1-1- نگاه انتقادي به علوم اجتماعي را بايد يك خواسته وانتظار معقول به حساب آورد كه چندي است در فضاي جامعة دانشگاهي، و حتي در فضاي سياسي جامعه ما نمايان شده است. منتهي برخورد معقول و حساب شده با آن كمتر مجال خود نمايي يافته است.
1-2- به عبارت بهتر، در مواردي مشاهده مي شود كه اين انتظارات در فضاهاي غير مربوط و يا از سوي افرادي پيگيري مي شود كه چندان همخواني وسنخيتي با اين رشته ندارند، و يا حتي ماهيت و فرايند تكوين و توسعة آن را بدرستي نمي شناسند.
1-3- بنابراين طرح اين گونه مباحث در فضاي علمي و بدور از غرضورزي ها، به گونه اي كه ،به نظر مي رسد،اين همايش درصدد آن است ، رخداد مباركي است و در صورتي كه اين گونه باشد مي تواند دستاوردهاي قابل توجهي را در رسيدن به اهداف علمي اين طرح در پي داشته باشد.
2- بر اين اساس ،
2-1- در وهلة اول بايد متذكر شد كه جامعه شناسي از زماني كه توانست خود را به عنوان يك دانش مدرن، در فضاي انديشه ورزي مطرح سازد، همواره در معرض انتقادات قرار داشته است. اين شرايط و وضعيت را مي توان برگرفته از خصوصيات بنيادين علم دانست ،كه در چارچوب آن نمي توان از يك موقعيت قطعي و مطلقگرايانه سخن گفت و يك حصار آهنين به دورآن پوشاند ،به گونه اي كه نتوان به آن نزديك شد، و يا بر آن انتقاد و خدشه اي وارد ساخت ،بلكه مباحث روش شناسي علم روشن مي سازد كه علم همواره خود را در معرض انتقاد قرار مي دهد ، و در واقع با اين انتقادات خود را صيقل مي زند، پله هاي ترقي وتكامل را مي پيمايد و به دستاوردهاي مناسب تري دست مي يابد.
2-2- از اين رو، مادامي كه بحث انتقاد از علوم اجتماعي مطرح مي شود، بايد آگاه باشيم كه اين وضعيت به عنوان يك رويه، و در حقيقت ماية حيات علم به حساب مي آيد. حال اگر انتقادهاي به علوم اجتماعي را به طور خاص مورد توجه قرار دهيم، خواهيم ديد نقدهاي به علوم اجتماعي همچون تازيانه اي بر پيكرة آن ، او را از برجعاجنشيني و غرور كاذب قرن نوزدهمي، كه برپاية آن معرفت ابداعي خود را حتي تا مرحلة دين انساني بالا مي برد و جامعه شناس را پيامبر بشري خطاب مي كرد ، پايين آورده و آن را به سمت فروتني و واقعيت نگري رهنمون ساخته است . اينها همه بدست نيامده است، مگر برپايه قابليتي كه در سرشت معرفت علمي براي انتقادپذيري وجود دارد.
3- عبارت هاي پيشين را مي توان به عنوان مقدمه و درآمدي بر وضعيت علوم اجتماعي در ايران در نظر گرفت. اگر بخواهيم در ادامة اين نوشتار كانون توجه خويش را به ارزيابي انتقادي از وضعيت علوم اجتماعي در ايران اختصاص دهيم ، در فضاي معرفتي ايران، تفاوت هاي علوم اجتماعي را مي توان از جنبه هاي مختلفي با وضعيت آن در كشورهاي كانوني مقايسه كرد. برخي از مهمترين اين موارد عبارتند از :
3-1- جامعه شناسي در ايران، به مانند بسياري ديگر از پديده هاي منبعث از مدرنيته ، خصلت مصرف گرايانه دارد، و بر مدار رابطه « توليد- مصرف» با جامعه شناسي در غرب پيوند پيدا كرده است. از اين رو به رغم كوشش هاي فراوان هنوز در مرحله اي است كه نتوانسته است خود را جداي از جامعه شناسي در غرب مستقل نمايد، وشايد بتوان گفت كه جدايي در اين مرحله از وابستگي به نتيجه قابل اتكايي هم نرسد، كه در اين زمينه بايد جداگانه صحبت شود.
3-2- ويژگي فوق، را به طور كامل نمي توان به جامعه شناسي نسبت داد، بلكه بازخواني «وضعيتتاريخي انديشهورزي» و «عقب ماندگي تاريخي » ايران نشان مي دهد، كه اين نسبت را بايد در شرايط و ويژگي هاو رابطه هاي موجود درنهادهاي انديشهورزي ،ودر ارتباط آن با ساير نهادهاي اجتماعي در گذشتة تاريخي ايران جستجو كرد.
3-3- به طور دقيق تر، وابستگي جامعه شناسي ايران به غرب، ريشه در ركود و زوال انديشهورزي در تاريخ معرفت وانديشه در ايران دارد. جامعه شناسي به عنوان يك معرفت مرتبة دوم، كه بر فراز تأملات فلسفي و انديشه هاي بنيادين هستي شناسي، انسانشناختي و معرفت شناختي، سامان مي يابد، در ايران فاقد چنين پيشينه اي بوده است. يا به عبارت بهتر ، اگر جامعه شناسي را ميوه و ثمرة تكاپوهاي معرفت فلسفي بدانيم ، چنين تكاپوهايي در ايران ،به طور پيوسته پديدار نگشته اند،
3-4- و يا به بيان بهتر، انديشه ورزي از آن چنان قوت و توان زايشي برخودار نبوده اند كه بتوانند چنين مولودي را حاصل بنمايند؛
3-5- حتي در نمونه هايي از انديشمندان اسلامي، همچون ابن خلدون، كه جامعه شناسانه ترين ديدگاه ها و تفكري سرشار از غناي جامعهشناختي را بسيار پيش تر از غربي ها بيان كرده است، ميراث انديشة او به مانند طفلي نارس، ويا در تمثيلي مناسب تر به مانند «كودكي بيسرپناه و فاقد حامي» نتوانست در اين فضاي معرفتي پر و بال بگيرد و به بلوغ رسد، و دچار مرگي زودرس گرديد.( بنده معتقدم اگر انديشة ابن خلدون در مدار انديشه ورزي جهان اسلام قرار مي گرفت وموضوع انديشيدن نهادهاي انديشه ورزي قلمرو اسلامي قرار مي گرفت، شايد جريان وابستگي معرفت جامعه شناختي را امروزه به طور معكوس شاهد بوديم.)
3-6- بنابراين يكي از مهمترين زمينه هاي رشد جامعه شناسي ، را در حوزه هايي خارج از آن، و درعينحال تغذيهكنندة جامعهشناسي بايد جستجو كرد، و چندان نميتوان جامعهشناسي را در موضع متهم قرار داد. به عبارت بهتر، جامعه شناسي براي رشد بهتر و به طور مستقل نيازمند به تكاپوهاي معرفتي در خارج از، و حاشية، خود ، در چارچوب «فلسفة اجتماعي» مي باشد.
3-7- با توجه به ويژگي هاي متمايز كنندة فلسفه و علم از يكديگر ،ادغام اين دو در يكديگر، نمي تواند دستاورد جديدي به همراه آورد، بلكه بازگشت به قبل ،و نوعي ارتجاع،هم تلقي مي شود، بنابراين ساماندهي اين دو حوزه در قالب حوزه هاي مختلف و مستقل ، كه هركدام بخشي از نيازهاي معرفتي را پاسخگو هستند،مي تواند برخي از خواسته ها را تأمين، ودر عين حال از بي اثري علوم اجتماعي نيز جلوگيري كند.
3-8- پيگيري خواسته هاي ارزشي و ايدئولوژيك، و تلاش براي پاسخگويي به مطالبات سياسي و عقيدتي نيز از مواردي است كه تنها در حوزه فلسفه اجتماعي امكانپذير و پسنديده است، و در صورتي كه اصرار بر دستيابي به آنها در حوزه جامعه شناسي باشد، تنها باعث زوال و ازكار افتادن كارآيي آن مي گردد.
