به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، لیلا خالد، یکی از معروفترین زنان مبارز فلسطینی است که اکنون ۸۱ سال دارد. او از ۱۵ سالگی تصمیم به پیوستن به جنبش آزادی فلسطین گرفت و سالها به طور فعال به مبارزه ادامه داد. لیلا در سال ۱۹۶۹ در یکی از عملیاتهای جنبش فلسطینی، هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ را در مسیر روم به آتن ربود و آن را در دمشق فرود آورد. این اقدام با هدف جلب توجه جهانی به قضیه فلسطین صورت گرفت. این دختر مبارز فلسطین با تصویر چفیهای بر سر و اسلحه بر دست تا سالها به نماد مقاومت فلسطین تبدیل شده بود. در خردادماه ۵۸ روزنامه «بامداد» خاطرات لیلا خالد را طی چندین شماره به چاپ رساند؛ خاطراتی که لیلا خالد در آن از فلسفه مبارزهاش سخن گفته بود. آنچه در پی میخوانید دومین بخش این خاطرات است به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ ۲۲ خرداد ۵۸ (بخش اول را از اینجا بخوانید):
وقتی صهیونیستها در لسآنجلس دور هم جمع بودند و «رونالد ریگان» این هنرپیشه شیفته «گلدامایر» را در میان گرفته بودند، من گرم گفتوگوی شیرین با نماینده شرکت سنگر در خاورمیانه بودم. با پرواز شماره ۸۴۰ پانآمریکن به رم میرفتیم و قصد داشتم مسیر این بوئینگ ۷۰۷ را به دمشق تغییر دهم.
در جریان برنامهریزی برای ربودن هواپیما، برای مقابله با هرگونه پیشآمد احتمالی آموزش دیدم. جزئیات عملی مربوط به هواپیمای بوئینگ را بهخوبی فرا گرفتم. تنها چیزی که در این نخستین سفرم به غرب آن را یاد نگرفتم، حالت انسانی از قبیل پرگویان فضولباشی و اینکه چه رفتاری داشته باشم تا سوءظن شخصی که در کنار من نشسته برانگیخته نشود، و نیز برای او همسفر بدی نباشم، بود. در چنین وضعیتی مجبور شدم خودسرانه تصمیم بگیرم و کمی هم احساس نگرانی کنم. احساس عجیبی به من دست داد به گونهای که تصور کردم همه همسفران غربیام میدانند چه برنامهای در کار است. در هر حال شخصی که در کنارم نشسته بود، یک آمریکایی خوشصحبت و خوشاندام بود که به نیویورک میرفت. قبلا میدانستم که جهانگردان آمریکایی مثل هر توریست دیگر راجع به هر چیزی به طور بسیار سطحی صحبت میکنند. شخصی نیز مطرح میکنند. اما در هر حال ممکن است ولی نمیدانستم که آنها مستقیم و بیتوجه [سوال میپرسند].
آقای «هولدن» دلتنگ بود و دوست داشت با من حرف بزند. نخستین سوالش البته این بود: «به کجا میروی؟» و پاسخ دادم: «به رم» سپس پرسید: «چرا به رم میروی؟» کمی مکث کردم تا جوابی جور کنم و بعد با شرمساری گفتم: «تا با نامزدم که تا چند روز دیگر از لندن به رم میآید ملاقات کنم.» در اینجا احساس کردم که مرتکب اشتباه شدم زیرا هنوز دقیقا نمیدانستم مقصد این آمریکایی کجاست و ترسیدم در روزهای انتظار «نامزدم» مرا به صرف غذا یا هر چیز دیگری دعوت کند. لذا بلافاصله گفتم: «البته خیلی امکانش هست که مرا غافلگیر کند و در فرودگاه در انتظارم باشد.»
سپس پرسیدم: «مقصد تو کجاست؟» گفت: «نیویورک» و بدینگونه خیالم را راحت کرد و بعد گفت: «نمیفهمم چگونه یک دختر عرب تنها پیش نامزدش میرود تا با او ازدواج کند.» در اینجا با تمام وجود و با تمام احساس اطمینان به خود، گفتم: «از هنگام کودکی با هم آشنا شدهایم و خطبه عقد ما چند سال پیش جاری شده است. به علاوه ما عرب معاصر هستیم و نه سنتگرای محافظهکار.» پاسخ داد: «چه خوب!» و سپس برایم تعریف کرد که چگونه خود و همسرش فرار کرده بودند، زیرا والدینش وی را به دامادی نمیپذیرفتند. به محض اینکه به او گفتم من یک دختر فرارکرده نیستم، میهماندار هواپیما با خوشحالی اعلام کرد که یک زوج جدید جزو مسافران هواپیما هستند و مایلاند که همسفران دیگر با آنها در خوردن کیک شرکت کنند. «چه کسی مایل به شرکت در این مراسم است؟» همه مسافران ازجمله من و آقای هولدن ابراز تمایل کردیم که در این مراسم شرکت کنیم. در این فضای سرور و شادمانی بود که آقای هولدن پرسید: «چگونه میخواهی ازدواج کنی در حالی که نامزد تو هنوز دانشجوست و شغلی ندارد؟» در اینجا لبخند زد و گفت: «بنابراین میتوانم پیشنهاد کنم که ماه عسل را بر عرشه قایقی در آبهای مدیترانه خودتان با هم بگذرانید؟» پاسخ دادم: «ترجیح میدهم میان مردم باشم.» و هولدن با پوزخند گفت: «مگر میخواهی با مردم ازدواج کنی؟» گفتم: «نه، ولی دوست دارم میان آنها باشم.»
گفتوگو درباره ازدواج، عشق، خانه و بچهها ادامه یافت تا اینکه هواپیما در فرودگاه رم به زمین نشست و ما با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. بعد از انجام تشریفات گمرکی لوازم خود را گرفتم و سوار اتوبوس شدم تا به شهر رم بروم. در بین راه با مرد دیگری مواجه شدم که در کنارم نشسته بود و مدام به من نزدیک میشد و میکوشید مرا در آغوش خود بگیرد، در حالی که هنوز کلمهای با او حرف نزده بودم. نزدیک بود شکیبایی خود را از دست بدهم. از او خواستم که از من دور شود: «با این هل دادن و نزدیک شدن به من، نزدیک است مرا از اتوبوس به بیرون پرت کنی!» بدینگونه تا مقصد دیگر جرات نکرد، دست از پا خطا کند. سرانجام به هتل رسیدم و برای اجتناب از گشتهای دستهجمعی در رم، دو روز در آنجا ماندم. تنها در خیابانهای رم قدم میزدم و در هر لحظه میدانستم که در کجای رم هستم. عجیب اینکه هیچ میل نداشتم چیزی بخرم و یا به سینما بروم و یا سری به افتخارات دیرینه رم بزنم. قدم میزدم و عمیقا به ماموریت خود میاندیشیدم و جزئیات آن را مرور میکردم.
روز ۲۹ اوت، صبح زود هتل را به مقصد فرودگاه «فیو میسینو» واقع در حومه رم ترک کردم. خوشبختانه هیچگونه مشکلی پیش نیامد مگر نیم ساعت تاخیر در پرواز هواپیما. سر و کله رفیقم که او را فقط به اسم و از روی عکس میشناختم، طبق نقشه قبلی پیدا شد و برای شناساندن خود، شروع به دادن علامت کرد. نام او «سلیم عیاوی» است، یک فلسطینی اهل بندر حیفا و بزرگشده در سوریه. سلیم، آرام در کنارم نشست و چنان رفتاری از خود نشان داد که انگار هرکدام از ما متوجه حضور دیگری نشده است.
در اینجا نیز عامل انسانی بار دیگر چهره کرد؛ این بار دخترکی پیدایش شد که روی سینهاش نوشته شده بود «برای خود دوست پیدا کن» همین امر باعث شد، در حالی که با خوشحالی به او نگاه میکردم و او سرگرم بازی با خواهر کوچکتر خود بود، به یادآورم که این کودک نه در حق من و نه در حق ملتم، مرتکب جنایتی نشده و احمقانه است که با ربودن هواپیما جان او را که معنی و ارزش سمبولیک این کار را نمیفهمد، در معرض خطر قرار دهم. امکان داشت که هواپیما به هنگام کوشش ما برای به دست گرفتن کنترل آن منفجر شود و یا هنگام ورود به «آسمان اسرائیل» توسط آتشبارهای ضدهوایی آن سقوط کند. هنگامی که نیش وجدان عذابم میداد، تاریخ فلسطین و همه کودکان آن شروع به رژه رفتن در برابر دیدگانم کردند.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما