در مراسم شلوغ افطار اداره شان، کناری نشست . روی یک صندلی . تنها و دور از هیاهوی همه . با یکی دوتا قند چایش را شیرین کرد و با کمی نان و پنیر روزه اش را بازکرد.
دستش به سمت خرما رفت . یادش آمد که به عاطفه - نامزدش- همین ماه قبل - شب نیمه شعبان - کنار سفره عقد قول داده بود که هیچ لحظه شیرینی را تنها نباشد. خرما را به بشقاب برگرداند . رفت توی عالم حساب و کتاب : "چند ماه دیگر باید کار کنم تا برگردم به شهر خودم و دست عاطفه را بگیرم و با هم برویم سر خانه زندگی خودمان ؟"
عددها به او گفتند حدودا 2 سال دیگر . صورتش خندید. خوردن خرما را حواله کرد برای رمضان دو سال دیگر .
1717
نظر شما