مدتها بود که دنبال بهانه ای برای نوشتن یادداشتی درباره فیلم شهامت آخرین فیلم برادران کوئن می گشتم که پخش تلویزیونی آن در چند روز گذشته موقعیتش را برایم جور کرد. حالا خیالم راحت است که درباره فیلمی حرف می زنیم که همه آن را دیده ایم.
حتما می دانید که فیلم بر اساس رمانی از چارلز پورتیس ساخته شده که درواقع بازسازی وسترنی با همین عنوان از هنری هاتاوی است که جان وین نقش مارشال روستر کاگبرن را در آن بازی می کند و جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد را هم بخاطر آن دریافت کرده است. اما با هر رویکردی که هر دو فیلم را با هم مقایسه کنیم، فیلم برادران کوئن از هاتاوی جلو می زند و یک سر و گردن بالاتر می ایستد.
هرچند در برخورد اول به نظر می رسد که در بازسازی وسترنی که کاملا قواعد ژانر را رعایت می کند، دیگر خبری از مولفه های شخصی کوئن ها نیست و احتمالا این فیلم یک انحراف در سینمای شخصی کوئن هاست اما بعد از تماشای آن بیش از هر چیزی شگفت زده می شویم که چطور برادران کوئن می توانند هر قصه ای را از هر ژانری به سبک خودشان تعریف کنند و به شکل دنیای منحصر به فرد خود درآورند که کاملا حال و هوای کوئنی داشته باشد.
فیلم شهامت یک وسترن تمام عیار است که با لحن هجوآلود و گروتسک کوئنی ها روایت شده است. فکرش را بکنید، موقعیتهای وسترن با کمدی های سیاه کوئن ها که هیچ چیزی را در این دنیا جدی نمی گیرند، تلفیق شود. عجیب است؟ اما نتیجه اش چیز معرکه ای شده است که عطر و طعم و شکل جدید و تجربه نشده ای را دارد.
فقط کافیست به ترکیب شخصیتها دقت کنیم تا ببینیم که چطور کوئن ها از دل یک وسترن که ظاهرا درباره خشونت عریان زندگی آدمها در غرب وحشی است، موقعیتهای آبسورد و مضحکی می سازد که کل تصوری که از چنین زندگی داریم، زیر سوال می رود و هجو می شود.
یک دختربچه 14 ساله که فکر می کند دستگیری قاتل پدرش مثل شکار تفریحی راکون است و هر جا وسط یک مشت راهزن و هفت تیر کش و ولگرد کم می آورد، پای وکیلش را وسط می کشد، تصمیم می گیرد تا انتقام خون پدرش را بگیرد و در این راه سراغ بدترین کلانتر ایالت می رود که یک پیرمرد یک چشمی، دائم الخمر و بددهن است که مدام درباره هفت تیر کشی هایش داستان سر هم می کند. یک رنجر تگزاسی هم که دائم با زبان گاز گرفته اش وراجی می کند و با کلانتر کل کل دارد و مدام می رود و می آید، با آنها همراه می شود تا جمع ناجور کوئنی ها شکل بگیرد.
بنابراین بر خلاف پیش بینی مان، در این فیلم نیز لحظات خنده دار و مضحکی را می بینیم که از دل موقعیتهای ناگوار، خشن و دردناک خلق می شود و همان حس دوگانه ای را تجربه می کنیم که از فیلمهای کوئن ها انتظار داریم.
مثل صحنه ای که کاگبرن و متی با جسدی که از درخت خیلی بلندی به دار آویخته شده است روبرو می شوند و کاگبرن بی توجه به جنازه متلاشی شده درباره طلاق زنش حرف می زند. یا جایی که لابوف از شدت جراحت زبان ناله می کند و باز کاگبرن با بی خیالی ماجرای مردی را تعریف می کند که بعد از گاز گرفتن زبانش می توانسته هفت یا هشت صدای مختلف از خودش دربیاورد. یا موقعی که متی می خواهد به سمت قاتل پدرش که روبرویش ایستاده شلیک کند ولی بلد نیست از اسلحه اش استفاده کند و قاتل به او یاد می دهد که چطور سلاحش را به کار ببرد.
فیلم سبک بصری فوق العاده ای دارد که مثل بقیه آثار کوئن ها مدیون سلیقه و حس و حال خاص راجر دیکینز به عنوان فیلمبردارشان است. بازی جف بریجز آنقدر درست و کامل است که به قول جیمز براردینلی منتقد اصلا دلمان برای جان وین نسخه هاتاوی تنگ نمی شود. هیلی استن فیلد هم که نقش متی را بازی می کند، بزرگترین غافلگیری فیلم است که شور و احساس را در داستان جاری می کند.
البته همانطور که می دانید فیلم با وجودی که در ده رشته نامزد اسکار شد ولی جایزه ای کسب نکرد. بیشتر به نظر می رسد که اسکاری ها حساسیتشان را نسبت به نبوغ و خلاقیت کوئن ها از دست داده اند و آنقدر به فیلمهای درجه یکشان عادت کرده اند که می توانند از فیلم باشکوهی چون شهامت چشم بپوشند. اسکار است دیگر!
نظر شما