خبرآنلاین - خواب دیدم که ایستادهام کنار یک صحرای خشک و دارم دوردستها را نگاه میکنم. دست راستم را سایبان چشمانم کردم و فهمیدم که در دوردست، گرد و خاکی به پا شده و کاروانی در حال نزدیک شدن است.
پرسیدم: اینجا کجاست؟
مردی که گوسفند سفید خپل و زیبایی را با یک روبان زرشکی قشنگ مهار کرده بود، داد زد: خزره آقا خزر.
پرسیدم: خزر مگر دریا نبود؟
مرد که در دستی روبان داشت و در دست دگر دشنه، خردمندانه گفت: صداش رو درنیار، آب خزر را پمپاژ کردیم توی دریاچه ارومیه. همه پرندگان مهاجر برگشتهاند. خیلی قشنگ شده. حتما با اهل و عیال تشریف ببرید.
در عالم رویا هم، بخشی از معلومات ژئوپولیتیکی من سالم مانده بود و به همین خاطر پرسیدم: خزر که همه ش مال ما نیست. روسها ناراحت نمیشن؟ دیگران چطور؟
مرد، روبان آن سپید گوسپندِ خپل را بیشترک کشید و با اشاره به گرد و خاک روبرو گفت: مهندس با امضای قرارداد تاسیس چند نیروگاه جدید، ترتیب کار رو داده. آدم واردیه. قشنگ کار رو درمیاره. همولایتی ماست بچهی ورنامخواسته. الان رییس سازمان انرژی اتمیه، ولی صد تا وزارتخونه هم دستش بدی، میچرخونه. اینکاره ست. رفته به پوتین گفته؛ کل خزر واس ماس. اونم گفته: چاکریم! دریا فدای تار موت! ...ما هم این خپل رو از طرف همولایتیها آوردهایم قربونی کنیم زیرپاش. صبح صلات از مسکو حرکت کرده الان داره میرسه. آدم زحمتکشیه.
حجم گرد و خاک بیشتر شد و کاروان، نزدیک و نزدیکتر میشد.
پرسیدم: یعنی برای سفر مهندس اسلامی هواپیما نداشتیم؟ با کاروان چرا رفته؟
گفت: هواپیما داریم خوبش هم داریم. اتفاقا آممدباقر هم گفته بود راه رو بلدم باک رو پر کنم با هم بریم. مهندس گفته بود با اسب بریم هم ابهت داره، هم بالاخره یه جور مبارزه با کربن و گازهای گلخانهای و این چیزاست.
کاروان نزدیکتر شد اما من اسب ندیدم. مهندس اسلامی و همراهانش سوار بر گردهی فیلهای بزرگ پیش میآمدند. فیلهای یکدست سفید.
همولایتی مهندس اسلامی قبل از این که دشنه بر گردن آن سپید گوسپندِ خپل نهد، مرا ندا داد: خواهی جگرش را گوشهای نهان کنم، با هم بزنیم به بدن؟
حتی در عالم خواب هم گیاهخوار بودم و پیشنهاد را رد کردم. من و گوسپند، هر دو از هیبت فیلهای سپید شوکه شدیم و ناگاه از خواب پریدم.
زبر لب، بسم الله گفتم.
رفتم توی هال، هوا گرم و دم کرده بود. درِ بزرگ بالکن را باز کردم. چراغهای بزرگراه خاموش بودند. در آن تاریکی، یک سایپای بیجان و بیرمق، سراشیبی بزرگراه را بالا میرفت و اگزوز بیچارهاش، نالهای تلخ سرمی کشید.
۴۲
نظر شما