جامعه شناسي واقع گرايي
فلسفه اجتماعي(ايدئولوژي) مطلوب گرايي،آرمانگرايي
به اين ترتيب كه بين انسان، روابط بين انسان ها، وجامعة واقعي وآرماني تفاوت وجود دارد. تلاش براي اسلامي كردن علوم انساني بدون در نظر گرفتن اين تفاوت هاست كه نتيجة فوق را رقم خواهد زد.
جامعه شناسي اين توانايي را دارد، كه هرآن چه وارد آن مي شود را نپذيرد ومفاهيم وتعابير ارزشي را واپس بزند، ودر عين حال بكوشد تا مفاهيم علمي را برجسته نمايد. براي مثال، امروزه هيچ جامعه شناسي درباره ادعاي كنت دربارة «پيامبري جامعه شناسي» ويا ادعاي ماركس در پيش بيني شكل گيري « حكومت پرولتاريايي موعود» سخن نمي گويد ويا آن را به عنوان يك داعيه جامعه شناختي مطرح نمي سازد.
3-9- تجربة جامعه شناسي ارزشي و ايدوئولوژيك و نتايج فاجعه بار آن را مي توان در نمونههاي تاريخي ديگر جوامع، در بلوك شرق وبه خصوص در شوروي سابق، ملاحظه كرد. اصرار بر دنبال كردن ارزش هاي جامعة كمونيستي عصر شوروي آن چنان مطالعات ويافته هاي جامعهشناسي را از اعتبار ساقط كرده بود و تيغِ شناختي جامعهشناسي را كند كرده بود كه از هرگونه تحليل واقع بينانه ، پيش بيني كننده وهشدار دهنده تهي شده بود و نمي توانست به عنوان يك ابزار شناختي رسالت علمي خويش را عملي سازد و آن شد كه همگان شاهدش بوديم، يعني به هنگام فروپاشي جامعة شوروي سابق هيچگونه نقش واثر مثبت وسازندهاي را در از جامعه شناسي شوروي نمي توان سراغ گرفت.
4- بنابراين ،
4-1- به عنوان نتيجهگيري گفتار ،بر ضرورت تفكيك اين دو حوزه به عنوان يك دستاورد آموزشي وعلمي براي بهرهمندي بيشتر از توانمندي هاي جامعه شناسي تأكيد شود.
4-2- در عين حال بايد توجه داشت و تذكر داده خواهد شد كه ادغام بي محابا و ناديده گرفتن تفاوت هاي اين دو حوزه و يكسان پنداري جامعه شناسي، به مثابه علم، وفلسفه اجتماعي علاوه بر آن كه مي تواند ما را از داشتن ابزارهاي شناختي توانا محروم سازد، وما بادست خويش ابزارهاي شناختي خود را منهدم مي كنيم، به مانند آن است كه چشم خود را كور كنيم، چون فسادهايي را مي بيند وگزارش مي كند. در اين حالت ، به قول مرحوم كيومرث صابري(گل آقا) مسئلة ما حل نخواهد شد، بلكه تنها صورت مسئله را پاك خواهيم كرد .؛ كه اين اقدام، به نظر بنده ممكن است خداي نكرده ما را در وضعيتي مشابه آن چه كه بر شوروي رفت قرار دهد.
4-3- از اين رو ، بنده معتقدم كه حفظ جامعه شناسي موجود يك وظيفة حرفه اي و تلاش براي ارتقاي آن وكارآتر نمودن آن يك مجاهدة مبارك خواهد بود، ودر عين حال پركردن كاستي ها، از طريق تلاش براي راه اندازي رشته هايي در زمينة فلسفة اجتماعي وپيگيري ارزش هاي اجتماعي، و ديني در آن حيطه مي تواند يك راه حل معقول باشد.
*سخنرانی ارائه شده در کنگره علوم انسانی توسط استادیار جامعه شناسی داشنگاه امام حسین (ع)
نظر شما