شاید در چند سال اخیر روند این موارد، خصوصا در میان نسل جوان رو به رشد بوده باشد؛ پدیده ای که گاهی برای سیاست گذاران فرهنگی کشور ناآشنا و غیرقابل درک است. این غیرقابل درک بودن چه بسا سبب می شود که در چنین مواردی مسئولان فرهنگی چشم انتظار قوانینی باشند که این رفتارها را قانونا ممنوع کند؛ بدین ترتیب، موضوع از دستور کار فرهنگی خارج شود و به دست ضابطین قضایی حل شود. نیازی به گفتن نیست که این راه حل همیشگی و دم دستی همیشه با شکست مواجه شده است. اما چون کسی چیزی به ذهنش نمی رسد این تنها راه حل است که سیاست گذاران فرهنگی تصور کنند کاری انجام داده اند؛ در واقع، از سر خود باز کرده اند. ما را چه شده است که به چنین وضعیتی مبتلا شده ایم؟ در یک کلمه: اضطرابی که بی معنایی تولید می کند. پل تیلیش، فیلسوف و الهی دان هم عصر ما می تواند ما را به چیزی رهنمون شود که صحنه روشن تر باشد.
پل تیلیش، اضطراب را نه بهمثابه یک بیماری، بلکه بهعنوان «آگاهی وجودشناختی از نابودی»—یعنی همراهی ذاتی با محدودیت انسان—تفسیر میکند. به بیان ساده، یعنی همه ما می دانیم که انسانی هستیم که روزی خواهیم مرد و مرگ در انتظار ماست، موجودی اخلاقی هستیم که باید انتخاب های اخلاقی کنیم و موجودی خودآگاه هستیم که برای خود و زندگی و جهان معنایی می جوییم. این آگاهی ها هرکدام نوعی از اضطراب را ایجاد می کنند. در کتاب شجاعتِ بودن (۱۹۵۲)، سه نوع اضطراب وجودی را تشخیص میدهد: هستی شناختی یا وجودی (سرنوشت و مرگ)، اخلاقی (گناه و محکومیت)، و معنوی (خِلأ و بیمعنایی). هرچند این سه همزمان حضور دارند، اما در هر دوره ای یکی از آنها غالب می شود و اضطراب اصلی است. از این رو، در اواخر دوره باستان اضطراب هستی شناختی و ترس از سرنوشت نامعلوم و مرگ ناگزیر غالب است و در دوره های میانه اطراب اخلاقی و اضطراب ناشی از گناه و سرزنش غالب است و در دوره مدرن نیز اضطراب معنی که از پوچی و بی معنایی ناشی می شود. در هر دوره ای گرچه دو نوع دیگر حاضر هستند اما تنها یکی از آنها سلطه دارد.
تیلیش دوران مدرن—بهویژه پس از جنگهای جهانی—را مملو از اضطراب معنوی میداند، اضطراب ناشی از بی معنایی و پوچی، که ریشه در فروپاشی چارچوبهای مطلقِ معنایی (مانند مسیحیت سنتی)، سکولاریزاسیون، بیگانگی فناورانه و تروماهای تخریب انبوه دارد. ساختارهایی که پیشتر «دغدغهٔ نهایی»—مرکزی برای تولید معنا و ارزش—را تضمین میکردند، امروزه واپاشیده و فرد را در خلأ پوچی رها کردهاند.
اضطرابی که تیلیش مد نظر دارد یک حالت فلسفی است، چیزی است که هر انسانی به صرف انسان بودن آن را تجربه می کند؛ به این ترتیب از اضطراب مرضی و اختلال های روانشناختی متمایز می شود. انسان سالم با ادراک مرگ، یا دغدغه های اخلاقی و جستجوی معنا مشخص می شود؛ این موارد در ذات بشر نهفته اند.
اگر اضطراب معنوی، یعنی از دست رفتگی معنا و ارزش را در نظر بگیریم و سعی کنیم از دریچه آن به پدیده های نامتعارف فرهنگی جامعه خودمان نگاه کنیم می بینیم که ریشه بسیاری از این ناهنجاری ها در این اضطراب نهفته است: نسل جوانی که در جستجوی معناست و بسیاری از اوقات راه از بی راه تشخیص نمی دهد و سعی می کند از مواجهه با اضطراب شانه خالی کند. اگر فرق اضطراب را با ترس در نظر بگیریم دشواری مواجهه با اضطراب های وجود روشن تر می شوند: ترس یک موضوع عینی و بیرونی دارد، نبودن این موضوع ترس را مرتفع می کند. برای زدودن ترس باید منشا آن را در بیرون از بین برد. اما اضطراب ناشی از چیزی عینی و ملموس در بیرون وجود انسان نیست، چیزی درونی است.
کسی که با دغدغه معنا و ارزش درگیر است ممکن است توانایی مواجهه با این جستجوی طاقت فرسا را نداشته باشد و در نتیجه با رفتارهای تکانه ای و هیجانی، عضویت در گروه ها و خرده فرهنگ های افراطی و سبک های زندگی نامتعارف واکنش نشان دهد. مثالی ساده این است که وقتی دغدغه بزرگی داریم و نمی توانیم آن را حل کنیم کارهایی می کنیم که صرفا اتلاف وقت است: صرف زمان زیاد در فضای مجازی، تماشای تلویزیون، سرگرمی های کاذب و مانند آن. می خواهیم وقت بگذرد زیرا نمی دانیم در مواجه با مشکلی که داریم چه کاری باید بکنیم. بسیاری از رفتارهای نامتعارف نسل جدید مانند این حالت است.
به همین دلیل است که نسل های قبلی و سیاست گذاران فرهنگی، که معمولا ارتباط مناسبی با نسل جوان ندارند، نمی توانند این رفتارها را درک کنند؛ چیزی برای درک کردن وجود ندارد. ما در هر رفتاری دنبال معنای رفتار و هدف آن می گردیم، اما برخی از رفتارها معنا و هدف مشخص ندارند، مانند حرف زدن و راه رفتن در خواب هستند. نسل جوان تنها می خواهد از مواجهه با اضطراب معنوی و پوچی ناشی از آن بگریزد؛ آنها پاسخ ها و راهکارهای نااصیل را انتخاب می کنند. آنها، به تعبیر تیلیش،شجاعت بودن را ندارند. شجاعت مواجهه با اضطراب و بی معنایی و پیدا کردن راه حلی درست، اصیل و واقعی برای آن.
راهکارهای مدرنِ مواجهه-مانند انطباقگرایی، سفتگیری ایدئولوژیک یا تسلیمشدگی به قدرتهای فراملی (قومگرایی، سرمایهداری مصرفی)-در واقع «فرار از آزادی» و پاسخهای نااصیل هستند که اضطراب را پنهان، ولی بیگانگی را تشدید میکنند. معمولا این نوع راهکارها در جامعه ما دیده می شود.
راهحل تیلیش وجودشناختی است: شجاعتِ بودن—یعنی تأییدِ خود علیرغم تهدید نابودی—که تنها از طریق مشارکت در «بنیاد هستی»، یا همان «خدایی فراتر از خدا»، ممکن میشود. این خدا، ذاتی نیست، بلکه خودِ بودن-منبعی بیقید و شرط است که انسان را در برابر شک، گناه و بیمعنایی، قادر به تأییدِ وجود میسازد. ایمان مطلق، نه باور به عقاید، بلکه تعلق و اخذ توسط این قدرت برتر است-حتی در اوج یأس انسان احساس کند که این قدرت الوهی او را در چنگ گرفته است مانند ندای قرآنی که «ناامید مباش خدا با ماست» (توبه ۴۰) یا فریادِ رهاشدگی مسیح هنگامی که گفت خدایا چرا مرا رها کردی. جایگزینیِ واقعیتهای محدود (ملت، موفقیت، ایدئولوژی) بهجای دغدغهٔ نهایی، نوعی از ایمان که تیلیش می گوید، راه حلی بی فایده اس؛ به همین دلیل او آن را نوعی بتپرستی می داند.
می بینیم که تیلیش راه کار اصلی مد نظر خود را در ایمان و معنویت دینی می بیند، نه تنها فرهنگ دینی، بلکه نوعی از ایمان قلبی به خدایی که همیشه انسان را نگه می دارد. جامعه دینی ما توانسته است دهه های متمادی از عصر مدرن را با چنین ایمانی سر کند و از پس اضطراب معنوی برآید؛ اما نسل جوان شاید هنوز درک نکرده باشند که آنچه در جستجوی آن هستند ایمان است. به تعبیر حافظ «اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود».
شجاعتِ اصیل، زمانی محقق میشود که فرد محدودیت خویش را میپذیرد و در عین حال، در زمینهٔ بیکران بودن استراحت میکند—و بدینگونه، فردیت و مشارکت را آشتی میدهد. برای تیلیش، یأس مدرن، پایان نیست، بلکه «موقعیت مرزی» است که راه را به استعلا باز میکند: دعوتی به تأییدِ رادیکالِ خود، در پایهای وجودی.






نظر شما