روزها و شب‌های همسر احمدشاه در قفس طلایی می‌گذشت/ شاه گفت: «ما پسر می‌خواهیم»

بدرالملوک نه مسافرت‌های متعدد داشت و نه مانند فرح می‌توانست سرگرم کارهای اجتماعی بشود و همان‌طور که گفتیم تنها سرگرمی ملکه همان مشق ویولون بود و گهگاه با اهل اندرون به زیارت رفتن.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، سحرگاه سه‌شنبه، اول خرداد ۱۳۵۸، در اتاق شماره ۲۳۱ بیمارستان الوند، زنی چشم از جهان فروبست که روزگاری عنوان «بانوی اول ایران» را بر دوش داشت. پیکر او صبح چهارشنبه، همراه تنها دخترش و جمعی اندک از خواهران و برادرانش، بی‌هیاهو و با کمال سادگی به بهشت‌زهرا برده شد و در خاک آرمید. این زن، بدرالملوک والا، دختر شاهزاده ظهیرالسلطان، نواده عباس‌میرزا و نخستین همسر سلطان احمدشاه قاجار، واپسین پادشاه سلسله قاجار بود.

علی بهزادی، مدیر وقت مجله «سپیدوسیاه» که نسبتی خانوادگی با بدرالملوک داشت، همان روزها از فخرالملوک والا، خواهر کوچک بدارالملوک (که گفته می‌شود خاله همسرش نیز بود)، خواست تا برای مجله یادگارهایی از روزگار گذشته بنویسد؛ یادگارهایی درباره آداب و رسوم و شیوه زندگی دربار قاجار و روایت روزهایی که هیجان تغییر سلطنت در هوای کشور جاری بود؛ ماجراهایی که او از زبان خواهر بزرگ‌ترش، همسر احمدشاه، شنیده بود. فخرالملوک این دعوت را پذیرفت و حاصل، مجموعه‌ای از خاطرات بود که در چند شماره «سپیدوسیاه» به چاپ رسید. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، نهمین بخش از این خاطرات است که در شماره ۲ شهریور ۱۳۵۸ آن مجله منتشر شده است (قسمت یکم را از این‌جا، قسمت دوم را از این‌جا و قسمت سوم را از این‌جا، قسمت چهارم را از این‌جا، قسمت پنجم را از این‌جا، قسمت ششم را از این‌جا، قسمت هفتم را از این‌جا، قسمت هشتم را از این‌جا و قسمت نهم را از این‌جا بخوانید):

راستی آن بسته چه بود که عروس ما را خوشحال کرد؟

وقتی خواجه‌سرا از اتاق خارج شد، فاطمه خانم به دستور بدرالملوک [همسر اول احمدشاه قاجار] بسته را باز کرد. در آن یک جعبه بسیار ظریف ویلون قرار داشت. بدرالملوک با این‌که نواختن ویولون را نمی‌دانست مشغول نواختن شد و چون پیانو خوب می‌نواخت و با نُت آشنایی داشت سعی نمود همان آهنگ «من خسرو حسنم شه اگر صاحب جاه است» را با ویولون بزند.

تمام توجه بدرالملوک برای پیدا کردن نت آن آهنگ بود که ناگهان شاه وارد می‌شود. شاه که از دور صدای ویلون را شنیده بود در حالی که کف می‌زد و او را تشویق می‌کرد وارد شد. فاطمه خانم که در اتاق بود بلافاصله اتاق را ترک نمود. احمدشاه پیشانی همسرش را بوسید.

وقتی بدرالملوک این صحنه را برای من تعریف می‌کرد، از روی کنجکاوی از بدرالملوک سوال نمودم: «چرا شاه پیشانی شما را می‌بوسید؟» بدرالملوک آهی کشید و گفت: «این عادت او بود. البته تا وقتی تازه عروس بودم. چون خود احمدشاه هم خیلی جوان و بسیار خجول بود ولی بعدها که سن او بالا رفت این عادت را ترک نمود.»

شاه بعد از بوسیدن پیشانی زنش می‌گوید: «فردا خانمی مسیحی برای مشق ویلون به اندرون خواهد آمد و شما می‌توانید در هفته سه روز مشق ویولون کنید. با این‌که من خود اهل موسیقی نیستم ولی حیف می‌دانم استعداد شما از بین برود.»

سوال دیگر نگارنده از خانم بدرالملوک این بود که «آیا شاه همیشه شما خطاب می‌کرد؟ آیان این خیلی رسمی نبود؟» بدرالملوک در جواب گفت: «احمدشاه نه‌تنها من بلکه با خدمتکاران هم که صحبت می‌نمود آن‌ها را شما خطاب می‌نمود و این از تربیت و ادب زیاد او بود.»

سوال کردم: «آیا شاه دهان فحاشی داشت؟» در جوابم گفت: «هرگز. تنها ناسزای شاه پدرسوخته بود که وقتی در نهایت غضب بود می‌گفت. یکی از خصایص مرحوم احمدشاه صبر و حوصله او بود و تا جایی که می‌توانست غضب خود را پنهان می‌نمود یکی دیگر از ویژگی‌های احمدشاه ابراز محبتش با زنان بود و با این‌که خود خیلی جوان بود ولی با ادای جملات شیرین محبت‌آمیز آدمی را بر روی ابرها می‌برد مثلا یک بار وقتی در حال ویولون زدن بودم احمدشاه با چشمانی که نور محبت از آن نمایان بود گفت ببول [بدرالملوک را ببول صدا می‌زد] ای کاش من هم مانند جدم شاه شهید از هنر نقاشی برخوردار بودم و تو را در این حالت با این گیسوان که مثل آبشار طلا روی شانه‌هایت ریخته نقاشی می‌کردم. یقین دارم این بهترین سوژه نقاشی می‌شد که می‌بایست در موزه‌های اروپا جا گیرد. این خوش‌آمدگویی را چگونه می‌توانستم فراموش کنم. اگر بگویم گهگاه صدای او را در عالم خیال می‌شنوم و این مناظر مانند پرده سینما از جلوی چشمانم رژه می‌روند سخنی به گزاف نگفته‌ام. این خاطرات را در سینه دارم تا روزی که در گور بخوابم.»

و چنین هم شد. عجیب است با این‌که احمدشاه غیر از عروس ما دو بار دیگر ازدواج نمود ولی بدرالملوک نتوانست او را فراموش کند چنان‌که حتی نتوانست با مرد دیگری ازدواج نماید (غیر از یک روز که در آینده به آن خواهیم رسید).

اندرونی کاخ احمدشاه

در شماره‌های گذشته از دایه مرحوم احمدشاه گفتم که زنی بسیار زیبا و درشت‌اندام و یک کدبانوی به تمام معنی بود. در اندرون هرکه هر کاری می‌خواست بکند باید از او اجازه می‌گرفت. زن‌های زیادی بودند که به صورت خدمتکار در اندرون کار می‌کردند و بعضی از آن‌ها با شوهر و فرزندان خود مشغول خدمت بودند ولی همگی تحت نظر و اجازه دایه خانم بودند. متاسفانه نام دایه را فراموش کردم و از دختر بزرگ احمدشاه یعنی خانم ایراندخت قاجار هم سوال نمودم ایشان به علت این‌که از شش‌سالگی برای تحصیل به پاریس رفته بودند نام دایه را نمی‌دانستند به این جهت او را دایه خانم خطاب می‌کنم.

در میان خدمتکاران اندرون دو زن بودند یکی به نام امینه خانم و دیگری بلقیس خانم. این دو خانم خدمتکار در تقدس و تقوی معروف بودند. با این‌که با هم نسبتی نداشتند ولی با یکدیگر صیغه خواهری خوانده بودند و از دو خواهر که از یک بطن به وجود آمده باشند با هم مهربان‌تر و نزدیک‌تر بودند.

یکی از خصوصیت‌های این دو خانم وسواس آن‌ها بود. آن‌چنان وسواس این دو زن در اندرون معروف بود که رفته‌رفته تاثیر این وسواس همگانی شد. با این‌که خواجه‌سرایان محرم اهل حرم بودند ولی این دو زن از خواجه‌ها هم رو می‌گرفتند و همگی به شوخی می‌گفتند که وسواس این دو خواهر به شاه هم سرایت نمود در حالی که این‌طور نبود وسواس احمدشاه در اواخر سلطنت روی سیاست بود که مبادا نامه‌ای را مجبور به امضا شود. در پاورقی روزنامه اطلاعات چند سال گذشته که به نام «توفان در ایران» به قلم نویسنده محترم احمد احرار چاپ می‌شد وضع سیاست احمدشاه تا حدی نوشته شده و با این‌که در زمان خفقان و سانسور بود ولی نویسنده توانسته بود روحیه وطن‌پرستی احمدشاه و رنجی که از اوضاع کشور و نفوذ روس و انگلیس و فشار آن‌ها می‌برد به رشته تحریر درآورد و خواننده علاوه بر این‌که به اوضاع آن زمان آشنا می‌شد از وضع احمدشاه هم دچار تاثر و تالم می‌گردد.

