فورا خبر را به احمد آقا منتقل کردم و بحثمان عوض شد و اولین تصمیم این شد که احمد آقا زود‌تر به منزل برود که امام در خانه تنها نباشند و بر کیفیت انتقال خبر به امام و تماس مردم با بیت و برخورد بیت کنترل داشته باشند...

به گزارش خبرآنلاین، کتاب «روایت هجران» حاوی تحلیلی از فاجعه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه ۱۳۶۰ و شهادت آیت‌الله بهشتی و ۷۲ تن از یاران انقلاب اسلامی به قلم آیت الله هاشمی رفسنجانی است که برای پنجمین بار از سوی انتشارات روزنامه جمهوری اسلامی در ۹۶ صفحه و با قیمت ۱۵۰۰ تومان منتشر شد.

آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در این کتاب به تشریح وقایع و تحلیل مسائل مربوط به فاجعه هفتم تیر و بعد از آن به ویژه چگونگی مدیریت بحران سال سراسر بحران و حساس ۱۳۶۰ پرداخته است. مطالب این کتاب پیش از این به صورت سلسله مقالات در روزنامه جمهوری اسلامی به چاپ رسیده بود.

«به سخت جانی خود اینقدر نبود امیدم که... شورای مرکزی حزب، جلسه مشترک نمایندگان و مجریان، انفجار، دکتر باهنر، زندانی در منزل، شهادت دکتر بهشتی، خواب نجات ‌بخش، در نخست‌ وزیری، تصمیمات تاریخی، راهنمایی‌‌های امام خمینی (ره)، در مجلس شورای اسلامی و مراسم عزاداری و...» از جمله سرفصل‌های مطالب این کتاب است.

نویسنده در بخش «انفجار» درباره حادثه هفتم تیر اینگونه می‌نویسد:

«آقای صانعی بزرگ با لحنی آرام و مملو از نگرانی و اضطراب گفت: می‌گویند انفجار عظیمی که جنوب تهران را لرزانده در دفتر مرکز ی حزب رخ داده و بخشی از ساختمان را ویران کرده و صدای آژیر آمبولانس‌ها و آتش نشان‌ها و ضجه مردم همه چیز را تحت الشعاع گرفته و دود و غبار از سرچشمه به آسمان می‌رود.

هرکس دیگر هم جای من بود با این مقدار خبر، فاجعه را به بزرگی خودش در آن لحظه تصور نمی‌کرد هرچند بدبین و وسواسی تا چه رسد به من که اصولا آدم خوشبینی هستم و تا در قعر حادثه قرار نگیرم مصیبت را همیشه کوچک و نعمت را بزرگ می‌بینم. البته خیلی ناراحت شدم اما نه به اندازه وسعت فاجعه و حجم مصیبت. فورا خبر را به احمد آقا منتقل کردم و بحثمان عوض شد و اولین تصمیم این شد که احمد آقا زود‌تر به منزل برود که امام در خانه تنها نباشند و بر کیفیت انتقال خبر به امام و تماس مردم با بیت و برخورد بیت کنترل داشته باشند. از مهم‌ترین نگرانی‌ها وضع قلب امام بود که در صورت وسعت و عمق فاجعه حداکثر ظرافت در کیفیت نقل خبر به محضر امام لازم بود. گرچه بعدا یکبار دیگر معلوم شد روح امام بزرگ‌تر و روحیه ایشان قوی‌تر از حد تصور ما است، حتی بعد از ناراحتی قلبی اخیر.

