۰ نفر
۱۹ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۲

محمدرضا مهاجر

دراز کشیده بود و به چرخش پنکه سقفی خیره شده بود . صدای تلویزیون می آمد . داشت ربنا می خواند . هرسال این موقع خانه اش بود و داشت برای همسر و بچه هایش  افطاری آماده می کرد . گونه اش سرخ شد و قطره ی اشکی سرخورد و پایین آمد . پرستار آمد . وقت تزریقش شده بود .   

1717

کد خبر 167258

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • علي IR ۱۷:۱۰ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۹
    0 0
    خوب بود
  • hadi arab mazar IR ۱۰:۳۹ - ۱۳۹۰/۰۶/۰۵
    0 0
    besiar ziba bod az in kara bishtar bokon

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین