با شاه مصاحبه کردم/ با هواپیمای شخصی هویدا به تمام استان‌های ایران رفتیم

وقتی عباس کیارستمی جایزه کن گرفت. هیچ نشریه فرهنگی و هنری یک خط در مورد ایشان ننوشت؛ ولی چون برای اولین بار در ایران یک نفر جایزه کن را گرفته بود، من برایش ویژه‌نامه درآوردم و عکسش را روی جلد آوردم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، شاهرخ تویسرکانی کار روزنامه‌نگاری را با روزنامه «فرمان» شروع کرد. ابتدا بین چاپخانه و تحریریه در رفت و آمد بود و مطالب حروفچینی و ویرایش شده را بین آن‌ها جابه‌جا می‌کرد؛ اما طولی نکشید که کارت خبرنگاری گرفت و با انتشار یک گزارش افشاگرانه دل مدیرمسئول را به دست آورد. اثرگذاری این مطلب عشق او به هنر روزنامه نگاری را دوچندان و مسیر رشدش را هموار کرد. خبرگزاری ایرنا در ذیل «پروژه تاریخ شفاهی روزنامه‌نگاری و رسانه ایران» خود به سراغ این روزنامه‌نگار پیشکسوت رفته و گفت‌وگویی مفصل درباره تاریخچه زندگی حرفه‌ای‌اش با او انجام داده است. بخش‌هایی از گفته‌های ایشان را برگزیده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

آقای عباس شاهنده مدیرمسئول و صاحب امتیاز روزنامه فرمان به بیجار که می‌آمد معمولا در خانه ما می‌ماند. یک روز من به تهران به دفتر فرمان رفتم. از فضای آن‌جا خوشم آمد و گفتم آقای شاهنده من می‌خواهم این‌جا کار کنم. گفت مگر درس نمی‌خوانی؟ پاسخ دادم هم درس می‌خوانم هم دوست دارم کار کنم.

بنده خدا پذیرفت و خیلی هم استقبال کرد. ولی من کار خاصی بلد نبودم و چیزی از حرفه روزنامه نگاری نمی‌دانستم. دفتر روزنامه در چهارراه «کنت» در خیابان لاله‌زار بود. غروب‌ها ساعت ۵ به آن‌جا می‌رفتم. آن سال‌ها چاپخانه و رایانه هم که به این صورت نبود. خبرها را به صورت دست نوشته به من می‌دادند. آن‌ها را به چاپخانه خوشه در کنار صفی‌علیشاه می‌بردم. راه نسبتا دوری هم بود. بدو بدو این کار را انجام می‌دادم. آن‌ها مطالب را حروف‌چینی می‌کردند. بعد متون حروفچینی‌شده را برمی‌گرداندم و سردبیر و یکی از دوستانی که مسئول ویرایش و تصحیح بود این‌ها را می‌خواندند و اصلاح می‌کردند. دومرتبه بدو بدو و با پای پیاده آن‌ها را به چاپخانه می‌بردم تا صفحه‌بندی و چاپ شود.

چند ماهی که گذشت گفتند تو دیگر این کار را یاد گرفته‌ای خودت همین‌جا در دفتر روزنامه بنشین و متون را اصلاح و غلط‌گیری کن. دیگر نمی‌خواهد بروی و برگردی. از آن روز دیگر فقط یک بار به چاپخانه می‌رفتم.

به‌تدریج عشق به نوشتن و خواندن پیدا کردم. پس از مدتی که این کار را کردم به آقای شاهنده گفتم «دوست دارم خبرنگار شوم.» ایشان گفت: «باشد» و برای من کارت خبرنگاری صادر کرد و من خبرنگار اجتماعی شدم. فعالیت خبرنگاری‌ام از آن موقع به طور رسمی شروع شد و تا این لحظه که خدمت شما هستم همیشه خودم را خبرنگار دانسته و می‌دانم.

مشهورترین روزنامه‌های آن زمان کیهان و اطلاعات بودند. بعد آیندگان هم به این جمع اضافه شد. روزنامه‌های دیگر هم آمدند مثل ارژنگ، امید فردا، مرد مبارز، فرمان و غیره. این‌ها روزنامه‌های درجه دو محسوب می‌شدند و خیلی معروف نبودند و شمارگان‌شان هم از کیهان و اطلاعات کمتر بود؛ ولی چون موضوعات خاص را پیگیری می‌کردند تاثیرگذار بودند. به همین جهت مورد توجه مردم هم بودند.

