به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، ناصرالدینشاه قاجار در خاطرات روز سهشنبه ۲۱ شعبان ۱۲۸۷ (۲۴ آبان ۱۲۴۹) نوشت: امروز باید رفت به خانقین عرب و عجم که خاک روم است. امروز شش فرسنگ راه بود. صبح برخاسته رخت پوشیدیم، سوار اسب شده. شیخ محمد عارف و همراهانش که از خاک روم آمده در زهاب مینشینند، دم در دیده شدند. شیخ محمد آدم خوبی بود. [خوب] مردمانی هستند.
سوار اسب شده، از رودخانه گذشته، قدری راه رفته به کالسکه نشستیم. راه کالسکه امروز هم بد است – پست و بلند. صحرا همه درهماهور، خاک سیاه. طرفین راه از دور، همه کوه و ماهور، آبادی چیزی هم در طرفین راه ندیدم.
امروز همه مردم از هر طبقه، با لباسهای فاخر خوبی – از سواره و پیاده – ملبس بودند. اصحاب جلو – یدک و غیره – از همهجور بودند. ساریاصلان سپر و تپز [گُرز] مرصع را برداشته بود. محمدعلیخان گرز مرصع، سیاچی تیرصدق مرصع، میرزا محمدخان تفنگ یراق مرصع.
خلاصه راندیم راندیم، تا در دست چپ به ناهار افتادیم. [در] آفتابگردان زری – یعنی زری گجرات – که در اصفهان تمام شده است، قدری ناهار خوردم. بعد از ناهار چون افواج ما دیر راه افتادند، در راه بودند، قدری مکث شد. از تیروصدق سیاچی قدری تیر انداختیم به پوست نارنج. همه پیشخدمتها ملبس بودند. پسر حاجی میرزا رحیم اینجا پیدا شد، عجب پسره تلخی است! تازه از طهران آمده است. هوا اینجا خیلی گرم بود. امروز هوا بسیار گرم است، نمیشد سرداری الماس و غیره پوشید. جقه و سرداری و غیره را به کالسکه
گذاشته سوار شدیم. قدری راندیم، کالسکه آوردند سوار شدم. راه کالسکه بسیار بد است.
یک جایی یکپارچه تختهسنگ بود. اینجاها بعد از یکپارچه سنگ، تپه است مشهور به مردآزمان که حالا سرحد [مرز] ایران و عثمانی قرار دادهاند. از پای طاق به این طرف، تیرهای تلگراف همه آهنی است. از آنجا که سرحد عثمانی است، دو سیم کشیدهاند که تیر و سیم آنها معلوم شود.
خلاصه امروز بین راه، مشیرالدوله با اسب چاپاری چاپارخانه عثمانی، با لباس گردالود، کلاه درهم، روی پر از گردوخاک و غیره آمده بود، پاره اطلاعات بدهد و برود؛ آمد صحبت شد، رفت. بعد راندیم. مستقبلین عثمانی از دور پیدا شدند، توپ هم انداختند. ابتدا توپشان به گوش بیصدا آمد، بعد نزدیک که شدیم، سوار اسب شدم. اما گرم بود، کسالت میداد. اول رسیدیم به سوارهنظام عثمانلو. موزیکان سواره هم داشتند، میزدند. موزیکان ملمّع بود از موزیکان فرنگی و کردی و لُری. آهنگ صدایش خوب بود، اما موزیکان نمیشد گفت، چیز هجوی بود. سوارههاشان هم همه در سر چفیه اگال [۱] عربی بسته بودند. لباس نظامی بدی پوشیده، تفنگ کوتاهقدی در دست داشتند، با اسبهای بد؛ اما هر دسته یک رنگ
صاحبمنصبانشان با لباس نظام در جلو سواره ایستاده بودند. از آنها گذشته، به یک دسته سرباز قاطرسوار رسیدیم، آنها هم شیپورهای عجیبی داشتند؛ شیپورچیهاشان خوب میزدند اما سربازشان هم بسیار بدلباس کثیف؛ تفنگشان سوزنی بود. به پاشان [پاشایان] و غیره رسیدیم؛ پیاده ایستاده بودند. سواره رفتم نزدیک آنها ایستادم. مشیرالدوله معرفی کرد: مدحتپاشا والی بغداد، کمالپاشا فرستاده مخصوص سلطان به سِمَت مهمانداری با نامه، رئوفپاشا که مامور امور سرحدیه ایران و عثمانی بود – اما حالا حاکم جزیره کرید شده میرود – علیبیگ تشریفاتچیباشی، دیگر آجودانهای سلطان و غیره خیلی بودند. بعد از اندکی صحبت، حکم شد سوار شوند. سوار شده باز آمدند سواره قدری صحبت شد.
بعد از آن باز سوار کالسکه شدم. عثمانیها پشت کالسکه و جنبین، نزدیک میراندند؛ کمکم دورشان کردند. یک دسته هم سواره چرکسی داشتند، بدلباس چرکسی که از سمت روس آمده، در ممالک رودخانه طونه، رعیتی عثمانی را قبول کردهاند. پاشای بغداد چون سابقا حاکم سواحل طونه بود، این چند نفر چرکس را با خودش آورده است اینجا.
سوارههای عثمانی و غیره افتادند پیش. عمله جلوی ما هم که زیاد بود، گردوخاک زیادی شد. هوا گرم، راه هم بند آمد، کمکم میرفتیم. علیبیگ هم جلو افتاده بود. چند یدک به یراق و سبک عثمانیها در جلو میکشیدند، جلودارِ پیاده جلوی یدکها را گرفته بود؛ اینقدر پیاده رفتند که مُردند.
خلاصه راندیم تا نزدیک قصبه خانقین از کالسکه پیاده شده، سوار اسب شدم. کاش سوار نمیشدم، به طوری گردوخاک از جلو بود که پناه بر خدا. از یکی دو پل کوچک گذشتیم، به پل بزرگ رسیدیم. پلی بود بسیار بسیار عالی، دوازده چشمه؛ پل آبادی بود، شبیه به پل اللهوردیخان که در اصفهان است بود. رودخانه عظیمی از زیرش میرفت، از مشرق شمالی به مابین شمال و مغرب میرود. این آب حالا با این کمآبی، سی سنگ آب دارد. این رودخانه همان آب رودخانه زهاب و قصرشیرین است. خانههای خانقین و باغاتش در طرفین این رودخانه است. خانهوار خانقین خیلی است، هزار خانه میشود.
کاروانسرای قدیمیساز دارد. پل را میگویند محمدعلیمیرزای مرحوم ساخته است، کاروانسرا را هم او تعمیر کرده است. خلاصه اینجا تلگرافخانه هست، از ایران و عثمانی هردو اسباب مکالمه هست. درخت نخل خرمای زیادی داشت. درخت نخل چیز عجیبی است، پوست درختش مثل میوه درخت کاج است – خطخط و برآمده – خیلی قشنگ است؛ اغلبی کوتاه بودند، کمی بلند بود. توی باغات لیمو، پرتقال، مرکبات، خیار، درخت تبریزی، توت، حاصل پنبه.
خلاصه با هزار خستگی و گردوخاک [و] مرارت، از باغات و ده خارج شدیم. اردو در طرف مشرق افتاده است. از قصبه به اردو یک فرسنگ راه بود. بسیار بسیار خسته، کوبیده وارد اردو جلوخان اردو – آلاقاپو – شدیم. الحق افواج ایرانی و شکوه اردوی خودمان، مردم ایران، رفع خستگی را کرد و عثمانلوها خجالتزده شدند.
بعد وارد شدیم. قدری خیار و سکنجبین خوردیم، حال آمدیم. به غروب چیزی نمانده بود. در باغات خانقین، کنار رودخانه درّاج هست. شب را هم بعد از شام مردانه شد. از جانب سلطان چند مجموعه [سینی بزرگ] شام آوردند. عوض مجموعه، رسمشان طبق چوبی است. قاببندیهای خوب محکم داشت. ظروف چینی فرنگی، قدری نقره، خوراکهای عجیب و غریب داشت. از همه [به] عکاسباشی دادم خورد، آقا علی هم خورد؛ بعد بردند اندرون تقسیم کردند.
بعد از شکر و حمد باریتعالی خوابیدیم. اهل خانقین مرکب از عرب، کُرد، ترک، عجم، عثمانی و غیره و غیره.
پینوشت
۱- چفیه اگال: پارچه چهارگوشهای است که مردان عرب بر سر خود میاندازند و رشتهای به نام عِقال روی آن میبندند و مجموعا کوفیه و عقال نامیده میشود. این اصطلاح را گاهی به غلط به صورت کفیه و عقال، یا چپیه ارگال، یا چپیه عگال نوشته و تلفظ میکنند. (غلط ننویسی، ص ۳۱۷)
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه قاجار از ربیعالاول ۱۲۸۷ تا شوال ۱۲۸۸ ق به انضمام سفرنامه کربلا و نجف، به کوشش مجید عبدامین، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ اول، زمستان ۱۳۹۸، صص ۱۴۶-۱۴۳.
۲۵۹







نظر شما