مرگشناسی یا تاناتولوژی (thanatology) شاخهای از روانشناسی و روانپزشکی است که چند دهه از عمر آن میگذرد. این نام برگرفته از واژه تاناتوس (Thanatos) نام فرشته مرگ در اساطیر یونان است. بهروایت هومر در ایلیاد، تاناتوس برادر هیپنوس (Hypnos) ربالنوع خواب است که هر دو پسران شب هستند.
یکی از عواملی که انگیزه اصلی انسان برای شناخت مرگ بوده و هست، ترس از مرگ است که شوپنهاور آنرا سرآغاز فلسفه و علت غایی ادیان میداند. ترس از مرگ صبغه عاطفی دارد، اما محرک انسان برای تعقل در باب مرگ و اندیشیدن درباره این موضوع است. اما حتی ترس از مرگ نیز دارای اجزاءشناختی است. از سوی دیگر شناخت عقلانی و شناخت احساسی هر دو کارکرد مغز انسان هستند که بهمثابه یک واحد با اجزاء هماهنگ عمل میکند. یعنی دوآلیسم دکارتی یا تقابل دیرینهای که در فرهنگ ما میان عقل و احساس وجود دارد ساختگی است. عملکردهای احساسی و شناختی در تعامل و ارتباط نزدیک با یکدیگر قرار دارند. بنابراین نگاه به مرگ در زندگی فردی و اجتماعی و تاریخی بشر همواره منعکسکننده این تعامل، درهمآمیختگی و ارتباط نزدیک بوده است.
به عبارت دیگر در رویارویی با یک پدیده همانطور که مراکز مربوط به احساسات در مغز فعال میشوند، پردازش عقلانی و شناختی نیز بهطور همزمان صورت میگیرد. اما سنگینی کفه هریک بستگی به شرایط و موقعیت دارد. طبیعی است که در رویارویی ناگهانی با یک سانحه یا ماتم ناشی از یک فقدان در وهله اول، رنگ عاطفی و احساسی واکنش برتری دارد. ولی هنگامی که ما در شرایط معمولی به مرگ مینگریم یا میاندیشیم رنگ عقلانی جلوه بیشتری دارد.
از آنجا که مرگ و مردن مشغله ذهنی و چالش احساسی انسان از ابتدای حیات او بوده طبیعی است که انعکاس این مشغله و چالش در حیات ادبی اقوام و کشورهای گوناگون نیز بهچشم میخورد. حجم قابلملاحظهای از اسطورههای شناخته شده باستانی و نیز اسطورههای اقوام و قبایل بدوی به موضوع مرگ پرداختهاند؛ مانند افسانههای مصری و داستانهای قبایل آفریقایی. بسیاری از این اسطورهها از صبغه ادبی برخوردارند و برخی از آنها مانند حماسه گیل گمش بهمثابه یک اثر ادبی خوانده میشوند.
اصولا ادبیات همانطور که به زندگی انسان میپردازد مرگ او را هم منعکس میکند. حضور مرگ در آثار ادبی عمدتا به دو شکل مستقیم و غیرمستقیم دیده میشود. در نوع اول تم یا موضوع مرگ وجه غالب اثر را تشکیل میدهد و در نوع دوم مرگ نقش محوری ندارد ولی اثرات آن بهچشم میخورد. از سوی دیگر رابطه میان خلاقیت و مرگ نیز رابطهای است که از بعد روانشناختی مورد توجه و بررسی قرار گرفته است. بهعبارت دیگر خلاقیت ادبی نیز اصالتا از چالش انسان با مرگ حاصل میشود و در نظریههای نقد ادبی نیز موضوع مرگ به اشکال گوناگون دیده میشود.
علاوه بر این برخی از مکاتب ادبی دلمشغولی ویژهای نسبت به مرگ نشان میدهند. مانند رمانتیسیسم یا نهیلیسم که هریک بهشیوه خاص خود از مرگمحوری برخوردارند. داستان مرگ ورتر اثر گوته زمانی در اروپا سروصدای بسیاری کرد و مورد توجه قرار گرفت و حتی موجب خودکشی برخی از جوانان عصر خود شد. یا در مشرب فکری برخی از هنرمندان نیست انگار، خودکشی شکل ناامیدانه آزادی قلمداد و تحسین میشد. بسیاری از نویسندگان و شاعران متعلق به ملل گوناگون نهتنها در آثار خود مایه ی مرگ را برجسته کردهاند، بلکه زندگی واقعی خود را نیز با خودکشی پایان دادهاند. بنابراین انعکاس مرگ در ادبیات سایر کشورها آنقدر گسترده است که میتوان کتابهای زیادی را به آن اختصاص داد و نمونههای بسیاری را ذکر کرد.
در فلسفه نیز موضوع مرگ ژرفترین و جدیترین بخش تاًملات فلسفی را تشکیل میدهد. اصولاً فلسفه چیزی جز بحث در مسئله حیات و ممات نیست و هیچ مکتب فلسفی نمیتواند بهعنوان یک نظام فکری منسجم شناخته شود مگر آنکه تبیین و توضیحی در باب مرگ داشته باشد. همانطور که در قلمرو الهیات نیز حکمای الهی در چارچوب مذهبی خود به این امر میپردازند.
شاید بتوان گفت اگزیستانسیالیسم بهخصوص هنگامی که تمام طیف وسیع آن را در نظر بگیریم، بیش از هر جنبش فکری دیگری با مرگ دلمشغولی داشته است. در این نحله فکری، مرگ، محور و مرکز زندگی است. کییرکهگور را هم که برای نخستین بار از اضطراب وجودی ناشی از آگاهی بر بودن و نبودن سخن راند، میتوان متعلق به همین مشرب فکری دانست. هایدگر، سارتر، کامو، یاسپرس و دیگران هم پیوسته به جنبههای مختلف مرگ مانند هستی، نیستی و یا اضطراب نظر داشتهاند.
اگزیستانسیالیسم به شکل تحلیل وجودی به قلمرو روانشناسی و روانپزشکی وارد شده و توسط روانپزشکانی مانند ویکتور فرانکل، رالومی و ایروین یالوم مورد مداقه قرار گرفته است. فرانکل از آزادی و مسئولیت انسان در برابر مرگ که ناشی از فناپذیری است سخن میگوید و اراده معطوف به معنا را منبع اولیه انگیزش انسان و عامل تحقق تجربه وجودی او میداند. یالوم از امور غایی (ultimate concerns) که عبارتند از مرگ، آزادی، انزوا و بیمعنایی سخن میراند که مواجهه فرد با آنها محتوای تعارضات درونی او را تشکیل میدهد و رویارویی انسان با آنها موجد اضطراب و برانگیختن ساختکارهای دفاعی میشود، لذا از لحاظ علمی و بالینی قابل استفاده در رواندرمانی بیماران است.
در اروپا و ایالات متحده آمریکا توجه به مرگ و مردن و مباحث نظری مرگشناسی گسترش زیادی یافته است. در بسیاری از مؤسسات علمی دورههای مرگشناسی تدریس میشود و در چند کالج در این زمینه مدرک دانشگاهی داده میشود. هزاران مقاله و صدها کتاب در این مورد تألیف شده و پیوسته مباحث نویی اضافه و مطرح میشود. کنفرانسها و سمینارهای علمی زیادی نیز برگزار میگردد. از لحاظ علمی هم در سطح جامعه از لحاظ آموزش عمومی مرگ و هم از جهت استفاده از رویکردهای مرگشناسانه در نهادهای درمانی اقدامات وسیعی صورت گرفته است.
اما در کشور ما همان وضعیتی که از نظر مطالعات علمی بهطور کلی در مقایسه با کشورهای توسعهیافته دیده میشود، در این حوزه هم صادق است. از لحاظ پژوهشهای علمی موضوع تنها به ارائه چند مقاله یا برگزاری چند کارگاه جنبی در سمینارهای روانپزشکی و روانشناسی محدود میشود. البته نسبت به مثلاً یک دهه قبل کتابهای بیشتری درباره مرگ ترجمه شده است که متاًسفانه همه آنها مبتنی بر اصول مرگشناسی نیست و گاه در قلمرو روانشناسی عامهپسند میگنجد.
روانپزشک و مرگشناس
45234
نظر شما