... یادم است قرار بود طرحی بیاورند و جاده خیابان جردن را بکشند؛ اما این طرح هر بار به تعویق می‌افتاد. از حرف‌هایی که نمایندگان شهر می‌زدند دستگیرم شد که از روی عمد مصوبه احداث جاده این خیابان را به تاخیر می‌اندازند. داستان را پیگیری کردم متوجه شدم تعدادی از افراد پولدار و بانفوذ پشت ماجرا هستند. آن‌ها می‌خواستند ابتدا زمین‌های اطراف جردن را بخرند و وقتی سند این زمین‌ها را به نام خود زدند خیابان احداث شود. آن وقت مثلا زمین‌هایی که متری هزار تومان خریده بودند می‌شد متری پنج هزار تومان. این خبر را در فرمان منعکس کردم. این خبر درست از کار آمد و تیتر اول فرمان شد. شاهنده خیلی از این افشاگری خوشش آمد و به من گفت تا می‌توانی از این خبرها برای روزنامه بیاور و مرا تشویق کرد. خیلی‌ها هم از این افشاگری ناراحت شدند اما ما گفتیم کار روزنامه‌نگاری یعنی همین.

ورود به خبرگزاری پارس

در روزنامه آگهی استخدام خبرگزاری پارس را دیدم. رفتم و فرم‌های مربوطه را پر کردم. آزمون هم دادم. خوشبختانه چند روز بعد که نتیجه را اعلام کردند دیدم جزو قبولی‌ها هستم. منتهی گفتند شما استخدام رسمی نیستید و باید تا ۶ ماه به صورت آزمایشی کار کنید. اگر در این مدت خوب کار کردید پیمانی می‌شوید و سپس رسمی. ما هم گفتیم اشکالی ندارد و مشغول شدیم. حقوق اولیه ما هم ماهانه دویست و پنجاه تک تومانی بود... فکر کنم... سال ۱۳۴۵ یا ۱۳۴۶ بود.

من برای پول نرفته بودم. چون نیاز چندانی به پولش نداشتم. برای من کار در بزرگترین مجموعه خبری کشور اهمیت داشت و آن را دوست داشتم. چون آن سال‌ها همه روزنامه‌های بزرگ و کوچک ازجمله کیهان و اطلاعات از خبرگزاری پارس تغذیه می‌شدند. حتی اخبار خارجی رسانه‌ها را ما می‌دادیم. چون بولتن خارجی داشتیم و تمام اخبار روز دنیا را از مانیتور می‌گرفتیم و ترجمه می‌کردیم. سپس تایپ‌شده آن را به صورت بولتن برای روزنامه‌های صبح و عصر ارسال می‌کردیم. خبرهای داخلی هم که جای خود را داشت و به صورت بولتن در اختیار روزنامه‌ها قرار می‌دادیم. به‌ویژه روزنامه‌های کوچک که خبرنگاران کمتری داشتند از بولتن‌های داخلی خبرگزاری پارس ارتزاق می‌کردند.

ابتدا به عنوان خبرنگار در خبرگزاری [پارس] استخدام شدم. مدتی هم دبیر خبر بودم. عشق این را داشتم در متن جامعه باشم و خبر تهیه کنم. پشت میز نشینی را نمی‌پسندیدم. گرفتن پست سازمانی و ریاست برایم خیلی آسان بود اما خودم خبر را انتخاب کردم. با این که دوستانم به کار من اعتماد داشتند و ارتقای شغلی مرا می‌پسندیدند، خودم آن را دوست نداشتم.

[در خبرگزاری پارس] بولتن ویژه‌ای داشتیم که آقای «حائری» نامی مسئولش بود. اخبارش هم مربوط به دربار، ارتش و دستگاه‌های اطلاعاتی بود. این خبرها برای روزنامه‌ها فرستاده نمی‌شد. فقط تایپ و برای دربار، نخست‌وزیری و ارگان‌های اطلاعاتی ارسال می‌شد. حتی دوست نداشتند ما بدانیم در این بولتن‌ها چه مطالبی نوشته شده است. بعدها که با آقای حائری رفیق شدیم گاهی اجازه می‌داد آن‌ها را بخوانیم.

با شاه مصاحبه کردم

[در خبرگزاری پارس] هم با شخص اول مملکت مصاحبه کردم و هم با امیرعباس هویدا نخست‌وزیر. تقریبا با همگی وزرا هم گفت‌وگو کردم. اما با آدم‌های معمولی هم زیاد مصاحبه کردم. یادم است با یکی از همکارانم به کوره‌های آجرپزی پایین شهر رفتیم و از وضعیت زندگی، بهداشت و گرفتاری‌های کارگران آن‌جا گزارش وگفت‌وگو تهیه کردیم.

[با شاه] درباره کتابخانه آستان قدس رضوی [مصاحبه کردم] که نظرتان چیست و آیا گسترش آن کافی و خوب است و چه کسانی می‌توانند از آن بهره ببرند.

با او [هویدا] بارها مصاحبه کردم. از مسائل کارگری گرفته تا مسائل اقتصادی. سفری هم با او رفتم. هویدا آن زمان دبیرکل حزب رستاخیز بود. برای حزبش تبلیغ می‌کرد. نزدیک ۲۸-۲۷ روز با هواپیمای شخصی خود هویدا به تمام استان‌های ایران رفتیم.

او در هر استان سخنرانی می‌کرد. سخنرانی‌هایش را ضبط و پیاده و تنظیم و به تهران ارسال می‌کردیم تا پخش شود. در برخی استان‌ها مردم اعتراضاتی داشتند. یکی از این اعتراضات مصادف شد با استقلال بحرین از ایران. زمانی که به اتفاق هویدا در آبادان بودیم تعدادی از مخالفان جدایی بحرین شروع به شعار دادن کردند. هویدا هم آن بالا مشغول سخنرانی بود. او با منطق و ادبیات خود برای این‌ها صحبت می‌کرد. من به عنوان یک خبرنگار احساس کردم این جماعت قانع نشدند. هویدا آدم سیاسی‌ کاری بود و نمی‌خواست بگوید این کار، کار انگلیسی‌هاست و آن‌ها فشار آورده‌اند و ما ناچار به این کار شده‌ایم.

من هم درباره این موضوع با هویدا گفت‌وگو کردم؛ ولی متوجه شدم طفره می‌رود. زیاد پاپیچش نشدم. ولی در همان مصاحبه کوتاه به مخاطب فهماندم که این موضوع از دست ایران خارج است. استنباط خود من این بود که بعد از بحرین،‌ انگلیس دنبال سه جزیره تنب کوچک، تنب بزرگ و ابوموسی است.

به تهران که برگشتم با توجه به نقشی که در اتاق خبر پارس داشتم گفتم باید از امروز وضعیت آب و هوای این سه جزیره نیز در کنار وضعیت جوی دیگر استان‌های ایران اعلام شود. این باعث می‌شود که نام این سه جزیره که ایرانی‌الاصل و متعلق به ایران است با گوش مردم آشنا و طمع انگلستان کم شود. این مسئله سبب شد تا حداقل در گوش و ذهن‌مان بماند که این سه جزیره برای ایران است. ان‌شاءالله آن‌ها که دنبال جدایی این سه جزیره از ایران هستند آرزوی خود را به گور ببرند.

از اول تا آخر نامه رشیدی مطلق در جریانش بودم

همان‌طور که عرض کردم من خیلی به خبرگزاری پارس علاقه داشتم؛ ولی دوستانم آقایان داریوش همایون و عطاءالله تدین وارد دولت شده بودند و به من پیشنهاد دادند بهتر است به اداره مطبوعات بروم. اداره مطبوعات آن ایام، خیلی روزنامه‌ها را اذیت می‌کرد که این را بنویسید و آن را ننویسید و سانسور شدید بود. من آن موقع عضو هیات‌مدیره سندیکای مطبوعات بودم. پیشنهاد را قبول کردم و چند سالی رئیس اداره مطبوعات داخلی شدم. تا زمانی که رئیس بودم حتی یک مورد هم وجود نداشت که روزنامه یا نشریه‌ای را توقیف کنیم. طبق قانون مطبوعاتی که روی میزم بود چند خط قرمز داشتیم. یکی مراجع تقلید بودند و دیگری ارتش و نیروهای اطلاعاتی. اتفاقی هم در این زمینه نیفتاد مگر آن نامه کذایی احمد رشیدی مطلق که من از اول تا آخرش را در جریان بودم.

