مرد در شلوغی های جلوی کفش داری کفشش را داد و رفت. وقتی برگشت، کفش داری خلوت شده بود. شماره اش را به کفش دار داد و منتظر ماند. کفش دار قفسه ی مربوط به شماره را پیدا کرد ولی یک لنگه بیش تر آن جا نبود. خیلی دنبال لنگه ی دیگر گشت، نبود که نبود. آمد به مرد بگوید که یک لنگه کفش نیست که چشمش به عصاهای مرد افتاد.
1717
نظر شما