به گزارش خبرآنلاین، رمان «مادر» نوشته ماکسیم گورکی (Maxim Gorky) با ترجمه محمد قاضی در ۴۶۳ صفحه و با قیمت ۸۵۰۰ تومان از سوی نشر جامی منتشر شد.
«مادر» در سال ۱۹۰۲ طرحریزی شد و در ۱۹۰۶ روی کاغذ آمد و این زمانی بود که نهضت کارگری، بر بستر اندیشههای کارل مارکس بر پایه تفکرات لنین، تازه داشت جان می گرفت. داستان از شهرکی کوچک، در کنار کارخانهای آغاز میشود و شرح زندگانی معمولی مردم آنجا. نخستین کاراکتر داستان، شوهر «مادر» است؛ مردی که جز مست کردن و کتک زدن خانوادهاش، به سختی به کار دیگری میپردازد. مرگ این کاراکتر، پایان نخستین فصل کتاب است و در همین خلال، درست وسط خانوادهای کارگر و کاملاً عامی و عادی، جا خوش کردهایم. تنها پسر این خانواده، با خطاب کردن پدرش و گفتن تکجمله «دست به من نزنیها!» به ما معرفی میشود.
در صحنهای دیگر، پسر که مدتی از مرگ پدرش گذشته است، مست به خانه میآید و به روش دیرینه پدر بر سر مادر فریاد میکشد و امّا با ملاطفت «مادر» مواجه میشود و همین موضوع باعث میشود که پسر پس از چندی دست از شرب خمر برمیدارد و در راه خواندن «کتابهای ممنوع» میافتد و به کسوت حزب نوپا و (هنوز) مترقی سوسیالیسم در میآید. از همان ابتدا سؤال مادر را بیجواب نمیگذارد و به او میگوید که در چه کاری است. به این بسنده نمیکند و جلسات گروهشان را در خانه و در حضور مادر تشکیل میدهد. مادر برای همه آنها احساس مادری میکند، تا جایی که یکیشان را رسماً به عضویت منزل خود در میآورد.
کمکم کار بالا میگیرد و بگیر و ببندها شروع میشود و پسر، به جرم ایجاد اغتشاش، روانه زندان میشود و نخستین اقدام عملی مادر او را نجات میدهد. مادر شخصاً اقدام به پخش شبنامهها میکند و پسرش تبرئه میشود. بعدها که پسر دوباره به زندان میافتد، مادر به شهر نقل مکان میکند و در کار رساندن شبنامهها چنان پیش میافتد که صاحب سبک و تخصص میشود و شهرتی برای خود فراهم میآورد و نهایتاً هنگامی که شبنامههای متن دفاعیه فرزندش را جابهجا میکند، لو میرود...اما خود را نمیبازد و علیرغم وحشتی که در سراسر کتاب از کتک خوردن دارد، زیر ضربات لگد و دشنامها و تحقیرها، از تودههای مردم سخن میگوید و در حالی که گلویش را میفشارند، فریاد میزند که «حقیقت را نمیتوان به دریای خون خاموش کرد».
بنابراین گزارش، داستان «مادر» با این جملات آغاز میشود: «هر روز در دود و بوی روغن آکنده در فضای شهرک کارگری، سوت کارخانه میغرید و میلرزید، و آدمهایی اخمو با عضلاتی هنوز خسته، همچون سوسکهای وحشتزده، به شتاب از کلبههای کوچک خاکیرنگ بیرون میپریدند. همه در آن هوای سرد سحری، از کوچههای بیسنگفرش به سوی آن قفس بلند سنگی، که آرام و بیاعتنا با چشمان بیشمار گرد و قیآلود خود انتظارشان را میکشید میشتافتند. گل در زیر پاهایشان صدا میکرد. انعکاس خشن صداهای خوابآلوده به استقبالشان میآمد و طنین فحشهای زشت و ناهنجار فضا را میشکافت. اکنون صداهای دیگری نیز از قبیل صدای خفه ماشینها و غل غل بخار به گوش میرسید. دودکشهای بلند و سیاه و تیره و عبوس، که همچون چماقهای کلفتی بالای سر شهرک دیده میشدند، قد برافراشته بودند...»
محمد قاضی، مترجم کتاب معتقد است: کتاب در گرماگرم مبارزات نوشته شده و سهم تخیل در آن بسیار کم است و رویدادها و شخصیتها، از نمودهای واقعی اقتباس شدهاند و با عشقهای کمرنگ و احساسات لطیف (که اصلاً دستوپاگیر نیستند) غنی شده و لنین را بر آن داشته تا پس از رسیدن به قدرت، بارها و بارها کتاب را تحسین کند.
۲۹۱/۶۰
نظر شما