احمد آقا رفت و من نشستم کنار تلفن،‌‌ همان دو سه تماس اول به کلی روحیه‌ام را افسرده کرد و اهل خانه پی به اضطرابم بردند و دورم جمع شدند معلوم شد انفجار در‌‌ همان سالن جلسه بوده و آنهم در حالیکه جلسه شکل گرفته و تقریبا همه جمع شده‌اند. روشن است که توقع نداشتم به آسانی افرادی را پیدا کنم که بطور طبیعی در آن جلسه نباشند و بتوانند طرف صحبتهای لازم آن لحظه من باشند، هر کس را بخاطر می‌آوردم، می‌دیدم عضو جلسه است.
در شب حادثه از منزل با اینجا و آنجا تماس می‌گرفتم تا خبری بگیرم. یک لحظه گوشی تلفن را روی تلفن گذاشتم ولی دستم را جدا نکرده بودم که به محض خطور یک آدم مناسب به ذهنم نمره‌اش را بگیرم. تلفن زنگ زد و زنگ تلفن مثل حالت برق گرفتگی لرزاندم و نمی‌دانم چرا؟»

روایت هجران

بنابرگزارش خبرآنلاین، در بخشی دیگری از این کتاب با عنوان «هاشمی بهشتی‌ات کو؟» می‌خوانیم:

«رفتم طبقه اول بالکن ساختمان مجلس، مشرف بر خیابان و فضای باز مقابل درب جنوبی. به محض اینکه با مردم روبرو شدم آنچنان ضجه مردم بلند شد که من در تمام عمرم چنان صحنه پرشور و اندوهبار و هیجان انگیزی ندیده‌ام و شاید در آینده هم نبینم. دستهای مردم آنچنان در فضا حرکت می‌کرد که گویی طوفانی سهمگین مزرعه گندم رسیده‌ای را به موج انداخته و مثل اینکه می‌خواستند خودشان به دنبال فریادهای رعدگونه‌شان به بالا بیایند، فاصله و صف نامنظم دست‌ها نمی‌گذاشت درست صورت‌ها را ببینم ولی هر صورتی را که دیدم از اشک خیس بود و بیشترین جمله‌ای که به گوشم می‌خورد این بود که: هاشمی بهشتی‌ات کو؟ هاشمی هاشمی بهشتی‌ات کو؟

ابتدا و در آن حالت جز آنکه به همراه مردم بگریم چه کاری می‌توانستم بکنم. ولی توجه داشتم که من برای گریه به آنجا نرفته بودم. خوب شد که مثل آن‌ها شیون به راه نیانداختم، فقط اشک ریختم و به احترامشان دست بلند کردم. یک دفعه دیدم نمایندگان مجلس که در بالکن با من بودند، بد‌تر از مردم ناراحتی می‌کردند و جیغ می‌کشیدند.

از آن‌ها تقاضا کردم که مثل من آهسته بگریند و دوباره به جمعیت توجه کردم، این بار دیدم عده زیادی بدن روی دستهای مردم بلند است و دست به دست به طرف دانشکده افسری می‌فرستند. اول خیال کردم که جنازه‌ها است ولی زود یادم آمد که جنازه‌های شهدایمان اینگونه سالم نیستند، آن‌ها سوخته‌اند و خیلی‌هایشان قطعه قطعه یا له شده‌اند و علاوه بر این آن‌ها در تابوت‌ها هستند و حدس زدم که این‌ها مردمی هستند که از شدت و فشار اندوه و احساسات بیهوش می‌شوند و اطرافی‌ها حدسم را تایید کردند و گفتند: وضع در سراسر خیابان امام خمینی و خیابانهای اطراف مجلس همین است و به حق نگران بودند که تلفات تراکم و فشردگی و اوج احساسات به مراتب بیش از عدد شهدای انفجار دفتر حزب بشود.»

