به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، لیلا خالد، یکی از معروفترین زنان مبارز فلسطینی است که اکنون ۸۱ سال دارد. او از ۱۵ سالگی تصمیم به پیوستن به جنبش آزادی فلسطین گرفت و سالها به طور فعال به مبارزه ادامه داد. لیلا در سال ۱۹۶۹ در یکی از عملیاتهای جنبش فلسطینی، هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ را در مسیر روم به آتن ربود و آن را در دمشق فرود آورد. این اقدام با هدف جلب توجه جهانی به قضیه فلسطین صورت گرفت. این دختر مبارز فلسطین با تصویر چفیهای بر سر و اسلحه بر دست تا سالها به نماد مقاومت فلسطین تبدیل شده بود. در خردادماه ۵۸ روزنامه «بامداد» خاطرات لیلا خالد را طی چندین شماره به چاپ رساند؛ خاطراتی که لیلا خالد در آن از فلسفه مبارزهاش سخن گفته بود. آنچه در پی میخوانید سومین بخش این خاطرات است به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ ۲۳ خرداد ۱۳۵۸:
همه چیز را از هنگام طرد شدنمان از سرزمین خود به چشم دیدم و سپس سالهای محرومیت و گرسنگی و سوءتغذیه و پابرهنگی ملتم را و هر چیز دیگر در رابطه با این موضوع را تا لحظهای که چشمانم روی آن پیام دوستی روی سینه آن کودک بیگناه افتاد، دیدم. تصویر بزرگی از صدها اردوگاه آوارگان فلسطینی که فرزندان ملتم هستند، در برابرم شکل گرفت و تمامی صفحات کتاب دوستم خانم «منی السعودی» به نام «گواهی کودکان در زمان جنگ» را به یاد آوردم. به نظرم آمد که کودکان اردوگاه «البقعه» واقع در نزدیکی پایتخت اردن که دوبار آواره شدهاند، در برابرم ایستاده و در تجمعی خوار و به خفت کشاندهشده، دارند فریاد میزنند: «ما هم کودکیم، ما هم جزئی از بشریت هستیم.»
این صحنه مرا در تصمیم خود به طور عظیمی، راسختر کرد، سپس به خود گفتم: «چه جنایتی من و ملتم علیه کدامیک از انسانها مرتکب شدهایم تا سزاوار چنین سرنوشت رنجآوری باشیم؟» و خود پاسخ دادم: «علیه هیچ انسانی مرتکب هیچگونه جنایتی نشدهایم.» ماموریت، باید انجام شود. هیچ تردیدی و هیچگونه عقبنشینی در کار نخواهد بود. کودکان ما حرف خودشان را زده بودند.
در حالی که به طرف هواپیما میرفتیم، حادثه دیگری اتفاق افتاد؛ در اتوبوس دوم نشسته بودم که جوانی خوشسیما در حدود ۳۰ ساله به من نزدیک شد و با دلواپسی زیاد به من سلام کرد. آرام، در حالی که کتاب «ریگاردو روگو» به نام «دوستم، چهگوارا» را میخواندم، سلام او را پاسخ گفتم. به نظر رسید که جوان نامبرده شدیدا مایل بود با من حرف بزند. پرسید، من کیستم و به کجا میروم. اما این بار نتوانستم داستان ازدواج را تکرار کنم و یا خیلی سریع پاسخ مناسب دیگری برای او بسازم. درنتیجه به او گفتم: «پیشبینی کن!» گفت: «یونانی، اسپانیولی، ایتالیایی؟» پاسخ منفی به او دادم و سوال دیگری مطرح کردم: «تو مال کجایی؟» گفت: «از شیکاگو.» مرد جوان به سوالهایش ادامه داد: «تصور نمیکنم اهل آمریکایی جنوبی باشی؟» بعد از اینکه دانستم خود او اهل کجاست، صلاح دیدم که بگویم من از آمریکای جنوبی هستم تا سوالهای اضافی و دست و پاگیر دیگری مطرح نکند. در اینجا در حالی که با نگاههای تحسین و چشمچرانیهای عاشقانه به من چشم دوخته بود، گفت: «تو از برزیل هستی؟» گفتم: «داری نزدیک میشوی» [پرسید] «بولیوی؟»
گفتم: «بله، ولی از کجا فهمیدی؟» گفت: «کتابی که در دست داری، مچ تو را وا کرد.» نظر وی را درباره چهگوارا پرسیدم و پاسخ داد: «مرد خوبی است.» سپس موضوع دیگری پیش کشیدم: «عازم کجا هستی؟» گفت: «به آتن، برای دیدن مادرم. پانزده سال است او را ندیدهام. من شرط میبندم که او در فرودگاه منتظر من است. من بسیار خوشحالم که دارم به آتن بازمیگردم.»
تعجب کردم. نزدیک بود به او بگویم: «احمق! بهتر است این هواپیما را ترک کنی زیرا به آتن نخواهد رفت.» کوشیدم او را نادیده بگیرم و گوشهایم را ببندم تا مانع رسیدن صدایش به وجدانم بشوم. سر به صفحات کتاب فرو بردم و با حالتی عصبی شروع به خواندن کردم بدون اینکه نسبت به بنبست شخصی او که مرا ناراحت کرده، واکنش عاطفی نشان دهم. این برخورد، مرا وادار به تفکر کرد؛ زیرا معنی محرومیت و شوق به میهن را درک میکنم. ولی کوشیدم از دیدگاه منطقی به وضع او نگاه کنم و میان «تبعید» ارادی و تبعید اجباریاش تفاوت قائل شوم. اما این حادثه مجبورم کرد که به طور فوقالعاده هوشیار باشم تا مبادا زندگی مسافران را بیجهت در معرض خطر قرار دهم. این حادثهها، مرا به یاد انسانیت انداخت. اما رفاه مسافران نمیتوانست مانع عملیاتی بشود که میبایستی به مرحله اجرا درآید. صلاح دیدم که پاسخ مورد نظر به نیکسون و میهمانانش در لسآنجلس، نباید از برنامه قبلا ترسیم شده آن خارج شود بلکه باید مناسب و طابقالنعل بالنعل باشد. صلاح دیدم که پاسخم به فروش هواپیماهای فانتوم توسط وی به اسرائیل، «بررسی و کاملا حساب شده» باشد. طبق همان تعبیرهای تحلیلگران استراتژی آمریکا.
هواپیما در پرواز شماره ۸۴۰ خود با یک ساعت و نیم تاخیر از باند فرودگاه بلند شد. سلیم عیساوی و من جزو مسافران «فرث کلاس» بودیم. انسانیت فلسطین خود را به آمریکا و جهانیان اعلام کردیم. بیست دقیقه از پرواز گذشته بود که وقت صرف ناهار فرا رسید و میهمانداران در کمال مهربانی و ادب مشغول خدمت به ۵ مسافر درجه یک هواپیما شدند. نه من و نه سلیم میلی به غذا نداشتیم؛ اما میهمانداران میرفتند و میآمدند تا به ما خدمت کنند و التماس میکردند، چیزی بخواهیم. مشروب، پسته و هرچه بخواهیم، تقدیم ما کردند. و سرانجام یک فنجان قهوه خواستم و سلیم یک لیوان آبجو. ولی آنها میرفتند و میآمدند و سوال میکردند: «آیا چیز دیگری میخواهید؟»
سرانجام ادعا کردم که دچار درد معده شدهام و درخواست یک پتو کردم تا بتوانم بدون اینکه کسی متوجه شود، بمب دستی و هفتتیر خود را از ساک دستی بیرون آورم. سلیم هم یک قرص آسپرین خواست. در اینجا ترسیدم که مبادا میهماندارها دچار سوءظن شوند؛ دو مسافر در صف اول روبهروی هم نشستهاند و در آن واحد دچار بیماری میشوند. در هر حال ترسیدم که مبادا همکارم در این لحظههای آخر دچار سردرد شده باشد ولی وقتی دیدم که قرص آسپرین را بعد از رفتن میهماندار در جیب میگذارد، خیالم راحت شد. در این لحظه به سلیم اشاره کردم که چند ثانیه بعد از بازگشت تنها و آخرین مسافر قسمت درجه یک هواپیما از محل استراحت طرف مقابل به سر جای خود، به طرف اتاق فرمان برود. در این اثنا در اتاق فرمان باز شد تا یکی از میهمانداران ناهار خلبانان را برای آنها ببرد. سلیم فرصت را غنیمت شمرد و قبل از میهماندار که سینی غذا از دستش ولو شد و در حالی که فریاد میزد: «نه» و بدون اینکه آسیبی به کسی برسد، جنجال بزرگی به راه انداخته بود، وارد اتاق فرمان شد. من هم پشت سر سلیم ایستاده بودم. به میهماندار دستور دادم آرام بگیرد و راه را باز کند. در حالی که میلرزید و به ما نگاه میکرد، دستور مرا اجرا کرد. سلیم آنقدر تنومند بود که نمیتوانستم واکنش خلبانان را ببینم ولی شنیدم که دارد میگوید: «هواپیما تحت کنترل فداییان جوخه چهگوارا وابسته به جبهه خلق برای آزادی فلسطین قرار گرفته است.» او سپس اعلام کرد که «شادیه ابوغزاله فرمانده جدید هواپیماست.» در این هنگام هفتتیر از دستم افتاد و به داخل یکی از پاچههای شلوارم رفت. آن را برداشتم.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما