بعداز ظهر دوشنبه وقتی سرفه های مدام امانم داد مثل جنازه ای روی تخت پهن شدم و اولین خوابم را بعد از چند وقت دیدم. پسرم را دیدم که راه افتاده و من نمی شناختمش. در خواب و بیداری بودم که از دعایم یادم آمد و از لطف خدا شرمسار شدم. از او خواسته بودم در این سفر دلم به هیچ مهری مشغول نشود.
هرچند همیشه و همه جا در این بیش از چهل روز همسر و فرزندم کنج ذهنم نشسته بودند اما هیچ مزاحمتی ایجاد نکردند. اجرش ماند برای آنها و افسوس من بر روزهایی که رفت.
آغاز سفرم به سوی خانه خدا از 16مهرماه آغاز شد و امروز تا پایان آن دو روزی مانده. از امروز تلاش می کنم روایت معکوسی از آنچه گذشت را در اینجا ثبت کنم. همین جا از پراکنده گویی های احتمالی و بی مناسبتی ها عذرخواهی می کنم. هدفم ثبت آنچه دیدم و فهمیدم است و بس. چند دقیقه پیش به زیارت حرم رسول الله رفته بودم و مثل روز اول در سادگی و مظلومیت این حرم باز مانده بودم.
بسم الله الرحمن الرحیم
نظر شما