به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در تاریخ معاصر ایران، نام برخی مشاغل و افراد با هالهای از هراس و ابهام همراه بوده است؛ یکی از این چهرهها، علی میرغضب، آخرین بازمانده میراث شغلی جلادی در تهران است؛ مردی که وقتی خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در تابستان ۱۳۳۶ با او مواجه شد، نزدیک به یک قرن از عمرش میگذشت و در کوچهپسکوچههای مولوی دستفروشی میکرد.
در گذار از سلطنت مظفرالدینشاه به پایان عصر قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان یک مأمور حکومتی، شاهد بسیاری از رخدادها و ماجراهای حیرتانگیز و گاه بیرحمانهای بوده که کمتر کسی جسارت روایت بیپرده آن را دارد.
او، برخلاف عواطف عمومی نسبت به شغل خویش، صراحتا از تجربهها و اتفاقات سهمگینی که طی سالها فعالیت به چشم دیده، سخن میگوید؛ واقعیتهایی از سازوکار انتخاب و تربیت میرغضب، مناسبات قدرت، ترس و واکنشهای محکومین، و نگاه جامعهای که همیشه میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بود.
آنچه پیش رو دارید بخشی از خاطرات و روایتهای صریح اوست، که از زبان خودش طی چند قسمت در مجله «اطلاعات هفتگی» سال ۱۳۳۶ منتشر شد. در ادامه قسمت نخست این روایت را به نقل از مجله یادشده به تاریخ ۲۴ خرداد ۱۳۳۶ میخوانید:
زمانی من جلاد معروف ایران بودم. شاید خیلیها از شنیدن اسم من مو بر بدنشان راست میشد و بر خود میلرزیدند و با نفرت و انزجار نام مرا بر زبان میآوردند و حال آنکه نمیدانستند جلادی که سر محکومین را گوش تا گوش میبرد مثل آنها آدمی است که احساسات و عواطف بشری دارد منتهی شغلی که برایش انتخاب کردهاند ظاهرا پست و نفرتانگیز است.
مردم حق داشتند از من و همکارانم نفرت کنند. شما در نظر خود مجسم کنید مردی از سر تا پا لباس قرز پوشیده و خنجر تیز و برانی به دست دارد، این مرد در انظار عمومی در برابر چشمان حیرتزده صدها نفر زن و مرد شخصی را که محکوم به مرگ شده روی زمین مینشاند، کت او را از پشت میبندد و بعد انگشتان خود را بیرحمانه در دو سوراخ بینی او فرو برده سرش را به عقب میکشد و با اشاره خنجر به طور تند و آنی سر محکوم را از تن جدا کرده به یک طرف میاندازد، خون از گردن محکوم فوران میزند و به روی لباسهای سرخ او میپاشد و آن را خونینتر جلوه میدهد آیا خود شما از این جلاد بدبخت نفرت نمیکنید؟
من در عمر خود محکومین بیشماری را در میدانهای اعدام سر بریدم. در مدتی که میرغضب بودم با محکومین مختلفی روبهرو شدم. بعضی از آنها خونسردی عجیبی داشتند از خنجر تیز و برنده من نمیهراسیدند از دیدن لباس قرمز و چهره درهم و خشمگین من واهمه نداشتند و با خونسردی مرگ را استقبال میکردند، مرگی که بسیار دردناک و فجیع بود. اما اکثریت محکومین بر خود میلرزیدند رنگ از رویشان میپرید و مثل مرده نمیتوانستند از جای خود تکان بخورند. گاهی بهشدت گریه و زاری میکردند، از من میخواستند که آنها را ببخشم ولی بیچارهها نمیدانستند که کاری از دست من ساخته نیست. عجز و التماس میکردند سر آنها را طوری ببرم که کمتر رنج و عذاب بکشند. میپرسیدند، وقتی سرم را از تن جدا کردی زیاد دست و پا خواهم زد؟ نمیتوانستم به این سوالات آنها پاسخ صحیح داده بگویم که: بله، پس از آنکه کارد من با گردن تو آشنا شد رنج خواهی برد، خون فوران خواهد زد، و در گوشهای خواهی افتاد. خیلیها به قدری میترسیدند که اشک در چشمانشان خشک میشد و نمیتوانستند حتی یک کلمه حرف بزنند.
مردم وقتی میشنیدند که مثلا فلان روز محکومی را در میدان اعدام سر خواهند برید دستهدسته برای تماشا میآمدند. قلب آنها میلرزید و با این وصف حس کنجکاوی وادارشان میکرد که ناظر بریدن سر یک نفر باشند. زن و مرد و پیر و جوان جمع میشدند و همین که من با خونسردی سر محکوم را از تن جدا میکردم بهخوبی از نگاه آنها درمییافتم که مرا لعن و نفرین میکنند اما من گناهی نداشتم؛ اولا محکوم گناهکار بود و سزای اعمال جنایتکارانه خود را میدید و درثانی ما اجیر و مامور بودیم.
من فکر میکنم اگر شما دنیا را بگردید یک نفر را پیدا نمیکنید که سرگذشت عجیب و حیرتآوری مثل من داشته باشد. در سرگذشت من گاهی شما چنان دچار هیجانات میشوید که حتی مهیجترین رمانهای تخیلی نیز قادر نیست این همه هیجان در شما تولید نماید. سرگذشت عجیب من ضمن اینکه تاریخچه بسیار جالب توجهی از طرز اعدام است، مانند رمان شیرین و هیجانانگیزی میباشد که حوادث و انتریک آن از یک داستان تخیلی به مراتب بیشتر بوده و ماجراهای عشقی آن به قدری رمانتیک است که تصور نمیکنم یک داستانسرا بتواند نظیر آن را خلق کند.
میرغضب کوچولو
من از روزی که به دنیا آمدم میرغضب بودم. تعجب نکنید بگذارید قبل از هر چیز برای شما این مطلب جالب را که در هیچ جا نخواندهاید و شاید از هیچکس نشنیدهاید توضیح دهم:
در قدیم وقتی جلادان صاحب پسر میشدند به مجرد اینکه فرزند آنها پا به عرصه وجود میگذاشت از طرف حکومت او را به عنوان میرغضب استخدام میکردند و از همان روز ماهانه ۲۰ تومان حقوق میدادند و دیگر تا آخر عمر به این حقوق اضافه نمیشد زیرا در آن زمان مانند امروز قیمت کالا و خواربار و غیره سیر صعودی نداشت و اگر هم پایین نمیآمد ترقی نمیکرد.
دیگر این بچه در بزرگی نمیتوانست از انجام این وظیفه سر باز زند برای اینکه حکومت او را روزی که به دنیا آمده بود استخدام کرده و حقوق داده بود. این بچه مجبور بود خواه ناخواه میرغضب باشد و سر محکومین به مرگ را از تن جدا نماید و یا گوش و بینی و دست سایر محکومین را ببرد. البته از لحاظ تربیت سعی میکردند او را خشن و به قول عوام «بیرحم» بار بیاورند تا وظایف محوله را بدون رحم و شفقت انجام دهد و از دیدن حال زار و پریشان محکومین متاثر نشود.
برای این منظور بدوا بچه جلاد را زیر دست پدرش و یا اگر پدرش میمرد زیر دست یکی از جلادان حکومت به کار وامیداشتند و به اصطلاح «شاگرد میرغضب» میکردند تا بهتدریج از دیدن مناظر اعدام و از مشاهده خون خشن و سنگدل شود.
پدر من مرحوم مشهدی کریم جلاد بود. میرغضب بسیار معروفی بود که عده زیادی را سر بریده و به آن دنیا روانه کرده بود. پدربزرگم نیز میرغضب بود، جدم نیز جلاد بود. خلاصه خانواده ما از هفت پشت جلاد بودند و این کار حرفه و شغل موروثی ما به حساب میآمد. روزی که من به دنیا آمدم و یا به قول قدیمیها (که خودم نیز قدیمی هستم و بالغ بر ۹۵ سال دارم) در خشت که افتادم نامزد میرغضبی شدم، همان موقع حکومت مرا استخدام کرد و پدرم خیلی خوشحال بود که بعد از او پسرش شغل وی را ادامه خواهد داد.
متاسفانه چون در قدیم مادران از بهداشت کودک بیخبر و بدون اطلاع بودند مادر من که باید بگویم روی هم رفته زن بدبختی بود و همیشه مورد شماتت همسایهها قرار میگرفت که شوهرش جلاد است هنگام بستن دست من در قنداق توجه نکرده و یک دستم کج شده و از آن روز مثل کسی که سکته ناقص نماید لمس مانده است. اتفاقا این نقص یعنی کج بودن دستم بر هیبت من میافزود و بیش از پیش موجب ترس و وحشت محکومین و تماشاچیان میشدم.
هنوز چهار پنج سال بیشتر نداشتم که مرا «میرغضب کوچولو» خطاب میکردند، وقتی در کوچه با بچهها بازی میکردم میگفتند «تو پسر مشدی کریم میرغضب هستی، پدرت سر آدمها را میبرد.»
من از این حرفها چیزی نمیفهمیدم. گاهی از اینکه بچهها میگفتند پدر تو سر آدم را میبرد بر خود میبالیدم و فخر و مباهات میکردم. اکثر بچهها از من حساب میبردند و میترسیدند. حتی وقتی با بچهها بازی میکردم مرا همیشه به عنوان «جلاد» انتخاب مینمودندد.
البته در آن زمان شناسنامه و شهرت فامیلی نبود و همه با اسم کوچکشان خوانده میشدند، ولی خانواده ما شهرت فامیلی داشتند یعنی «میرغضب» میگفتند مثلا پدرم که ۵۸ سال قبل [۱۲۷۸ خورشیدی همزمان با حکومت مظفرالدین شاه] بدرود زندگی گفت اسمش «کریم» بود و او را کریم میرغضب خطاب میکردند همچنین خود من که هنوز دهانم بوی شیر میداد و چیزی از زندگی درک نکرده بودم «علی میرغضب» میگفتند.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما