جک نیکلسن که 22 آوریل سالروز تولد اوست، بارها گفته شخصیتهای نامتعادل را دوست دارد و شیفته ارواح خبیثی است که آدمها را برای انجام کارهای شرارت بار رهبری میکنند.
پس هیچ جای تعجبی ندارد وقتی میبینیم تصویر ماندگار وی صورت مردی با ابروان شاخدار، چشمانی پر از خشونت شیطانی و خندهای جنون آمیز از میان یک در شکسته است که به طرز هولناکی به بیرون از قاب نگاه میکند. تازه وقتی متوجه میشویم که او با چه نیت پلیدی به همسر وحشت زدهاش در آن سوی در مینگرد، میفهمیم که چرا سالهاست که این پرسونا برند سینمای وحشت شده است.
نیکلسن در فیلم «تلالو» طوری از کارهای شریرانه و خشونت بارش لذت میبرد که انگار در حال شوخی کردن است و فقط میخواهد دیگران را با مسخره بازیهایش بترساند، مثل وقتی که آدم نقاب ترسناکی را بر چهره میزند تا با ترساندن دیگران آنها را بخنداند، اما نیکلسن درست در همان لحظه که به نظر میرسد در حال شیطنت و بازیگوشی است، چنان خطرناک میشود که آدم را از ترس مبهوت میکند.
هیچ کس جز نیکلسن نمیتوانست طوری به سمت همسرش حمله کند و بگوید «عزیزم نمیخواهم به تو آسیبی برسانم، فقط میخواهم مغزت را داغون کنم» که گویی در حال عشق ورزیدن به اوست و یا با تبری در دست چنان پسر کوچکش را تعقیب کند و او را صدا بزند که انگار مشغول بازی کردن با اوست.
اما فیلمی که نیکلسن را به عنوان یک شخصیت شورشی افسارگسیخته جاودانه کرد، نقش مک مورفی در فیلم محبوب «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» بود. یک آنارشیست تمام عیار که با هیچ باید و نبایدی سازگاری نشان نمیداد و از هر امر و نهی رایجی سرپیچی میکرد و به همه قواعد موجود اعتراض داشت.
جک نیکلسن و دنی دویتو در صحنهای از فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته»
بیچاره سرپرستار راچد که فکر میکرد میتواند سلحشور دیوانه ما را کنترل کند و تحت تسلط خود درآورد، اما نمیدانست در وجود او یک نیروی مهارنشدنی و تسلیم ناپذیری وجود دارد که میتواند چنان آشوب و هرج و مرجی به پا کند که همه جهان را تغییر دهد، چه برسد به دنیای کوچک آسایشگاه او.
به همین دلیل درست وقتی که احساس کردیم این مجنون شورشگر نیز بالاخره از پای در آمد، یکدفعه سروکله ناظر آرام و ساکتی که همه جا چون سایهای در پشت سر نیکلسن حاضر بود، پیدا شد و خیالمان را راحت کرد که روح سرکش و سازش ناپذیر نیکلسن در کالبد او حلول کرده و وقت آن رسیده که آن آبخوری سنگین از جا کنده شود و از آن زندان راهی به سوی دشتهای آزاد باز شود.
بنابراین وقتی پولانسکی در فیلم «محله چینیها» به سراغ جک نیکلسن رفت و با چاقوی کوچکش بینی او را پاره کرد، میدانست با یک مزاحم سمج و فضول طرف است که حسابی میتواند همه را به دردسر بیندازد و همه چیز را به هم بریزد.
حتما پولانسکی این روحیه عصیانگر و غیر قابل مهار نیکلسن را میشناخت که اینقدر مطمئن بود که او آدمی نیست که با تهدید و فشار خود را از ماجرایی که اصلا به او مربوط نیست، کنار بکشد، حتی اگر به قیمت از دست دادن زن محبوبش تمام شود. نمایش آن مایههای هیستریک و آنارشیستی در رفتار کاراگاه ناکام فیلم فقط از کسی مثل نیکلسن برمی آمد که او را با نه گفتن به تمام قراردادها و ساختارهای اخلاقی و اجتماعی میشناختیم.
پیش از این او را در «پنچ قطعه آسان» دیده بودیم که در نقش یک عاصی بیهدف نمیتوانست یک جا بند شود و از همه چیز میگریخت. برایش مهم نبود به کجا میرود، فقط نمیخواست به جای ثابتی تعلق پیدا کند و به کسی وابسته شود و در بند کاری بماند.
از همان موقع که وسط ترافیک و ازدحام غیرقابل تحمل پشت ماشین باربری سوار شد و میان خرت و پرتهایش یک پیانوی درب و داغون را پیدا کرد و چنان در نواختن آن غرق شد که حتی نفهمید ماشین غریبه او را به کجا میبرد، معلوم بود که او مرد ماندن و تحمل کردن نیست!
زنان فیلم مرد گریزپای ما را نشناخته بودند که فکر میکردند او بدون اینکه به کسی عشق بورزد، انتظار عشق از دیگران را دارد. او خواهان دنیای بیقید و شرط بود، دنیایی آزاد از هر گونه تعلق، تقید و تعهد. به همین دلیل زنی را که میخواست دست و پای او را ببندد و از او مردی سر براه بسازد و خانه نشین کند، وسط جاده متروکهای رها کرد و با راننده ناشناسی به سوی مقصدی نامعلوم رفت.
فکر میکردیم در فیلمی از آنتونیونی بالاخره آرام و قرار میگیرد و دست از این دیوانه بازیها و ساختارشکنیهایش برمی دارد، اما دیدیم آنجا هم مسافری است که به دنبال گریز از وضعیت فعلی و هویت واقعیاش است. آن سرخوردگی از عادات و کشش به سوی مسیرهای ناشناخته و آدمهای غریبه که پیش از این در بسیاری از پرسوناژهای آنتونیونی دیده بودیم، با میل دایمی نیکلسن به گریز و عصیان شدت بیشتری یافت.
وقتی همسرش در آن هتل دورافتاده نوارهای ضبط شده او را برایمان پخش کرد و صدایش را شنیدیم که از فراموشی مکانهای قدیمی و اتفاقات گذشته و دور ریختن همه چیزهای آشنا حرف میزد، مطمئن شدیم نیکلسن بدون آن خندههای جنون آمیز و نگاههای شیطنت بارش باز هم همان مرد ناهنجاری است که به طرز علاج ناپذیری میل به تخریب و دردسر دارد.
آن گروه چریکی که که در کار قاچاق اسلحه بودند، کارشان را درست انجام دادند. آنها به دنبال خبرنگار فیلم آنتونیونی نبودند، میخواستند جک نیکلسن را بکشند، مردی که با آن روحیه هنجارگریز و هرج و مرج طلبش میتوانست دنیا را به شکل دیگری درآورد!
پیش از نیکلسن مردان شورشی دیگری را چون مارلون براندو و جیمز دین دیده بودیم، اما دیوانگی و عصیان هیچ کدام از جنس نیکلسن نبود. طغیان جمیز دین از عدم درک شدن توسط دیگران برمی خاست که به انزوا و تکافتادگی او میانجامید و اعتراض براندو از نوع انقلاب اصلاحگرانهای بود که میخواست قواعد موجود را برهم بزند و قوانین تازهای بجای آن بیاورد.
اما سرکشی نیکلسن مرز نمیشناخت، اندازه نداشت و قابل کنترل نبود. یک جور طغیان ویرانگر و نابود کننده بود که هیچ مانعی را برنمی تافت. به همین دلیل نمیشد با او کنار آمد و حضورش را تحمل کرد، پس چارهای نبود جز اینکه او برود...
5858
نزهت بادی
کد خبر 209085
نظر شما