبه داشته باشیم. باور کنید این نکته حتی از نگاه گدار که عادت داشت مردم از او متنفر باشند، پنهان نمانده بود.

دو- یک قصه‌ کودکانه:

قصه‌هاى قدیمى را همیشه مى‌شود از نو تعریف کرد؛ البته نسل به نسل کمى شاخ و برگ‌شان اضافه مى‌شود، اما اصل قضیه همان است. من شخصاً دوست دارم قصه‌هاى قدیمى را شبیه قصه‌هاى امروزى تعریف کنم، بچه‌ها بیشتر خوش‌شان مى‌آید. این قصه‌اى است که چند روز پیش براى پسرم تعریف کردم:

پسرى بود که قدش خیلى کوتاه بود آنقدر کوتاه که شیشه شیر برایش مثل یک ساختمان چند طبقه بود. چقدر کوتاه؟ اندازه یک نخود! براى همین هم صدایش مى‌زدند «نخودى»! این پسر، تقریباً هزار سال پیش یا اصلاً دو هزار سال پیش زندگى مى‌کرد. دو هزار سال مى‌شود چقدر؟ مى‌شود دو هزار برابر سن تو! یعنى به عبارتى مى شود خیلى خیلى قدیم.

خب! این پسر توى خانه‌اى زندگى مى‌کرد که مال یک کشاورز بود. کشاورز یعنى کى؟ یعنى کسى که این جعفرى‌ها را براى سوپ‌ات درست مى‌کند. درست که نه! مى‌کارد توى زمین که بالا بیایند. یعنى ‎.‎.‎. ولش کن! مهم نیست!پول این کشاورز را حاکم ظالم بالا کشیده بود و براى همین هم آنها خیلى فقیر بودند.

فقیر یعنى چى؟ یعنى پسرک نمى‌توانست لباس‌هاى رنگ و وارنگ بپوشد. توى سوپ‌اش فقط هویج و پیاز و جعفرى بود؛ یعنى اسباب‌بازى نداشت مثل این ماشین کنترلى یا آن اردک که هى داد مى‌زند «کوئک کوئک»! یک روز نخودى از این وضع خسته شد و رفت که پول پدرش را از حاکم ظالم پس بگیرد، اما حاکم کلى سرباز داشت که هر کدامشان براى نخودى قد یک کوه بلند بودند.
 
نخودى خودش را از زیر نرده خانه حاکم رد کرد و سربازها هم چیزى ندیدند. بعد خودش را از زیر در ورودى رد کرد و باز هم سربازها چیزى ندیدند. رسید به اتاق شخصى حاکم که داشت آنجا پول‌هایش را مى‌شمرد. نخودى فکر کرد اگر پول‌ها را بردارد و بیاید بیرون، سربازها مى‌بینند. پس بهتر است حاکم خودش پول ها را بیاورد خانه شان. رفت پهلوى حاکم گفت: «شما خیلى پول لازم دارید؟» حاکم گفت: «کى بود؟» نخودى گفت: «جن گنج‌هاى قدیمى. اگر گنج مى‌خواهید باید نصف این پول‌ها را بیاورید به ‎.‎..»

اینجاى قصه، پسرم خوابش برده بود. شک دارم از این قصه اصلاً چیزى فهمیده باشد اما یادم هست که گوش مى‌داد و حرفى نمى‌زد. شاید هم توى فکرش، با نخودى داشت پول‌هاى کشاورز را پس مى‌گرفت. نمى‌دانم شما براى بچه‌تان چطور قصه تعریف مى کنید یا اصلاً قصه تعریف مى‌کنید یا نه اما من دوست دارم به بعدش فکر نکنم. دوست دارم فکر نکنم که پسرم توى خوابش، سرى به خانه حاکم هم زد یا نه. آها! یادم هست وقتى بیدار شد داشت مى‌خندید. شاید هم با نخودى تا آخر قصه رفته بود و پول‌ها را پس گرفته بود. کسى چه مى‌داند‌؟! بچه‌هاى این دوره و زمانه خیلى کارها مى‌کنند!

54

کد خبر 145421

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین