۰ نفر
۱۰ تیر ۱۳۹۰ - ۰۵:۱۳

یزدان سلحشور

روزگاری بود که در اسپانیا، مردن، راحت‌ترین کار ممکن بود؛ کسی هم کاری به این نداشت که کدام طرفی [راستی، چپی، بی‌طرفی!] فقط یک گلوله تو مخ‌ات، و خلاص!

این وسط چند شاعر و نویسنده هم از دو طرف [یا سه طرف!] کشته شدند که مشهورترین‌شان فدریکو گارسیا لورکاست، شاعری که به اسطوره شاعری در قرن بیستم بدل شد. می‌دانم از شنیدن این قصه تعجب نکردید نه به این دلیل که که قبلاً آن را شنیده یا خوانده بودید [که مطمئناً هم شنیده و هم خوانده بودید!] به این دلیل که حالا هم با گذشت بیشتر از هفتاد سال از آن قضایا، باز هم در بر همان پاشنه می‌چرخد و لازم نیست شما طرف خاصی باشید تا دخل‌تان بیاید؛ شاعر و نویسنده بودن شرط لازم و کافی‌ست!

به قصه‌ بالا یک چیز هم اضافه کنم و آن هم این که هیچ وقت معلوم نشد جسد لورکا کجا دفن شده و این ماجرا به یکی از رازهای قرن بیستم بدل شد. چرا؟ چون آن کسانی که توی مغز لورکا شلیک کرده بودند فاشیست‌هایی بودند که به رغم اتحاد با نازی‌های آلمان و فاشیست‌های ایتالیا، بعد از جنگ جهانی دوم هم تا اواخر دهه هفتاد میلادی در اسپانیا در قدرت بودند و بعدش هم تا یک دهه بعد به شکل حکومت در سایه همه‌ سرنخ‌ها را پاک کردند.

و حالا یک خبر: «یک مورخ از کشف اسامی کسانی که در اعدام فدریکو گارسیا لورکا نقش داشتند و محل دفن این شاعر اسپانیایی خبر داد... میگل کابایرو پرز سه سال وقت گذاشت و تمام اسناد و مدارک آرشیوی پلیس و ارتش را زیر رو کرد تا بتواند 13 ساعت آخر زندگی شاعر «عروسی خون»، «یرما» و «خانه برناردا آلبا» را به شکلی دقیق توصیف کند... گروه اعدام که به گفته کابایرو فقط شش نفر بوده‌اند در تابستان 1936 صدها فرد مظنون به تمایلات چپ را اعدام کردند و لورکا یکی از آنها بود. آنها برای هر اعدام 500 پزوتا دریافت می‌کردند و رتبه نظامی آنها بالا می‌رفت. آن‌ها این اعدام ها را به دستور فرانکو، دیکتاتور آینده اسپانیا انجام می‌دادند...

این مورخ افزود: «احتمالا آنها حتی نمی‌دانستند لورکا کیست. آثار لورکا را اغلب روشنفکران می‌خواندند. احتمالا این گروه بیشتر متوجه آن دو آنارشیستی بوده که همراه لورکا کشته‌اند. آن دو نفر خیلی مشهور و خطرناک بودند.» با این حال دو فرمانده این گروه کوچک یعنی ماریانو آخِنخو، پلیس 53 ساله و آنتونیو بناویدس که از اقوام همسر اول پدر لورکا بود، مطمئنا از هویت این شاعر آگاه بودند. گفته می‌شود بناویدس بعدا با افتخار به مردم گفته است: «یک تیر توی مخ آن کله باددار خالی کردم.» طبق اسناد، اعضای خاندان رولدان (بناویدس عضوی از این خانواده بوده) که رقیب لورکاها بودند، مقامات طرفدار فرانکو را ترغیب به دستگیری و کشتن لورکای شاعر کرده بودند. لورکا یکی از شخصیت‌های «خانه برناردا آلبا» را براساس یکی از اعضای این خانواده خلق کرده بود.»

حالا ، من،یزدان سلحشور [با انگیزه‌هایی کاملاً مشخص] می‌خواهم این قصه را آن طور که خودم حدس می‌زنم بوده، از نو روایت کنم:

ایستادند؛ یعنی، ماشین ایستاد؛ یک نفربر سرپوشیده با برزنت که مدت‌ها بود خاصیت ضد آب‌اش را از دست داده بود؛ نشان‌اش هم قطره‌های آبی که دائم جلوی پای آن سه نفر [که صورت‌شان را اصلاً نمی‌شد از زیر پوشش زخیمی از خون خشک شده باز شناخت] روی آهن کف نفربر می‌خورد.

یک ساعت قبل باران تندی گرفته بود و حالا که نزدیک غروب بود، آفتاب، تا حدی... شاعرانه داشت در افق خودش را قایم می‌کرد [‌می‌دانم توصیف رمانتیکی است اما...انگار، دختری کولی بود که کرشمه‌ای ملایم‌تر از این برای عشاق خشن‌اش نداشت] پیاده شدند. یعنی، سه نفری که تفنگ داشتند پیاده شدند و سه نفری که با طناب بسته شده بودند، پرت شدند عین گونی سیب‌‌زمینی.

در این بخش از اسپانیا، پرت کردن گونی سیب‌زمینی امری عادی بود. مردم، اغلب کشاورز بودند و زور اضافی نداشتند که برای پیاده کردن گونی‌های سیب‌زمینی، هدرش بدهند...راننده سرجایش نشست و سیگار ارزان‌قیمت‌اش را آتش زد اما دو نفر دیگر که جلو نشسته بودند، پیاده شدند. رفتند جلوی نفربر و یکی‌شان که کوتاه‌تر بود و بوی ادکلن ارزان‌قیمتِ بعد از اصلاح را می‌داد، به راننده گفت که چراغ‌های جلوی نفربر را روشن کند.[احتمالاً کمی با غیظ، ولی به هر حال چه فرقی می‌کند] آن یکی که بوی ادکلن‌اش اشرافی‌تر بود و سیگار برگ لاغرش را تازه روشن کرده بود، موزرش را ازغلاف چرمی پوست پوست شده‌ای که سمت راست کمرش وول می‌خورد، درآورد و گرفت سمت صورت یکی از آن سه نفر طناب‌پیچ‌شده که حالا زیر نور چراغ‌ها به زانو در‌آمده بودند. [می‌دانید که در این جور مواقع قنداق تفنگ خیلی کارساز است ] و گفت: «یک» [مکث هم کرد ولی وسط مکث...] شلیک کرد.

اولی به پشت افتاد.دومی تفی انداخت طرف همانی که شلیک کرده بود.تف و گلوله‌ دوم همزمان به هدف خوردند.تف افتاد روی کمربندی که غلاف را روی کمر مرد نگه می‌داشت و گلوله خورد توی پیشانی. سومی داد زد: «من...شاعرم. لورکا.نمی‌خوام بمیرم. چرا باید بمیرم؟ ما که فامیلیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌،نه؟» [چرا شاعرها این قدر ساده‌اند؟ این قدر رویایی‌اند؟] مرد زیر لب گفت:«شاعر...هوم!» بعد بلند گفت: «فامیل...» و گفت:«خب، فامیل!... سه».

5858

کد خبر 160250

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 0 =