بدون اغراق باید بگویم در آغازین روزهای کارآموزی وکالت شبی نبود که در خواب ، دادگاه و موکل را در قالب کابوس نبینم، پارادوکس جذابی بود،پیش از قبولی در آزمون شب تا صبح رویاهای رنگارنگ متصل به قبولی و وکیل شدن می دیدم و پس از قبولی و گرفتن پروانه کارآموزی، کابوس های نگفتنی...
با دیدن لیست خرید مهمانی شب خواب از سرم پرید، هنوز ذهنم درگیر جیب خالی و لیست خرید بود که آنسوی پنجره، فرش سفید شهرک دومین ضربه مهلک را وارد کرد! بارش برف پاییزی برای بچهمایهدارها، بهانه رفتن به دیزین و توچال همراه با عشقوحال بود و برای من، حکایت تبدیلشدن به موش آبکشیده داشت.
اتوبوسهای شرکت واحد مطابق معمول برفگیر شده بودند و باید تا سر شهرک با صدای گرپگرپ فشرده شدن برف زیر پاهایم، خودم را سرگرم میکردم بلکه سرمای رسوخ کرده به زانوهایم فراموش شود. از این مرحله که میگذشتم، نوبت به ماندن در انتظار سوارهای بودکه این پیاده را دریابد.
همین که زانوهایم با سرمای برف خو کردند چشمم به جمال سواره ای بامعرفت روشن شود. از سر شهرک تا میدان آزادی سوار بر پیکان جوانان نارنجیرنگ که یادآور خاطرات کودکی و آرزوهای سامان نیافته بود، اسکیکنان عوض خاطرهبازی صلوات فرستادم تا اضطراب لیز خوردن کف اتوبان کم شود. طوری ششدانگ حواسم به اسکیبازی راننده بود که لیست خرید و جیب خالی و سرمای تنم را فراموش کردم. از آزادی تا حوالی خیابان استاد معین که تابلو فروشگاه مواد غذایی ذهنم را دربند بیپولی کرد، محو برفبازی کودکان و لیز خوردن مردم روی برفها بودم. باورش سخت بود که آقای وکیل، توان تأمین هزینه یک مهمانی ساده خانوادگی به مناسبت سالروز صدور پروانه وکالت را هم ندارد. کلافه و نومید در دفتر را باز کردم؛ تکه کاغذی از لای در به زمین افتاد: «خوبی پسرم! بربری تازه گرفتم بیا پایین!» حاج ناصری بود؛ پیرمردی مهربان که سعی میکرد حواسش به این بچه شهرستانی باشد. از پلهها که پایین میرفتم، هزار بار کلمه و جملاتی را که آدمها برای قرض گرفتن پول به هم میگویند، تکرار کردم اما نشد یعنی من بلد نبودم. چای و شکر حاج ناصری، کام تلخ صبحگاهی را شیرین نکرد،سرپا شدم که بروم. حاج ناصری گفت:بابا ببین چهکار میتونی برای این بنده خدا انجام بدهی، دنبال اشاره دست حاجی را که گرفتم. جوان همسنوسال خودم را دیدم که وارد فروشگاه شد، با حاجی به لهجه آذری گفتوگویی کرد و حاجی بدون لهجه گفت: «خودت براش توضیح بده...»
«آقای وکیل، من عزادار برادری هستم که از دار دنیا یک دهنه مغازه و سه بچه صغیر گذاشت و رفت. مادر بچهها از سر ناچاری بدون مشورت با ما، مغازه را به نصف قیمتِ بازار فروخته و خریدارِ ازخدابیخبر با حکم تخلیه آمده سراغ...»
او حکم دادگاه و اجراییه را نشان میداد و من، سفره رنگین شب را میدیدم که «خدایا قربونت برم؛ پول خرید لیست مهمونی جور شد...» یکدفعه به خودم آمدم. بازخورد نهیب و سرزنش وجدانم حتماً در گره ابروانم نمایان شده بود که صادق گفت: «جناب وکیل، حرف بدی زدم؟ ناراحت شدید؟ به ابوالفضل اگر گفتم چند روزی فرصت میخوام تا پول جور کنم...»کلام صادق را با لبخند تلخی قطع کردم و گفتم: «نه! داشتم به بیمعرفتی اون ازخدابیخبر فکر میکردم که چطور راضی شده حق بچه یتیم و پایمال کنه....»
راه حل قضیه بلافاصله به ذهنم رسیددادخواست ابطال معامله به جهت معامله فضولی مادر و عدم رعایت مصلحت بچه هاو.... بنا بر تعرفه قانونی حقالوکاله پرونده چند برابر هزینه مهمانی بود. اما شرایط نه برای من و نه برای صادق متعارف نبود. من گیر چهل، پنجاههزار تومان پول و او گرفتار تأمین هزینه زنی شوهرمرده و یتیمهای برادرش بود. اوضاع روحیام، طوری بود که قادر به گرفتن تصمیم درست نبودم لذا به بهانه آوردن فرم دادخواست و... از پشت میز بلند شدم تا در خلوتی کوتاه، فکری به حال خودم و پرونده کنم. چند دقیقه خلوت، سبب یادآوری سوگند وکالت و عهدی که با خدای خود، بسته بودم، شد. حس و حال آن لحظه قابل توصیف نیست؛ اینکه چطور بهقصد «قربت الی الله» وضو ساختم و نیت کردم تا کار صادق را با هر شرطی که او راضی است انجام دهم،حالی شبیه حال زیارت برایم داشت ... به اتاق که برگشتم، گفتم: «اصلاً نگران حقالوکاله نباش. تا مختومه شدن پرونده خدمت شما و بچههای برادرت هستم، بلکه خدا به دعای یتیمهای برادرت گره از مشکلاتم باز کند.»
صادق سربهزیر منمنکنان، گفت: «شرمنده آقای وکیل میشه بدون وکالت کار ما را انجام بدهید؟ یعنی تا آخر کار با نوشتن لایحه کمک کنید، شرافتا قول میدهم پرونده که تمام شد جبران کنم!! با خودم و خدای ایتام عهدی بسته بودم لذا بدون ذرهای تردید، قبول کردم.» فکر هزینه مهمانی و بیپولی و... ماند پشت جلد پرونده و طراحی دعوی و تنظیم دادخواست تا حوالی اذان طول کشید.
صادق خواهش کرد تا مجتمع شهید بهشتی همراهیاش کنم ...دادخواست و قیمنامه صادق که ثبت شد به اصرار او وارد بوفه مجتمع شدیم.
حسی مرکب از ترس و خجالت تمام وجودم را گرفته بود. دوست داشتم صادق را مهمان کنم اما جمع سفارش ساندویچ و... سه هزار و پانصد تومان شده بود و کل موجودی من .... همینطور که داشتم کیفدستیام را به امیدی واهی وارسی میکردم، شبیه به شعبدهبازها از داخل کیف یک دسته اسکناس دوهزارتومانی بیرون آوردم. مات و مبهوت به دسته پول نگاه میکردم. زبانم قفل شده بود. صادق گفت: «ناقابل است. انشاءالله جبران زحمت میکنم... از آن لحظه به بعد چیزی به خاطر ندارم، مگر زمانی که با گونههای خیس بر سجاده نمازخانه مجتمع قضایی یا خیرالرازقین میخواندم و شاکر دلیلالمتحیرین بودم. پرونده تا عالیترین مرجع قضایی با لوایح من پیش رفت و امروز بعد از بیست سال حضور در حرفه وکالت، برکت حقالوکاله صادق و برادرزادههایش را در زندگیام میبینم.
*وکیل پایه یک دادگستری
نظر شما