نشانی آشنایی که تا به حال درباره اش شنیده بودم را می جویم. گلدسته های مسجد دیده می شود اما اینها فقط گلدسته است. اطرافم را می پایم. گم شده ام؟! اینجا کجاست؟ اینها کیستند؟
نفس در سینه می سوزد و چشمها ماشین آمریکایی که به سمتت می گازد را نمی بیند. جلوی حرمم. نه! مسجد.
سرم گرم آن سبزیِ ساده شده که رنگش به سادگی دیواره های بقعه امامزاده ای در مازندران می ماند. ساده و پر از راز و رمز.
رسول خدا و این همه سادگی. اویی که همه چیزم از اوست، اویی که تا به حال هزاران بار درباره خصایلش شنیده بودم همین است و همین؟ حقا که هیچ احتیاجی به پیرایه های ما ندارد.
گلدسته های آن سوتر و چتری های سقف مثل سوزن به مغزم نشسته. تقارنی میان آن سادگی رسول خدا و اینها نمی بینم. هرچه سایه سرت می شود و آسودگی و رفاهت را بیشتر می کند اما سنخیتی با روح آن فضا نداشته باشد و نشانه ای در هزار توی نقش ها و اسلیمی هایی که اینجا نیست در آنها نبینی وصله های ناجوری است بر این سادگی محض.
جمعیت موج می زند؛ ظریف و نحیف و فربه و چند شانه!
برادران و خواهران اندونزیایی و پیرمردهای پاکستانی میهمانان ظریف و نحیف مسجد اند و همولایتی های «بلال» که هیبتشان بیش از 4شانه های خودمان است چند شانه ها.
اینجا همه آرامند و شوق را می توانی در بدنهای خسته و چهره های آفتاب سوخته ببینی. دست ها را رو به آسمان بلند می کنند. زمزمه ها به هر زبانی شنیده می شود. جای استادان روابط بین الملل، علوم ارتباطات و روان شناسی خالی است تا کارگاههای تخصصی شان را اینجا برگزار کنند.
اینجا به مسلمانی ات افتخار می کنی. در جوانان قبراق و پیرمردهای سالخورده مسلمان از جنوب شرقی ترین نقطه کره زمین تا غرب آفریقا نه خمودگی می بینی و نه یاس؛ همه به حبیب خود رسیده اند.
خانه «حبیب» همین جاست.
خانه «دوست خدا» ساده است. البته منهای پیرایه هایی که سادگی را بیشتر در چشمت می نشاند.
ما این سادگی را مظلومیت می دانیم. مظلومیتی که سندش آن سوتر فریاد می زند.
بقیع را ندیدم و از صحن مسجد و حرم پیغمبر دیواره هایش به نوازش چشم هایم آمد.
یک کبوتر چاهی بر سر دیوار قبرستان و پله هایی که نمی توانی از آن بالا بروی.
تشهد نماز ظهر روز یکشنبه ام جور دیگری بود در خانه حبیب الله. السلام علیک ایها النبی و رحمه الله وبرکاته...
نظر شما