کنگره حزب رستاخیر در استادیوم آزادی برگزار شده بود و آقای داریوش همایون هم در آن‌جا حضور داشت. غروب بود و من در اداره نشسته بودم. دیدم راننده آقای همایون نامه‌ای آورد و گفت: «این را داریوش‌خان همایون داده است تا برای انتشار به مطبوعات بفرستید.» باز کردم و دیدم مقاله‌ای است به قلم شخصی به نام رشیدی‌ مطلق. اسمش برایم ناآشنا بود. چون اکثر نویسنده‌ها را می‌شناختم. فهمیدم این اسم جعلی و مستعار است. مقاله را دوبار خواندم و دیدم مستقیم و غیرمستقیم به یکی از روحانیون توهین می‌کند. آن روحانی آیت‌الله خمینی بودند. در مورد آقای خمینی این را می‌دانستم که سال ۴۲ بیانیه داده و به همین دلیل تبعید شده بودند؛ ولی نمی‌دانستم ایشان مرجع تقلید هستند یا خیر؟ این بود که با مادرم تماس گرفتم. ایشان آقایان علما را خوب می‌شناخت. مادرم گفت: «من هم دقیق نمی‌دانم بگذار از یکی از بستگان‌مان (آقای جمال امامی) بپرسم.» مادر پرسید و گفت: «بله آقا جمال می‌گوید آقای خمینی مرجع تقلید هستند.»

چون فهمیدم آقای خمینی مرجع تقلید هستند زیر نامه نوشتم «این مطلب قابل انتشار نیست» و آن را نزد خود نگاه داشتم. روز بعد آقای داریوش همایون طبق معمول اول به اتاق ما در طبقه چهارم آمد. پرسید: «مطلب دیشب را برای مطبوعات فرستادید؟» پاسخ دادم: «خیر.» گفت: «چرا؟» گفتم: «قابل چاپ نیست.» عصبانی شد و به اتاقش در طبقه پنجم رفت.

مدتی بعد آقای تدین معاونش آمد و گفت: «چه شده؟ چرا وزیر ناراحت است؟» موضوع را شرح دادم و گفتم من این مقاله را خواندم و به دلیل توهین به مراجع تقلید اجازه انتشارش را ندادم. تدین هم اقدام مرا تایید کرد. ولی چند روز بعد دیدم این مقاله در صفحه ۶ روزنامه اطلاعات چاپ شد.

یادم است آقایی به نام محمد حیدری سردبیر شب روزنامه اطلاعات بود. به او زنگ زدم گفتم: «محمد این چیست؟ مگر قرار نبود منتشر نشود!» او گفت: «خودتان برای چاپ فرستادید.» گفتم: «من! من نفرستادم.» پاسخ داد: «آقای وزیر فرستادند.»

فهمیدم آقای همایون تعمدا این مقاله را ارسال کرده است. این مطلب چاپ شد و آن داستان‌های بعدی پیش آمد. کبریت انقلاب را به نظرم آقای همایون با آن مقاله روشن کرد. دولت عوض شد و کابینه شریف امامی آمد. داریوش همایون را هم گرفتند و به زندان بهجت‌آباد بردند. یک روز آقای تدین و آقای کریم‌پور که مدیرکل مطبوعات بود گفت سری به همایون بزنیم بالاخره رفیق‌مان بوده است. هماهنگ کردیم به زندان رفتیم. دیدیم آقای همایون در اتاقی خیلی شیک و قشنگ روی تخت نشسته و دارد سیگار برگ می‌کشد. ریش گذاشته بود. بعدا فهمیدیم این ریش را تعمدی گذاشته بود؛ چون روز ۱۹ بهمن ۵۷ ریختند و در زندان‌ها و پادگان‌ها را باز کردند. ازجمله کسانی که توسط انقلابیون آزاد شد داریوش همایون بود. انقلاب که شد متوجه شدیم اگر او هم در زندان می‌ماند اعدام می‌شد ولی او آزاد شده بود. داریوش همایون عضو حزب سومکا بود و در ماجرای ۲۸ مرداد ۳۲ از دیوار پایین افتاده و پایش شکسته بود و تا آخر عمر پایش می‌لنگید.

همایون بعد از مدتی از طریق سفارت کانادا با پاسپورت کانادایی از طریق فرودگاه مهرآباد از ایران خارج شد. این در گلویم مانده بود فردی که آن خشونت‌ها را پیش آورد با پاسپورت خارجی از ایران برود. تا این‌که بعد از مدتی وقتی با آقایان شهرام ناظری و جلیل شهناز به آمریکا رفتیم. سراغ داریوش را از اکبر ناظمی یکی از روسای مطبوعات خارجی زمان شاه گرفتم که گفت او در همین ویرجینیا زندگی می‌کند. خلاصه داریوش را دیدم و به‌تندی خطاب به وی گفتم که چرا نامه معروف به احمد رشیدی مطلق را منتشر کرده و بعد آمده این‌جا و برای خودش زندگی آسوده‌ای فراهم کرده است. گفت: «می‌دانستم بچه زرنگی هستی، اما سیاست را نمی‌فهمی.» گفتم: «اگر سیاست این‌طور است هیچ وقت نمی‌خواهم آن را بفهمم!» مقداری با هم جر و بحث کردیم و جلسه تمام شد.

مجله «دنیای سخن» را راه انداختم

من شاگرد مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری بودم. چهارشنبه‌ها که در خانه‌اش جلسه داشت به اتفاق بزرگان شعر و ادب راه می‌افتادم و به خانه ایشان می‌رفتم. ارادتم به ایشان بسیار بود. دکتر خانلری مجله خیلی وزین و کاملی در می‌آورد به نام «سخن». من مرتب این نشریه را تهیه می‌کردم و می‌خواندم. بعد از انقلاب این رسانه تعطیل شد. یک روز به آقای انجوی شیرازی که از دوستانم بود گفتم من رویم نمی‌شود ولی این بار که به منزل آقای خانلری رفتیم شما بگو آیا اجازه می‌دهید تویسرکانی مجله‌ای به اسم «سخن» در مایه‌های سخن شما در بیاورد. گفت باشد می‌گویم. وقتی این پیشنهاد مطرح شد استاد خانلری مرا صدا زد و گفت: «پسرم چرا که نه، حتما این کار را بکنید؛ ولی سعی کنید شرافت قلم را حفظ کنید.» پاسخ دادم: «حتما استاد، من شاگرد شما هستم.»

این شد که که به فکر تاسیس مجله «دنیای سخن» افتادم. کارهای مجوزش را انجام دادم و البته آن را به اسم خودم نگرفتم بلکه به نام آقای صولتی دهکردی گرفتم که آدم بسیار خوبی بود. این‌طور بود که این نشریه راه افتاد و عمر آن حدود بیست و چند سال طول کشید... [انتشار دنیای سخن] از حدود سال های ۱۳۶۴-۶۵... [شروع شد].

خیلی از بزرگان [در دنیای سخن همکار ما بودند] آن‌قدر که من شرم دارم بگویم سردبیرشان بودم؛ آقایان دکتر زریاب خویی، محمدعلی اسلامی ندوشن، انور خامه‌ای، هوشنگ کاووسی، محمود طلوعی، غلامحسین صالحیار که خود سال‌ها سردبیر روزنامه اطلاعات بود. آقای دکتر علی بهزادی که مدیر مجله سیاه و سپید بود. از جوان‌ترها آقای مرتضی کاخی، محمدرضا شفیعی کدکنی،‌ سیمین بهبهانی. مهدی اخوان ثالث هم به ما شعر می‌داد. احمد شاملو هم همیشه شعر و مطالبش را به ما می‌داد. همکاران خیلی خوبی داشتیم که البته در نشریه حضور فیزیکی نداشتند و فقط هرازگاهی می‌آمدند یا مطالب‌شان را برای ما ارسال می‌کردند. آقایان عمران صلاحی، نجف دریابندری، صفدر تقی‌زاده هم بودند. همه بودند. بزرگان ادب مملکت همه بودند. آقای [صادق] خلخالی هم بود.

نه که [خلخالی] همکار ما باشد، بلکه از او هم مطلب می‌گرفتم. من معتقدم نشریه‌ای که می‌گوید روشنفکری است باید دیدگاه‌های مختلف را کنار هم بگذارد. شما به عنوان یک خواننده قضاوت کنید. کدام درست‌تر است؟ این‌که فقط مطالب گروه و طیف فکری خاصی را بیاورید یا این‌که نظرات جناح و گروه دیگر را نیز در نشریه ‌تان منتشر کنید؟

[یک بار] بابت یکی از شعرهای عمران صلاحی [کار نشریه به دادگاه کشید]. قاضی سعید مرتضوی، قاضی بود. خیلی‌ها در دادگاه حضور داشتند ازجمله کسانی که با کل مجله مخالف بودند. ولی چون شعر عمران طنز بود و چندان تند و تیز هم نبود اتفاق خاصی نیفتاد و با ۲۰۰ هزار تومان جریمه ماجرا ختم به خیر شد... [تیراژ مجله] ۳۵ هزار عدد [بود]. گاهی هم به چاپ دوم می‌رسید.

وقتی عباس کیارستمی جایزه کن گرفت. هیچ نشریه فرهنگی و هنری یک خط در مورد ایشان ننوشت؛ ولی چون برای اولین بار در ایران یک نفر جایزه کن را گرفته بود، من برایش ویژه‌نامه درآوردم و عکسش را روی جلد آوردم. دو چاپ خورد و ۸۰ هزار نسخه فروش رفت.

بلدم کجای نوشته باید خط بخورد

من بلدم چه و کجای نوشته‌ها باید خط بخورد. خط بخورد یعنی کم و تعدیل شود. مثلا ابراهیم گلستان به هر نشریه‌ای مطلب نمی‌داد. برای تنها نشریه‌ای که مطلب می‌فرستاد دنیای سخن بود. در طول آن دوره ۱۴ مطلب برای من ارسال کرده ولی شرط کرده بود که اگر یک خط از مطالبش کم شود به قول خودش پدر مرا درمی‌آورد. خدا رحمتش کند. من هم گفته بودم چشم. ولی یک مطلب نوشته بود که اگر منتشر می‌شد برای دکتر شفیعی کدکنی خوب نبود. مانده بودم چه کار کنم. مطلب را پیش دوست عزیز و مشترک‌مان مرتضی کاخی بردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. کلی سر هم غر زدیم. آخر مرتضی گفت اسم شفیعی را چند نقطه کنید و کاری به بقیه مطلب نداشته باشید. بابت آن نقطه‌ها هم گلستان نمی‌تواند چیزی بگوید. همین کار را هم کردیم.

... به خاطر چند سالی که رئیس اداره مطبوعات، هم در زمان شاه هم بعد از انقلاب؛ بودم دریافته بودم که چه مطالبی مشکل‌ساز می‌شود و کدام نمی‌شود. اداره مطبوعات دانشگاه بزرگی برای من بود. آن‌جا خیلی چیزها درباره مطبوعات و خط قرمزهایش یاد گرفتم. تا لب خط قرمز می‌رفتم ولی داخلش پا نمی‌گذاشتم. برای همین هم مردم خوش‌شان می‌آمد و هم دچار مشکل نمی‌شدم؛ مثلا روزنامه کیهان نوشته بود: «فردا آفتابی است»، اطلاعات نگاشته بود: «فردا بارانی است» و رستاخیز اعلام کرده بود: «فردا طوفانی است.» یعنی در یک مورد سه مطلب متضاد نوشته بودند. من این سه مطلب را از نشریات دولتی و غیردولتی کنار هم می‌گذاشتم و نظر خودم را هم می‌نوشتم. مردم قضاوت نهایی را می‌کردند که فردا هوا چطور است! این تاکتیک و روشی بود که مجله مخاطب پیدا می‌کرد. یکی از دوستان اطلاعاتی - امنیتی می‌گفت شما همه کار می‌کنید اما ما نمی‌توانیم شما را بگیریم. پاسخ دادم من کار خاصی نمی‌کنم. من این نظرات را کنار هم می‌گذارم و نظر خودم را هم می‌گویم.

سال ۸۱ آقای صولتی دهکردی فوت کردند. ما هم به دلیل فوت ایشان که صاحب امتیاز بودند مجله [دنیای سخن] را تعطیل کردیم.

آقایان سیستم سندیکایی را برگرفته از بلوک شرق می‌دانستند!

آقایان خیلی با آن موافق نبودند. نمی‌خواستند سیستم سندیکایی و اتحادیه‌ای بماند چون آن را برگرفته از کشورهای بلوک شرق می‌دانستند. آن را تبدیل به انجمن روزنامه‌نگاران کردند. اما این کجا و آن کجا؟ به عبارتی دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه، اما این کجا و آن کجا؟ ساختمانی گرفته‌اند ولی کاری برای اهالی مطبوعات نمی‌کنند.

۲۵۹

کد خبر 2066429

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین