روزگار مصیبتباری شده است؛ «ز منجنیق فلک سنگ مصیبت میبارد». فرزندان ایران در کُنج عزلت یا در گوشه غربت چشم بر جهان فرو میبندند. گویی آنان این تکه از فیلم «مسافران» ساخته زندهیاد بهرام بیضایی را بر زبان جاری میکنند: «ما به تهران نمیرسیم؛ ما همگی میمیریم.» فرق نمیکند ناصر تقوایی باشد که برای گریز از سانسور، به کنج عزلت پناه میبرد یا بهرام بیضایی که برای رهایی از این وضعیت راهی غربت غرب میشود. طنز تلخ ماجرا اینکه هر دو آنان ایرانیتر از آنانی بودند که راهها را بر رویشان بستند.
این فشارها تنها هنرمندان را دچار فرسایش و عزلت و غربت نکرده که بسیاری از اهل اندیشه به چنین مصیبتی گرفتار آمدهاند. یکی از این اهل اندیشه، دکتر علیاصغر مصدق رشتی، استاد تاریخ دانشگاه شهیدبهشتی، بود. در اوایل هفته خبر درگذشت استاد در فرانسه رسید. دکتر مصدق زاده مشهد و از شاگردان دکتر علی شریعتی بود. مراودات استاد و شاگرد اما محدود به کلاس و دانشگاه نبود. در اسناد ساواک مشهد گزارشهایی از مراجعات شاگرد به استاد آمده است. مصدق بعدها که در پاریس دکترای تاریخ گرفت، از نگاه ایدئولوژیک استاد فاصله گرفت، اما در اخلاق و رفتار تصویری از شریعتی را بازنمایی میکرد؛ هنگام تدریس سیگاری میگیراند که بوی آن با عطر ادکلنش همراه میشد. در چنین قابی خیالانگیز باشور سخن میگفت. این شور اما در روایت تاریخ فارغ از تحلیلهای ایدئولوژیک بود.
منش اخلاقی و روش تدریس دکتر مصدق موجب محبوبیتش در میان دانشجویان شده بود. چه حضور در کلاسهایش ثمر و بهرهای برای دانشجویان داشت. او تنها استادی در سر کلاس نبود که آپارتمانش در کوچه «آبادیان» در خیابان «فلسطین» محفلی برای شاگردانش بود. دکتر مصدق با وجود دانش فراوانش، تنها چند مقاله منتشره به زبان انگلیسی داشت. این قلّت آثار اما از بزرگی شخصیت علمیاش نمیکاهد. چه او معلمی توانا در تربیت دانشجویان مستعد بود. توصیه همیشگیاش به دانشجویان این بود که از مونتاژکاری بپرهیزند و رسالهای بنویسند که از عیان کردن آن نترسند. همچنین از غره شدن پرهیز میداد و اضطراب در هنگام نوشتن را مانعی برای غرور علمی میدانست. چه نویسنده به خود اجازه نمیداد هر مطلبی را بر روی کاغذ بیاورد.
دکتر مصدق با خصایص علمی و اخلاقی که داشت، در کنار صراحت و جسارتش به شمع انجمن در گروه تاریخ دانشگاه شهیدبهشتی تبدیل شده بود؛ خصیصهای که حسادت بعضی از افراد را برمیانگیخت. نهایت، حاسدان کار خود را کردند. در زمانهای که کمیتههای گوناگون برای نسق کشیدن از استاد و دانشجو فعال شده بودند، تن دکتر مصدق را نیز به زهر تهمت آلودند و جانش را فرسودند. فشارهای روحی بر او چندان بود که جان و تنش تاب نیاورد. او که میتوانست سالیان مدید دانش خود را به نسلهای مختلف دانشجویان تاریخ منتقل کند، با تنی بیمار و جانی رنجور مجبور به ترک ایران و زندگی در کنار همسر و دو دخترش شد. استادی که به بیان شورانگیز و جذاب و حافظه قوی شهره بود، قدرت تکلمش به ضعف گرایید و حتی از شناسایی افراد عاجز شد. گویا در اواخر عمر آسایشگاه سالمندان مأمنش شد و در دوری از وطن با چشمانی که بیتردید نگران بودند، از نفس افتاد.
۲۵۹





نظر شما