در بخش دیگری از این کتاب با عنوان «بیمارستان قلب» آمده است:

«در روز گذشته نتوانسته بودم به بیمارستان قلب بروم و از آقای خامنه‌ای عیادت کنم با تلفن احوالپرسی می‌کردم و در جریان معالجه ایشان بودم و تاکید کرده بودم که خبر انفجار حزب به اطلاعشان نرسد. خودم را به بیمارستان رساندم. چهل و هشت ساعت از ملاقات قبلیم می‌گذشت ولی فاصله زمانی خیلی طولانی‌تر از این‌ها به نظرم می‌آمد. شاید ایشان هم تعجب می‌کرد که چرا من را بر بالینش نمی‌بیند. در روز اول بیشتر ما‌ها را دیده بود. از این همه خبر که در دنیا وجود داشت کاملا بی‌اطلاع، نزدیک‌ترین فرد به شهدا و صاحب نظر‌ترین عضو موجود حزب تا این حد بر کنار از بزرگ‌ترین ماجرای حزب در سراسر تاریخش!.

وقتی که در کنار تخت بیمارستان حال ایشان را کاملا خوب و رضایتبخش دیدم در یک لحظه از عالم غم و اندوه بیرون آمدم و جلو چشمانم افق جدیدی باز شد ولی معلوم است که این حال خوب نمی‌توانست خیلی دوام داشته باشد. قیافه نیمه متبسم آقای خامنه‌ای به ذهنم آورد که از فاجعه خبر ندارد والا نمی‌توانست به روی من لبخند بزند. لابد قیافه من هم برای ایشان و ... اندوهی عمیق از درون و شعفی خفیف و آنی به خاطر سلامت «بقیه السلف» و بازیافت جانشین شهید بهشتی در ظاهر.

خودم هم نمی‌دانم این دوگانگی و این تضاد را چگونه هضم کرده و چگونه در رفتار و عکس العمل‌ها بروز داده‌ام. ولی یادم است که در آن لحظات به حال آقای خامنه‌ای غبطه می‌خوردم که از انبوه اندوه ما و مردم مطلع نیست و موقتا با خیالات خود به امید ملاقات با عزیزانی که دیگر در این دنیا نخواهد دیدشان صفا می‌کند و هم نگران آینده‌ای بودم که این خبر وحشت بار مانند پتکی گران پیکر تکیده‌اش را خواهد کوفت.

یادم نیست در آن ملاقات راجع به دوستان شهیدمان صحبت شد یا نه. کاش این جزئیات را هم ثبت کرده بودم ولی معلوم است دفترچه خاطرات اگر بخواهد به این جزئیات بپردازد هر روزش یک کتاب کوچکی می‌شود و کو آن وقت و حال و فرصت؟ آن هم برای کسی که در کوران حوادث انقلابی مثل انقلاب اسلامی ایران است که برگ‌های کتاب تاریخش آن چنان سریع ورق می‌خورد که نمی‌رسی بشماری تا چه برسد که بخوانی یا بنویسی.

نه دکتر‌ها موافق زیاد ماندن ما بودند و نه من فرصت زیادی داشتم. باز هم تاکید کردیم که به این زودی خبر فاجعه را به ایشان نگویید. البته می‌دانستیم کار آسانی نیست. شخصی در موقعیت ایشان را با مسئولیت‌هایی که در جنگ و جاهای دیگر داشتند نمی‌شد مدتی طولانی از داشتن رادیو و روزنامه محروم داشت و رسانه‌های جمعی را هم نمی‌شد از مطالب مربوط به انفجار حزب خالی کرد.»

۲۹۱/۶۰

کد خبر 159742

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام GB ۱۱:۳۶ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۷
    2 0
    ببخشید این کدام هاشم است !! نکند همانی باشد که عده ای برای فحاشی به ان مسابقه گذاشته بودند؟!!!خدایا از سر تقصیراتشان درگذر
  • بدون نام IR ۱۲:۰۸ - ۱۳۹۰/۰۴/۰۸
    0 0
    دست گلچین که بادا بریده آن---چیده هفتاد ودو گل ز گل ستان///هرگلی زیب دامان صد چمن---هر گلی حاصل رنج باغبان/// چون بهشتی گلی داده ام زدست---خون گری ای دل از دیده جاودان///

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین