به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهلویکم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ شانزدهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
در این دوره از زندگیام با زنان و مردان مشهور و نامآوری آشنا شدم که دوستی مرا مغتنم میشمردند و در این میان میتوان ملبا، گودوسکی، پادورسکی، نیجینسکی و پاولوا را نام برد. پارهای از آنها عضو بالت روسی و موسیقیدانان معروف لهستانی بودند.
همین که پایان قراردادم با کمپانی «میوچوال فیلم» نزدیک شد برای کار با کمپانی «فیرست ناشنال» آماده شدم؛ ولی ما استودیو نداشتیم و من تصمیم گرفتم که در هالیوود زمینی خریده و استودیویی بسازیم و این استودیو را هم ساختیم.
موقعی که استودیو در حال ساختمان بود به علت تراکم کارم گاهگاه لازم میشد که تفریحی کرده خستگی دماغی را از میان ببرم؛ برای این منظور شبهایی را به تفریح میگذراندم. هرگز به مشروبات الکلی به عنوان محرک اعتقاد نداشتم، و میدانستم که هنگام کار نیز انسان باید از حداقل محرکات استفاده نماید.

در مورد نیروی عشق و کامجویی هم باید بگویم که تمام آن در کار فعالیت شبانهروزیام مستحیل میشد. من آدمی با انضباط بودم و کارم را بر هر چیز دیگری مقدم میداشتم.
همانطور که «بالزاک» معتقد بود که یک شب عیش و نوش معنیاش کم شدن یک صفحه از نوولهای اوست من هم بر این اعتقاد بودم که یک شب کامجویی به قیمت از بین رفتن یک روز کار استودیو تمام میشود.
یک خانم نویسنده معروف که میدانست من مشغول نوشتن شرححال خود هستم با توجه به سطح ظاهر زندگیام روزی به من گفت: «امیدوارم جرأت نوشتن حقایق را داشته باشید.»
ابتدا چنین پنداشتم که منظورش «سیاست» است، ولی معلوم شد که این کنایه او مربوط به امور عشقی و کامجویی است.
بعضیها معتقدند که در «شرححال» باید درباره این قبیل امور هم نوشت تا شخصیت طرف بهتر معلوم شود ولی من برخلاف «فروید» معتقدم که نیروی عشق و کامجویی مهمترین عنصر موثر در رفتار آدمی نیست، بلکه برعکس؛ سرما، گرسنگی، فقر و شرم در روحیه آدمی اثر بیشتری بر جای میگذارد. مثل سایر مردم فعالیتهای عشقی من هم جنبه دورهای داشت، یعنی نشیب و فرازهایی را در مراحل مختلف طی میکرد. ولی در هر حال هرگز متن اصلی زندگی مرا تشکیل نمیداد. شاید واقعه زیر که برایم نمونههای فراوانی داشته مثال زندهای از این طرز تفکر را به دست دهد.
اولین شبی که از نیویورک به لوسآنجلس برگشته و در هتل «الکساندر» ساکن شده بودم، همچنانکه مشغول تعویض لباس خویش بودم یکی از تصنیفهایی را که اخیرا در نیویورک متداول شده بود زمزمه میکردم. تصادفا در فکر فرورفتم و زمزمه را قطع کردم. لحظهای بعد صدای زنانهای از اتاق مجاور به گوشم رسید که دنباله تصنیف را از جایی که قطع کرده بودم شروع کرد. وقتی که بند اول را تمام کرد. من دنباله آن را دوباره آغاز کردم. کمکم این کار جنبه شوخی و تفریح به خود گرفت. بالاخره تصنیف تمام شد. پیش خود گفتم: «آیا باید با هم آشنا شویم؟» کار خطرناکی بود و از همه گذشته نمیدانستم که چه قیافهای دارد. دوباره تصنیف را با سوت شروع کردم و باز همان جریان روی داد. با خنده فریاد زدم: «خیلی بامزه است!»
- معذرت میخواهم.
لبم را به سوراخ کلید گذاشتم و گفتم:
- حتما شما بهتازگی از نیویورک آمدهاید؟
- من صدای تو را نمیشنوم!
جواب دادم: «پس در را باز کن!»
زن جواب داد: «من در را کمی باز میکنم ولی نباید داخل شوی.»
- قول میدهم.
در به اندازه چند سانتیمتر باز شد و زنی فوقالعاده هوسانگیز با موهای طلایی نگاهش را به من دوخت و در حالی که دندانهای مرواریدی خود را نشان میداد با لحنی دلپذیر گفت:
- داخل نشو و الا تو را له میکنم!
بهآهستگی سلام کردم و خودم را معرفی کردم، ولی معلوم شد که او هنگام ورود به هتل میدانسته که همسایه اتاقش کیست.
وقتی که از اتاق او برمیگشتم به من سفارش کرد که بعدا هرجا او را میبینیم به هیچ وجه آشنایی نداده و حتی صورتم را هم به طرف او برنگردانم.
شب دوم هم که به اتاق خود وارد شدم او بهآهستگی به در نواخت و وارد اتاق من شد. شب سوم خسته شدم زیرا وظیفه اصلیام این بود که درباره کار و مسئولیت خویش فکر کنم. لذا شب چهارم بهآهستگی وارد کریدور شدم و با سرِ پنجه به اتاقم رفتم، به امید اینکه او ورود مرا نفهمد. اما لحظهای بعد دوباره بهآهستگی به در زد. من توجهی نکرده و به بستر رفتم. درِ میان دو اتاق را هم از داخل قفل کرده بودم و هر قدر فشار داد توجهی نکردم. صبح روز بعد که مرا در سرسرای هتل دید با نگاهی سر و یخزده به من نگریست...
اولین فیلمی که در استودیو جدید تمام کردم «زندگی یک سگ» بود و سپس «هجوم طلا» و «چراغهای شهر» به دنبال آن آمد.
همچنانکه قدرت من در تنظیم داستان فیلم افزون میشد از آزادی جنبه کمدیام میکاست تا جایی که یکی از طرفدارانم با توجه به فیلمهای قبلیام چنین نوشته بود: «در آن روزها اجتماع اسیر تو بود، ولی حالا تو اسیر اجتماعی.»
از سال ۱۹۱۶ بدین طرف فکرهای بدی برای موضوع فیلمهای مختلف در سرم بود. یکی از آنها درباره سفر به ماه بود که ترقیات بشری را مورد انتقاد و کنایه قرار میداد. هرچند فیلمی از داستان من درست نشد ولی وسایلی را که برای تهیه آن فیلم ابتکار کرده بودم در فیلم «عصر جدید» مورد استفاده قرار دادم.
۲۵۹







نظر شما