سیاست انگلیس و روس پادشاه جوان را بیش از انتظار مظنون و بدگمان ساخته بود که حتی گاهی به نزدیک‌ترین کسان خود بدگمان می‌شد که مبادا جاسوسی او را بکنند و یا جیره‌خوار دو دولت مقتدر و طماع غرب باشند. حتی نسبت به برادرش ولیعهد هم مظنون بود البته نه این‌که تصور کند او جاسوس یا جیره‌خوار است ولی چون محمدحسن‌میرزا بیشتر به مجالس بزم و شعر و موسیقی علاقه نشان می‌داد و بیشتر اوقات فراموش می‌کرد که ولیعهد است این ظن در احمدشاه قوت می‌گرفت که اطراف برادرش را یک مشت جیره‌خوار گرفته‌اند و غیرمستقیم او را می‌خواهند بدنام کنند و نظر ملت را نسبت به او برگردانند این بود که خود جاسوسانی گمارده بود که محمدحسن‌میرزا را سخت تحت نظر بگیرند که خلافی از ولیعهد ایران سر نزند.

باز حاشیه رفتیم مطلب ما آن‌جا بود که راجع به دو خواهرخوانده گفتیم و از وسواس آن‌ها. یک روز امینه خانم و بلقیس خانم که هنوز شلیته و شلوار و چارقد مد عهد شاه شهید [ناصرالدین‌شاه] را می‌پوشیدند، لحاف بزرگی را که گوشه‌اش مرطوب شده بود و گویا آن‌ها خیال کرده بودند گربه روی آن کاری انجام داده می‌آورند که در حوض بزرگ اندرون تطهیر کنند. وقتی لحاف را در حوض می‌اندازند به علت وجود پنبه و بزرگی لحاف و مرطوب شدن بسیار سنگین می‌شود و دو خواهر یکی از سمت شمالی حوض و دیگری از سمت جنوبی حوض لحاف را آب می‌کشند وقتی کار تطهیر به پایان می‌رسد و در آن هوای سرد اواخر پاییز می‌خواهند لحاف را بیرون بکشند به علت سنگین شدن لحاف هر دو خواهر در حوض سرنگون می‌شوند و شلیته‌شان مانند چتر چتربازان روی حوض قرار می‌گیرد و چون به فن شنا هم آشنایی نداشتند در حالی که هر دو این سر و آن سر لحاف را به دست داشتند شروع به دست و پا زدن و جیغ زدن می‌نمایند یکی از خواجه‌سرایان با سرعت خود را به دایه خانم می‌رساند و یک‌یک زنان حرم دور حوض جمع می‌شوند و همگی با هم جیغ می‌کشند. صدای هیاهو به اتاق کار احمدشاه می‌رسد، شاه خود را به حیاط اندرون می‌رساند و از روی ایوان مشغول تماشا می‌شود. شاید مدت ده دقیقه این دو خواهر بیچاره زیر آب یخ‌زده می‌رفتند و درمی‌آمدند ولی لحاف را همچنان محکم گرفته بودند.

منظره جالبی به وجود آمده بود تا این‌که خواجه چراغ‌دار باشی که کارش این بود هر غروب با چوب بلندی چراغ‌ها و شمع‌های اندرون را روشن ‌نماید، با چوب بلندی به کمک این دو خواهرخوانده بدبخت می‌آید و سر چوب را به دست یکی از خواهرها می‌دهد و با کمک چوب بلند آن‌ها را از حوض بزرگ حیاط بیرون می‌کشد.

احمدشاه بی‌اختیار از این منظره خنده‌اش می‌گیرد و تا مدت‌ها این پیش‌آمد مورد گفت‌وگو و تفریح اهل حرم بود و چیزی نمانده بود که این دو خواهر فدای وسواس خود شوند.

دایه خانم که از این موضوع بسیار عصبانی شده بود تصمیم می‌گیرد آن‌ها را ادب کند و تذکر می‌دهد اگر دست از این وسواس برندارند زندگی آن‌ها را به طور عمد نجس خواهد کرد.

این دو خواهرخوانده ساده‌دل عقیده داشتند ترشح نجس است اگرچه ترشح با گلاب باشد و عقیده داشتند ترشح فشار قبر را زیاد می‌کند.

به هر صورت این پیش‌آمد تا مدت‌ها مورد تفریح اهل اندرون شده بود.

مادام آقایوف و مشق ویولون

قرار بود به دستور شاه خانمی ارمنی برای درس موسیقی به اندرون بیاید و این قرعه به نام مادام آقایوف اصافت می‌کند. مادام آقایوف توسط خواجه‌سرایی به خانم بدرالملوک و یا به قول شاه «ببول» معرفی می‌شود. قرار بر این می‌گذارند هفته‌ای سه روز به عروش مشق ویولن بدهد.

اتاق مشق موسیقی را در زاویه‌ای از قصر قرار می‌دهند که صدای آن به بیرون منتقل نشود و به‌زودی عروس جوان ما در فن ویولن زدن پیشرفت می‌کند. این‌که راجع به مشق ویولن با خوانندگان عزیز صحبت می‌کنم به این علت است که چه بسیار روزها پیش می‌آمد که بدرالملوک غم‌های درون سینه‌اش را با ویولون عزیزش در میان می‌گذاشت.

به این ترتیب بدراالملوک روزها و شب‌هایش در قفس طلایی می‌گذشت. نه مسافرت‌های متعدد داشت و نه مانند فرح می‌توانست سرگرم کارهای اجتماعی بشود و همان‌طور که گفتیم تنها سرگرمی ملکه همان مشق ویولون بود و گهگاه با اهل اندرون به زیارت رفتن. اکنون دیگر دلهره و اضطراب پیردختری از دل بدرالملوک بیرون رفته بود ولی رفته‌رفته جایش را دلهره دیگری می‌گرفت.

شاه گفت: ما پسر می‌خواهیم

یک شب شاه به او گفته بود: «ما پسر می‌خواهیم» بعد از این حرف شاه، دایه خانم هم زمزمه را شروع کرد. همان‌طور که گفتیم اهل اندرون از دایه خانم بیشتر حساب می‌بردند تا از مادر شاه. حتی ملکه جهان مادر احمدشاه هم از دایه پسرش حساب می‌برد.

این دایه خانم با کوره‌سوادی که داشت در دفتری ورود و خروج اهل حرم را خط می‌کشید و داخل اندرون را آن‌چنان با انضباط نموده بود که تصور نمی‌کنم سربازخانه‌های آن زمان از این‌چنین انضباطی برخوردار بودند. رفت و آمد افراد به وسیله دربان هم گزارش می‌شد. با این‌که اندرون احمدشاه نسبت به سایر شاهان قاجار ساده‌تر بود ولی باز از بعضی جهات بی‌شباهت به اندرون ناصرالدین‌شاه نبود و مانند آن و البته در سطحی کوچک‌تر توطئه و جاسوسی رواج داشت. اصولا در هر دستگاه بزرگ قدیمی که نفرات و خدمتکاران و احیانا پسرها و دخترها و عروس‌ها معمولا با هم زندگی می‌کردند محیط خالی از حرف و کدورت و در عین حال جاسوسی نمی‌توانسته باشد. چه رسد به اندرون و وای از روزی که یک نفر مورد تنفر شاه یا احیانا گیس‌سفید اندرون واقع می‌شد دیگر زندگی آن بدبخت در دربار تاسف‌انگیز بود.

تنها کسی که هر زمان و هر ساعت در روز می‌توانست بدون اجازه قبلی یا دعوت رسمی وارد اندرون احمدشاه شود خانم سلطان (سروان) عباس‌خان بود که همسر پسرخاله بدرالملوک بود و چون همان‌طور که در شماره‌های گذشته گفتم این خانم خیلی آلامُد بود و زودتر از اغلب خانم‌های هم‌سن‌وسالش به مدهای پاریسی رو آورد به طور مثال هرگز روبنده نمی‌زد و از پیچه استفاده نموده و جلوی چادر کرپ‌دوشین خود را به مادام شیک ارمنی سفارش می‌داد تا بُرودری‌دوزی کند و لباس‌های رنگارنگش از زیر چادر برودری‌دوزی‌اش نمایان می‌شد و شاید اولین خانمی بود که موهایش را به طریق پاریسی‌ها «آلاگارسون» کرد در حالی که در آن زمان موی کوتاه برای یک زن چیز غیرقابل بخششی بود.

این خانم درواقع «دام‌دُنور» بدارالملوک بود اگر عروس جوان درددلی داشت با او در میان می‌گذاشت چون هر دو هم‌سن‌وسال بودند و شوهر این خانم یعنی پسرخاله بدرالملوک هم افسری فرنگ‌دیده بود که در آن زمان حکم کیمیا را داشت و جوانان تحصیل‌کرده فرنگ جای والایی در دستگاه دولت داشتند چون فرنگ رفتن آن زمان به‌آسانی امروز نبود پس بدرالملوک برای اولین کسی که تعریف نمود (شاه از او پسر خواسته) همین خانم سلطان عباس‌خان بود که نسبت به سن و سالش بسیار فهمیده و باسواد و خوش‌صحبت بود.

یک سال و نیم از عروسی شاه گذشته بود که عروس احساس نمود حامله است. این خبر سلطان احمدشاه را بسیار خشنود کرد و عروس جوان با آرزوی داشتن پسر روزها را و شب‌ها را می‌گذراند.

آن زمان مثل امروز معمول نبود یک خانم حامله از ماه سوم حاملگی‌اش تحت نظر دکتر باشد چون رفتن نزد دکتر مرد مد روز نبود، قابله‌ها هم فقط در موقع وضع حمل حضور پیدا می‌کردند.

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2107457

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =